دلم ز اندوه بي حد همي نياسايدتنم ز رنج فراوان همي بفرسايدز بس غمان که بديدم چنان شدم که مراازين پس هيچ غمي پيش چشم نگرايددو چشم من رخ من زرد ديد نتوانستاز آن به خون دل آن را همي بيالايدچرا نگريد چشم و چرا ننالد تنفغان کنم هر دم که من در این دردم [چگونه کم نشود صبر و غم نيفزايد]زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا[به جز که محنت من نزد من همي پايد]چو زاد سرو مرا راست ديد در همه کارچو زاد سروم از آن هر زمان بپيرايدتن ز بار بلا زان هميشه ترسانستکه گاهگاهي چون عندليب بسرايدچرا نگريد چشم و چرا ننالد تنفغان کنم هر دم که من در این دردم [چگونه کم نشود صبر و غم نيفزايد]