حوالي ساعت 8 صبح بود كه يكمرتبه با ضربات لگد جيران از خواب بيدار شدم.ديگر اين همه توهين و بيرحمي را طاقت نياوردم به سوي او هجوم برده و دستم را روي دهنش گذاشتم و فشار دادم. تصميم داشتم تلافي تمام رنجي را كه به ما داده بود در بياورم. با اوصحبت كرده و شكنجههايي كه سر ما آورده بود را پيش چشمش آوردم بعد از حدود يكساعت هم فهميدم مرده است.