از دیر مغان آیم بی گردش صهباستدر منزل لا بودم از باده الا مستدانم که نگاه او ظرف همه کس بیندکرد است مرا ساقی از عشوه و ایما مستوقت است که بگشایم میخانه رومی بازپیران حرم دیدم در صحن کلیسا مستاین کار حکیمی نیست دامان کلیمی گیرصد بنده ساحل مست یک بنده دریا مستدل را به چمن بردم از باد چمن افسردمیرد به خیابانها این لاله صحرا مستاز حرف دلاویزش اسرار حرم پیدادی کافرکی دیدم در وادی بطحا مستسینا است که فاران است یارب چه مقام است اینهر ذره خاک من چشمی است تماشا مستخرقه آن «برزخ لایبغیان»دیدمش در نکته «لی خرقتان»دین او آئین او تفسیر کلدر جبین او خط تقدیر کلعقل را او صاحب اسرار کردعشق را او تیغ جوهر دار کردکاروان شوق را او منزل استما همه یک مشت خاکیم او دل استآشکارا دیدنش اسرای ماستدر ضمیرش مسجد اقصای ماستآمد از پیراهن او بوی اوداد ما را نعره الله هوبا دل من شوق بی پروا چه کردباده پر زور با مینا چه کردرقصد اندر سینه از زور جنونتا ز راه دیده میآید برونگفت «من جبریلم و نور مبین»پیش ازین او را ندیدم اینچنینشعر رومی خواند و خندید و گریستیا رب این دیوانه فرزانه کیست؟در حرم با من سخن زندانه گفتاز می و مغ زاده و پیمانه گفتگفتمش این حرف بیباکانه چیستلب فرو بند این مقام خامشی ستمن ز خون خویش پروردم تراصاحب آه سحر کردم ترابازیاب این نکته را ای نکته رسعشق مردان ضبط احوال است و بسگفت عقل و هوش آزار دل استمستی و وارفتگی کار دل استنعره ها زد تا فتاد اندر سجودشعله آواز او بود او نبود