سرویس دفاع مقدس «تابناک»ـ سردار حاج سعيد (حميد) طايفه نوروز، اکنون از پيشکسوتان جنگ و دفاع مقدس است. او پس از پيروزي انقلاب وارد سپاه پاسداران و پس از مدتي، به فرماندهي سپاه همدان برگزيده شد. در دوران فرماندهي او، کودتاي نوژه رخ می دهد و او با همکاري دلاورمردان سپاه همدان و با توکل به خدا، توانستند درس جاودانهاي به ايادي استکبار بدهند.
در ماههاي آغازين جنگ، طايفه نوروز به اسارت دشمن درآمد و فصل جديدي از مقاومت و مردانگي را همراه با هم رزمان خود آغاز کرد و پس از آزادي در سمتهاي گوناگونی که آخرين آن رياست ستاد آزادگان کل کشور بود، به خدمت مشغول شد و هم اکنون به افتخار بازنشستگي نایل آمده است؛ طايفه نوروز، فرمانده ميداني عمليات خنثي سازي کودتاي نوژه بود. در اين مصاحبه، بخشي از رخدادهای آن روز را از زبان ايشان ميخوانيم. • به عنوان نخستین پرسش به اختصار ماهيت و کشف کودتاي نوژه را توضيح دهيد؟اگر کودتاي نوژه را به دو بخش عمده تقسيم کنيم، اين كودتاي نظامي _ که از نظر آنها نقاب نام گرفته بود و قرار بود، عملياتش در پايگاه شهيد نوژه همدان صورت بگيرد _ يک قسمت کشف و بخش دوم خنثي شدن عمليات بود. در کشف هيچ يک از واحدهاي اطلاعاتي ايران، دخل و تصرفي نداشتند، مگر آن کساني که برگزیده شده بودند که در اين عمليات و در اين کودتا شرکت کنند. به شکل خيلي خاصي ميشود گفت که جمهوري اسلامي در برابر کودتاي نوژه کاملا غافل بود.
شب پیش از کودتا، خلباني ميرود خدمت حضرت آيتالله خامنهاي و به ايشان از اين کودتا خبر ميدهد. هنگامی که از اين خبر آگاه ميشوند، بسيار منقلب ميشوند و در خاطراتي که خود آقا اشاره ميکنند، ميروند خدمت حضرت امام و البته نکته جالب اينجاست که با شور و هيجان و منقلب بودن ميروند خدمت ايشان و اصرار ميکنند که امام خانه را ترک کنند؛ اين جملههايي است که خود آقا در يک مصاحبهاي ميفرمايند؛ «ما ديگه دل دل ميزديم. عصري آمديم شوراي انقلاب، آقاي هاشمي هم در جريان بود. ميديديم دل آنجا آرام نميگيره، از امام دلم ميخواست که کمک بگيرم. به آقا هاشمي گفتم، بريم خدمت امام و بگيم که امشب چه قضيه قرار است انجام بگيره. من و آقاي هاشمي با هم ديگر سوار ماشين شديم، رفتيم جماران خدمت امام. گفتيم با امام کار واجبي داريم و رفتيم و گفتيم چنين قضيهاي در شرف انجام است و شما امشب در جماران نمانيد. امام با دقت گوش دادند، ولي با کمال خونسردي گفتند: نه. ما بنا کرديم به اصرار کردن، بلکه التماس کردن، خواهش ميکنيم از اينجا بيرون برويد؛ خطرناک است و چنين خواهد شد. ايشان مصر و قرص گفتند: نه. وقتي ديدند که ما خيلي اصرار ميکنيم، گفتند: شما از من نگران نباشيد. من امشب برايم چيزي پيش نخواهد آمد، در حالی که سه تيم سه اسکادران هوايي يا سه تا هواپيما ميخواستند بروند، فقط جماران را بکوبند.»
خب این که حضرت امام از کجا اين را می دانسته که اين قدر محکم مخالفت ميکند حال آن که اين عزيزان این همه به او اصرار ميکنند که در جماران نباشند، بنده اعتقاد دارم امداد امداد و الهام و توکل الهي بود.
• اينکه از زمان و محل وقوع اين کودتا اطلاعي در دست نبود، يک بحث است و اينکه آيا اشراف اطلاعاتي بر مجموع تحرکات آنها نبود، بحث ديگري است. نه ديگر تنها يک روز پیش از زمان کودتا، افسري که منقلب شده بود، ميرود پيش مادرش و به برادر کوچکترش اين قضيه را ميگوید که مادر با همان فهم و درکش ميگويد من شيرم را حلالت نميکنم اگه نروي بگويي و به این ترتیب، هم او ميآيد خدمت مقام معظم رهبري و قضيه را لو ميدهد.
عزيز ديگري هم که نفوذي در ميان کودتاچيان بود و من او را نميشناختم که تنها شهيد اين عمليات هم هست، به گونهاي ديگر اطلاع داشت؛ جريان شهادت ايشان را بعدا توضيح ميدهم.
• مسئوليت شما در آن زمان چه بود؟فرمانده سپاه همدان بودم و همچنين فرماندهي عمليات سپاه همدان را همزمان بر عهده داشتم، چون مسئول عمليات ما در کردستان شهيد شده بود.
• شما به عنوان فرمانده سپاه همدان، چگونه از تصميم بر وقوع کودتا آگاه شديد؟صبح روز پیش از کودتا ساعت 10 صبح بود که گفتند: برادر نوروزي، دو نفر آمدند که با تو کار دارند. گفتم: بيايند داخل. وقتي آمدند، گفتند ما ميخواهيم شما را خصوصي ملاقات کنيم. ما اتاق را خلوت کرديم و آنها فکر ميکنم عزيزي بود به نام برادر رضوان که از اطلاعات سپاه و از تهران آمده بود و يک درجهدار دیگر که گمان کنم يا کلاه سبز بود يا از تيپ «نوهد». گفتند که قرار است امشب پايگاه شهيد نوژه به دست کودتاچيان اشغال شود و فردا عملياتي ضد نظام و پايگاههاي خاصي انجام بگيرد و سيصد «سورتي» پرواز صورت بگيرد و جماران را سه مرتبه بکوبند و جاهاي ديگري که نام آورد که مراکز قدرت و مراکز تصميم گيري در مملکت بودند، مجلس بود، کميته بود، سپاه بود و اينها را می خواستند بکوبند.
هنگامی که اين خبر را دادند، حقيقتا شوکه شدم. گفتم: چه زماني؟ گفتند: همين امشب. يک بار ديگر پرسيدم، امشب يا فردا صبح؟ گفتند: بله. همين امشب عمليات صورت ميگيرد و فردا پس از تسخير پادگان شهيد نوژه، عمليات اصلي را آغاز ميکنند. من گفتم: يعني الان ما ميتوانيم کاري بکنيم که اين خبر را به من ميدهيد؟ گفتند: شرايط چنين است. ما هم همين ديروز با خبر شديم و خودمان را رسانديم به شما.
• آن موقع فرمانده کل سپاه و مسئول اطلاعات سپاه چه کساني بودند؟
فرمانده سپاه احتمالا برادر منصوري و مسئول اطلاعات هم برادر محسن بودند.
خلاصه ديديم که چارهاي نيست و بايد کاری کنیم. همه بچهها را آماده باش صد در صدي داديم و گفتيم تمام بچهها را دعوت کنند به سپاه و بلافاصله ذخيرههايي را که داشتيم هم فراخوان کرديم. تعدادي از بچهها را با تلفن با ماشين مأمور کرديم که بروند تا آنجا که ميتوانند نيرو جمع کنند و ما هم تلاش کرديم تا عصر، قرار عملياتي بگذاريم براي خنثي کردن اين کودتا؛ به گمانم آن روز ما توانستيمپنجاه تا شصت نفر از بچهها را ما جمع کنيم.
• از شهرستانها يا از همدان؟ تنها از همدان، چون فرصتي نبود و بعد هم بر پایه اطلاعاتي که عزيزاني که از تهران آمدند و به ما دادند، طرح عملياتي ريختيم. گفتند کساني که قرار است کودتا را انجام دهند، در يک نقطهاي نزديک پايگاه شهيد نوژه که کارخانه شن و ماسه بود، آنجا تجمع ميکنند و بر پایه طرح عملياتي که خودشان داشتند، وارد پايگاه نوژه ميشوند و پايگاه را تسخير ميکنند. اينها ورزيدهترين افراد ارتش آن زمان بودند؛ يعني تيپ «نوهد»، کلاه سبزها و آنهايي که دوره بسيار بالاي تخصصي ديده بودند. ما عمده نيروهايمان را فرستاديم و بر پایه طرح خودمان به محلی که در آنجا افراد با ماشينهاي مختلف برای آغاز عملیات جمع ميشوند و به این ترتیب، ما آن محل را تقريباً با بیست تا سی نفر محاصره کرديم.
• يعني آنها متوجه تحرکات شما نبودند؟نه، پیش از اينکه تاريکي شب برسد، رفتيم و مسير عملياتي آن نقطه را مشخص و افراد را چينش کرديم و به همه روستاهاي محل هم خبر داديم که اتفاقي دارد در پايگاه نوژه ميافتد، هشيار باشيد و هر خبري شد، به گشتهاي ما _ که اينجا هستند _ اطلاع بدهيد. سر سه راه پادگان نوژه هم يک ايست بازرسي گذاشتيم. تعداد 78 تا 10 گشت از سه راه ساوه تا پايگاه نوژه همدان گشت ميزدند.
خلاصه آن که به واحدهاي ژاندارمري که پليس راه بودند هم اطلاع داديم که يک محموله قاچاق دارد ميآيد؛ اما روشن نگفتيم چون اطميناني نبود. به ياد دارم آخرين واحدهايي که از سپاه همدان خارج شدند، ما در سپاه را قفل کرديم و رفتيم. فقط يک نفر ماند که پاي تلفنها باشد و بي سيمهاي درب و داغاني که داشتيم را جواب بدهد. بعد ديگر ما شروع کرديم به گشت زني. خود من هم يک واحد گشتي اختيار کردم و به اين سه چهار محلها سرکشي ميکردم. در راه به هم علامت ميداديم و ميايستاديم و رهنمودها و اطلاعاتي که داشتيم، با هم مبادله ميکرديم.
يکي از واحدهاي گشت ما متوجه يک ون شد. بر پایه اطلاعات برادراني که از تهران آمده بودند و به ما دادند، کودتاچيان، کفش هاي ورزشي نو به پا داشتند و دارای تعدادي ونهاي نو صفر کيلومتر که به وسيله يک کاميون حمل ميشدند. يکي از گشتهاي ما که سرگروه آن شهيد مجيدي بود، متوجه ميشود و اينها را نگه ميدارد و دستگير مي کند. کسي که فرماندهي اين عمليات را بر عهده داشت، داخل همان ماشين بود؛ استواري به نام محمدي يا احمدي، دقيق يادم نيست. ماجرا به این شکل بوده که وقتي از ماشين پياده شان ميکنند، اين شخص موفق ميشود تيم ما را خلع سلاح کند و سه بار اسلحهاي را که از دست بچههاي ما گرفته و چکانده ولي شليک نشده بود.
در اين فاصله، يکي از بچهها اسلحهاش را برميدارد و به طرف اين شخص تيراندازي ميکند که با مهارت بسيار بالايي از معرکه درميرود. در حين اين درگيري که آنجا رخ ميدهد، يک نفر از بچهها به نام مجيدي _ که نفوذي در بين آنها بود _ آنجا شهيد ميشود و چند نفر از کودتاچيان کشته ميشوند. اين شهيد درجهدار تيپ هوابرد بود که در حين شهادت به من گفت: «من در ميان آينها نفوذي هستم، برويد دنبالشان».
• يعني شما قبلا او را نميشناختيد؟نه. نميشناختم. فقط لحظههاي آخر عمرش بالاي سرش نشستم. درگيري که تمام شد، گشت من به آنجا رسيد. ديدم يکي سر جاده ايستاده؛ بنابراین، ما با احتياط نزديک شديم و تقريباً ميشود گفت که در بغل من جان داد. آن قاتل فرار ميکند و بچههاي گشت ما هم دنبال او ميروند. جنازههاي کودتاچيان آنجا افتاده بود و به علاوهِ شهيد ما.
نکته جالب اينجاست که اين شخص و اين فرمانده عمليات که چترباز بوده و چترش را رها ميکرد، ميپريد و به شاه احترام ميگذاشت و ورزيدهترين نفر اينها بود و وقتي فرار کرد تا صبح ميدوید، در صورتي که با محل تجمع خودشان، فقط 500 متر فاصله داشت. تا صبح ميدود و اينها را پيدا نميکند و خسته و درمانده ميآيد کنار زمين يونجه زاری و ميخوابد که يک پيرمردي با دامادش داشتند زمينشان را آبياري ميکردند.
توي تاريک و روشنای صبح ميببينندش. به واسطه خبري که ما داده بوديم، پیرمرد به دامادش ميگويد، او آنجا خوابيده و اسلحه اش هم کنارش است. هر دو بيل داشتند؛ يکي بيلش را ميگذارد زمين. پيرمرد ميگويد تو اسلحه اش را از دستش بگير، من هم اگر بلند شد با بيل ميزنمش. جالبه بزرگترين نظامي اين مجموعه را که قرار بوده عمليات را رهبري کند با بيل پيرمرد اصلاً فلج ميشود. بعد وقتي که آوردندش پيش ما، گريه ميکرد مثل ابر بهار، ميگفت: ببينيد من را کي اسير کرده.
يکي از اينها که ما دستگيرشان کرديم، وقتي آوردندش در سپاه، اين درجهدار عزيزي که از تهران اومده بود، ميگفت خيلي مواظب اين باشيد، چرا که اگر دستش را باز کنيم، همين ساختمان را خراب ميکند. من نگاه به چهره اش کردم، حقيقتاً انگار سالهاست که مرده بود. صدايش کردم، گفتم: چه ميخواهي؟ گفت: دستهايم را باز کن. گفتم: دستهايش را باز کنيد. گفتم: چه ميخواهي؟ گفت: غذا، آب. بهش داديم و بعد خيلي با آرامش و طمأنينه خاصي که همه ما تحت تأثير قرار گرفتيم، گفت: من ديدم انقلاب را شما نگه نميداريد که پاسدار انقلابيد. ماها ديديم انقلاب را کس ديگري نگه ميدارد. کس ديگه حامي اين انقلاب است. بعد گفت: همه ما را اعدام کنيد، اول از همه من را اعدام کنيد. ما به حقيقت همه از خائنين به ارزشهاي اين مملکتيم. نه تنها به اين رژيم خيانت ميکنيم، ما بلکه به تک تک اين مردم داريم خيانت ميکنيم، چون اين انقلاب و مردم را خداوند دارد حمايت ميکند.
• شعاع دستگيري کودتاچيان در همين مسير نوژه تا همدان بود يا درون شهر و پايگاه هم رفتيد؟ بله، ما تعدادي که توي جاده دستگير کرديم و اطلاعاتي که از اينها گرفتيم در همان جا، همين طور اطلاعاتي به ما ميدادند. ما نه دستگاه شکنجه داشتيم، نه بزني، نه بکشي. گفتند اينها بناست از پادگان نوژه پرواز کنند؛ خلبان فلان، خلبان فلان، خلبان فلاني. ما شروع کرديم رفتيم داخل پايگاه و شروع کرديم دستگيري و تقريبا پنجاه تا شصت نفر را دستگير کرديم.
هم همدان و تو نوژه، به ویژه در پايگاه و خلبانان و ديگر ديديم که نه، دستگيريهاي ما دارد تعدادش ميرود بالا و با اطلاعاتي که اينها دارند ميدهند، من به تهران زنگ زدم و به برادر محسن گفتم: برادر محسن، اوضاع اين گونه است. اگر ما بخواهيم ادامه بدهيم، اين همکاري با اين کودتاچيان خيلي گسترده است و حتي همان جا متوجه شديم لشکر 92 اهواز قرار است، صبح همان روزي که عمليات هوايي شان را انجام ميدهند، عمل کنند که فرمانده و جانشين اين لشکر به نامهاي بهرامي و علي مرادي از عوامل اين کودتا بودند. جالب است وقتي که ما اسير شديم، يک روز ديديم که چند تا ماشين بنز آمد و افسران ارشد ايراني پياده شدند و رفتند به قرارگاه فرمانده اردوگاه رومادي.
• يعني همان افسران فراري دوره طاغوت و کودتا؟ بله، سوت داخل باش زدند. ما رفتيم داخل و سپس شروع کردند به خواندن نام افرادي از لشکر 92 اهواز که جزو اسرا بودن و يکي يکي ميبردند به درون مقر فرماندهي اردوگاه. از آسايشگاه ما هم يک نفر را صدا کردند که خودش را قبلا راننده آمبولانس معرفي کرده بود. او رفته بود آنجا، همکارانش ميدانستند اين فرمانده تانک بوده، اما خودش را راننده آمبولانس معرفي کرده بود. بعد آمد داخل آسايشگاه و گفت رفتم آنجا؛ بهرامي بود و علي مرادي، فرمانده و جانشين لشکر 92 که گفت مادر فلان فلان شده فحش ميداد تو راننده آمبولانسي؟ تو که فرمانده تانکي.
گفت: من اصلاً تو را نميشناسم. من راننده آمبولانسم نه فرمانده تانک. يک درجهدار نمي دانم اهل کجا، آن افسران آمده بودند براي تشکيل ارتش رهايي بخش ايران (آرا) يارگيري ميکردند که نظامياني که از مملکت فرار کردهاند به علاوه آن تعدادي که در اردوگاه اسير شده بودند، جذب ميکردند که به کمک ارتش عراق به خاک ايران حمله کنند و بر پایه آن توانمنديهاي اطلاعاتي که داشتند، ميتوانستند بسيار موفق شوند؛ درست مثل مرصاد منافقين؛ يعني اين طرح همان سال اول جنگ توسط ارتش رهايي بخش، به فرماندهي آريانا يا اويسي ريخته شد.
يکي از اين دو تا بود فرمانده اش بودند؛ الان در ذهنم نيست. وقتي که اينها آمدند، بر خودم واجب دانستم اين خبر را به ايران بدهم. من نه کشف رمز داشتم نه دسترسي به جايي. نامهاي نوشتم براي همسرم و در نامه گفتم كه به محمد نوري بگوييد آن ماشيني كه آن شب من زدم شيشه اش را شكستم، حالا آمدند تاوان ميخواهند، حالا داستان چه بود؟
شب كودتا در تعقيب و گريزهايي که من انجام ميدادم، يك ماشين فرار كرد. من با سه نفر ديگر دنبالش كرديم. من نشستم سوار ماشين پشت فرمان و با سرعت دنبال اين ماشين رفتيم. حالا ماشين آن نو صفر كيلومتر، ماشين ما هم از اين ماشينهاي لكنتي كه از ادارهها گرفته بوديم. خلاصه ما با ترفندي سر يک پيچي با نور اضافه كردن و اينها، ماشين ترسيد که ما رسيديم از ماشين پياده شد. ما هم پياده شديم من نشانه گرفتم با كلت 45 ميليمتري ريا، راننده را كه حالا الله بختكي درست نشونه زديم شيشه عقبش شكست رفت خورد به كتف راننده. آنها فرصت داشتند و فرار كردند تا صبح در بيابان دويده بودند و خسته و کوفته صبح آمده بودند، سر جاده و ما خودمان سوارشان كرديم. اين اشاره به اين داستان بود كه گفتم به محمد نوري بگویيد كه: «محمد نوري چه كسي بود؟»
محمد نوري آن موقع مدير داخلي يا مسئول اطلاعات سپاه همدان بود و الان از خدمتگزاران صادق و توانمند در سطوح بالاي نيروي انتظامي است.
گفتم: بگو اين طوري شده و آنها آمدند اينجا غرامت ميخواهند. بعد شروع كردم در نامه به نوشتن کلمات مبهم و نامفهومي. وقتي اين نامه ميآيد ميفهمند كه اين نامه چيزهايي توش هست، دقيق روشن نيست و كلمات غلطي در اين نامه نوشته شده. اين نامه را ميبرند ميدهند به محمد نوري چون اون موقع مسئول اطلاعات سپاه همدان بود. ايشان ميآورد كرمانشاه پيش همين سردار لطفيان که مسئول اطلاعات غرب بود و اين نامه ميرود به شوراي امنيت كشور و من با خواندن ده بيست تا آيةالكرسي نوشتم كه سرهنگ، علي مرادي، بهرامي، ارتش رهايي بخش و... و... همچين خيالي دارند با غلط نوشتن بعضي از كلمات تا برسانم كه داستان اينجوريه و خيلي جالب اينها آنچنان رمزي نبود. با نگاه كردن سطحي فهيمدند كه روي اين حروف نظر هست؛ در برگشت از اسارت، حروف را كه كنار هم گذاشتند، داستان را برايشان گفتم و فهمیدند. وقتي كه ما در بازرسي ستاد کل بودم، امير لطفيان شد فرمانده ما در معاونت بازرسي. من را كه ديد، به آغوش گرفت. گفت: دلم ميخواست تو را ببينم. گفتم: چطور؟ گفت: اين نامه تو كه از اسارت آمد به شواري امنيت کشور ما برديمش گفتيم به اين ميگن پاسدار كه از توي اسارتم هم دارد كار ميكند و اين خبري كه تو به ما دادي، به راحتي ما توانستيم آن حركت را خنثي كنيم و در نطفه خفه اش كنيم؛ اين بود داستاني كه آنجا اتفاق افتاده بود.
• در حين گشت زني و انجام عمليات، ارتباط شما با مرکز چگونه بود؛ يعني دستور و گزارش ها چگونه رد و بدل ميشد؟ما چون امكانات كافي نداشتيم با سرعتهاي سرسام آوري كه توي جاده ميرفتيم، خودمان مثل پيك عمل ميكرديم. به اين گشت ميگفتيم تو برو آنجا به آن گشت ميگفتيم برو به محل تجمع، ما هيچ اميدي نداشتيم كه بتوانيم موفق بشويم. من تعداد خاصي از بچهها را خودم ميشناختمشان که از لحاظ اخلاقي و توانمندي دو تا تيم فرستادم داخل پايگاه نوژه و گفتم اگر ما موفق شديم که فبها، اگر هم موفق نشديم، يقيناً بدانيد كه تمام ما بيرون كشته شديم و هر كسي خواست برود طرف اين شيلترهاي هواپيما مرد، زن، بزرگ، پير، جوان، هر كس نزديك هواپيما شد، شما بزنيد و حتي هواپيماها را هم منهدم كنيد. همچنين دستوري داديم كه اين بچهها كوله پشتيهايشان را پر كردند از فشنگ و رفتند داخل پايگاه و بحمدالله کار به آنجا نكشيد و از هم پاشيدند و در اين از هم پاشيدگي شان، ما حداکثر استفاده را كرديم؛ يعني اينها حتي نتوانستند دو حركت از آن طرح عمليات كه با آن وسعت با آن دقت و محقق و مرزبان و آدمهاي خيلي گنده و خادم و دنبال اين قضيه بودند، که حتي دو حركتشان را با همديگر انجام بدهند و اين دستگيريها را ما انجام داديم.
• خب آقاي طايف نوروز، اين گزارش های لحظه به لحظه را شما به چه کسي ميداديد؟ آیا از تهران هم گزارش ميخواستند؟[با خنده] باز هم اگر از اين تلفنهاي همراه بود خوب بود، دو تا بيسيم درب و داغون داشتيم كه گذاشته بودن آن كنار كه با هم تماس داشته باشند. نهايتا نماز صبح را در جادهها خوانديم. ما از آنجا شروع كرديم زنگ زديم به برادر محسن كه برادر محسن به حول قوت پرودگار و باز هم ميگویم به حول قوت پروردگار و به حول قوت پروردگار نه هيچ کدام از ماها، عمليات کوتاچيان خنثي شد.
• در اين فاصلهاي كه از صبح به شما خبر دادند تا فردا صبح كه نماز خوانديد به آقا محسن خبر داديد؟ هيچ تماسي از تهران با شما يا خود شما با تهران نداشتيد؟ چرا، بعد که برگشتيم سپاه، ديگر با اين تلفن هاي كابل، تلفنهاي معمولي با تهران تماس گرفتيم و گرفتم برادر رضوان تماس گرفت كه از اطلاعات سپاه مرکز بود. از بچههايي بود كه قبلاً زنداني سياسي بود كه با برادر محسن كار ميكرد، اطلاعات را با هم رد و بدل ميكردند. بعد ما گزارش تهيه كرديم و آمديم. يادم است فرداي آن روز داشتم ميرفتم تهران كه گزارش بدهم به مجموعه فرماندهي سپاه، راديوي ماشين را باز کردم. آقاي هاشمي داشت اولتيماتوم ميداد به ساواكيها كه بس کنيد، ديگه بسه.
• از پاسداران آن دوره سپاه همدان در جريان جنگ تحميلي کسي شهيد شد؟ خوب است در سالروز اين حادثه از افتخارآفرينان آن روز يادي شود. بله، ميشود گفت همه بچههاي آن روز سپاه همدان که در جنگ شهيد، اسير يا جانباز شدند همان عزيزان خنثي کننده کودتاي نوژه بودند.
يک خاطره جالب يادم آمد، يکي از پاسداران تيم گشت که مسئول سرکوب محل کودتاچيان بود، عقرب زده بود. صدايش كردم. ديدم دستش ورم كرده سياه شده. گفتم: بيا برويم بيمارستان. گفت: من نميروم. اگر بناست كشته بشوم، بگذار همينجا كشته بشوم. هر چه اصرار كرديم، اصلاً زير بار نرفت. خلاصه در آن تاريكي شب كه كمين كرده بودند، يكي از بچهها آمد بالاي دستش را بست و با يک چاقو دستش را فشار داد. يک مقدار خون خارج شد و حالش بهتر شد.
در هر صورت، پس از پايان عمليات، من به تهران رفتم و گزارش مفصلي به برادر محسن و فرمانده کل وقت سپاه دادم.