بازدید 17898

راز زندگی و سالم ماندن پیکر اسیر شهید ایرانی

این فصل را با من بخوان، فصل عاشقی، فصل دلدادگی، فصل پاکی و خلوص که باقی فسانه است.راز زندگی جوان 19 ساله‌ای که به دل خط زد تا بار دیگر باوری بزرگ را در قلب‌مان زنده کند.5 سال جهاد و دفاع از وطن، 11 روز اسارت و دردی جانکاه و شهادت با لب تشنه و بازگشت پیکر سالم او پس از 16 سال از زیر خاک در کتاب زندگی سربازی بزرگ برای همیشه به ثبت رسیده است.حالا مادر هنوز هم وقتی از آن روزها و آن لحظه‌ها می‌گوید روحش پرواز می‌کند تا بیکران‌ها و فکر می‌کنی به عظمت روح‌هایی که مظلومانه پر کشیده‌اند. این فصل کربلای4 ، محمد رضا شفیعی، 5 سال دفاع از میهن.
کد خبر: ۴۲۶۳۱۰
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۵ 17 August 2014
«فاطمه نادری» که 75 سال دارد هنوز هم وقتی به گذشته باز می‌گردد، حس و حال خاصی را به تو می‌بخشد. «زندگی ما سال‌ها با فقر و سختی سپری شد. شوهرم یک چرخ تافی داشت که تابستان‌ها بستنی می‌فروخت و زمستان‌ها لبو و شلغم. به سختی بسیار صدمتر زمینی خریدیم و با هم به سختی و دشواری دیوارهایش را بالا آوردیــــم و نیمه کاره در آن شروع به زندگی کردیم اما این خانه خشت و گلی در برابر سرما دوام نمی‌آورد. درآمد او کفاف زندگی‌مان را نمی‌داد، برای همین قالی می‌بافتم.»

به نوشته ایران، تولد «محمدرضا» به عنوان چهارمین فرزندی که در آغوش گرم و پرمحبت او بزرگ شده است به زندگی‌شان برکت و رونق بخشیده است. مادر با یاد کردن آن روزها می‌گوید: «سال 46 بود که خدا او را به ما  هدیه کرد. هر روز که بزرگ‌تر می‌شد، بیشتر متوجه زرنگی و کنجکاوی‌ها و استعداد خدادادی‌اش می‌شدم. پسری که معنای رنج را می‌فهمید و برای این‌که رنج و سختی کمتری را تحمل کنم کنارم می‌ایستاد و نمی‌گذاشت در هیچ لحظه‌ای احساس تنهایی کنم.

محمدرضا از همان کودکی کمک به دیگران را دوست داشت و با مهربانی به غمخواری دیگران می‌پرداخت.»با یادآوری روزهای مرگ شوهرش می‌گوید: «سال 57 بود و قم در شور انقلاب حال و هوای دیگری داشت. آن روز محمدرضا که 11 ساله بود با پدرش بیرون رفته بودند. حکومت نظامی بود و کسی نباید بیرون می‌رفت ولی آن‌ها برای شعار دادن و مبارزه رفته بودند که در محاصره ساواکی‌ها قرار گرفته و گاز اشک‌آور زیادی زده بودند. شوهرم و محمدرضا خودشان را زیر یک چرخ دستی پنهان کرده بودند. چند ساعت بعد وقتی آمدند شوهرم بشدت از ناحیه گلو احساس ناراحتی می‌کرد، این مشکل تا 8 ماه بعد ادامه پیدا کرد تا این‌که به خاطر آن فوت کرد.»مادر، فرزند شهیدش را که در آن سال‌ها، نوجوانی 11 ساله بود غمخوار خود می‌داند که هرگاه دلتنگ می‌شد و به خاطر مرگ شریک زندگی‌اش اشک می‌ریخت دلداری می‌داد و می‌گفت: من هستم.

سرباز کوچک


عشق به یاری رساندن و دفاع از وطن خیلی زود در روح پاک او جوانه زد. مادر هنوز آن روز را به یاد دارد؛ روزی که محمدرضا با ناراحتی به او پناه برده و گفته بود:
-مادر می‌خواهم به جبهه بروم ولی قبولم نکردند.
مادر گفته بود من حرفی ندارم صبر کن تا همه چیز درست شود.
روز بعد بود که وقتی می‌خواست از خانه خارج شود با خنده گفته بود هزار صلوات نذر امام زمان(عج) کرده‌ام، به امید خدا می‌روم شاید قبولم کردند.
راز زندگی و سالم ماندن پیکر اسیر شهید ایرانی
زیاد طول نکشیده بود که به خانه بازگشته و با خوشحالی برای مادر تعریف کرده بود که با اعزام او به جبهه موافقت کرده اند. مادر به روز رفتن و بدرقه که می‌رسد، اندوه خاصی در صدایش سایه می‌اندازد. «روز اعزام که شد خوشحال بود. به دلیل مشکلی که در راه رفتن داشتم نتوانستم به بدرقه‌اش بروم. تمام آن سال‌ها به همین فکر می‌کردم حالا که پدرش نیست او را بدرقه کند، کاش می‌شد من این کار را انجام دهم ولی حتی برای یک بار هم این فرصت را نداشتم.»مادر از تمام تلاش‌های نوجوانش می‌گوید که از بسیج شروع کرده بود و دوره‌های امدادگری و غواصی را گذرانده و در آن سپاهی شده بود.

نخستین معجزه


نخستین مرتبه‌ای که به علت مجروح شدن به قم برگشته بود، هنوز هم در یاد مادر باقی مانده است.«اواخر سال 63 بود که همسایه‌مان مرا صدا کرد تا با محمدرضا که پشت تلفن بود، صحبت کنم. ما تلفن نداشتیم. وقتی با او حرف زدم متوجه شدم قم هست، به من نگفت چه اتفاقی افتاده و گفت با خواهرش کار دارد. به خواهرش گفته بود زخمی شده و در بیمارستان است. همراه دخترم به بیمارستان که رفتیم خیلی دلهره داشتم. همین طور که چشم می‌چرخاندم یکدفعه در برابرم جوانی را دیدم که روی ویلچر نشسته بود. سراغ محمدرضایم را از او گرفتم. به من گفت: او را می‌شناسید؟ گفتم: بله. گفت: مادر من هستم. آنقدر لاغر و ضعیف شده بود که بچه‌‌‌ام را نشناخته بودم. گریه‌ام گرفته بود. گفت چیزی نیست. فقط باید 5، 6 کیلو وزن کم کنم. گفتم تو که اینقدر لاغر هستی چرا دکتر گفته وزن کم کنی؟ گفت: ترکش از پاشنه پا وارد شده و عصب پایم را قطع کرده است و دکتر می‌گوید باید هر چه زودتر پایم را قطع کنند. باید یک پایم را پس بدهم. از شنیدن این حرف ناراحت شدم و به خدا گفتم جانباز خدمت می‌خواهد. چطور به او خدمت کنم تا پیش تو و درگاه تو شرمنده نباشم. این حس و حال با من بود. شب در خانه تنها بودم. به اطرافم نگاه کردم، دو قالیچه داشتیم که روی زمین انداخته بودیم یکی از قالیچه‌ها را با هزار صلوات نذر امام زمان (عج) کردم تا سلامتی بچه‌ام را باز گرداند، دل دیدن او را بدون پا نداشتم.مادر سکوت می‌کند. صبح روز بعد وقتی محمدرضا زنگ در خانه را فشرد و وارد شد، مادر با ناباوری نگاهش می‌کرد.«محمدرضا به خانه که آمد گفت دکتر امروز صبح از من خواست پایم را دوباره معاینه کند. پایم را که دید گفت این پا بود یا آن پا؟ گفتم: همین بود. گفت: این پای دیروزی‌ات نیست. مادر داری؟ هر کاری کرده او کرده است. ذوق‌کنان دوباره ساک بست و راهی شد.»

آخرین دیدار


5 سال از نخستین بار که پسری 14 ساله پای به جبهه گذاشته بود، می‌گذشت. حالا آن نوجوان، جوانی 19 ساله شده بود.«ربیع بود. داشت برای رفتن مهیا می‌شد. شیرینی خریده بود می‌خواست جشن میلاد پیامبر(ص) را با همرزمان بگیرد. انگار حالش با همیشه فرق داشت، رفت. شب حمله کربلای 4 خوابش را دیدم. بعد از بیدار شدن از خواب احساس کردم حمله داشته‌اند.بعدها شنیدم که آن شب پسرم از ناحیه شکم مجروح شده بود و به علت پاتک دشمن، نیروهای ما ناچار به عقب‌نشینی شده بودند. او را تا مسافتی کول کرده و در کانالی گذاشته بودند تا صبح او را برگردانند اما عراقی‌ها زودتر آن‌ها را پیدا و اسیر کرده بودند.»8 ماه بی‌خبری از حال فرزند برای هر مادری نگران‌کننده است. او می‌خواست بداند چه بر سر فرزندش آمده است. هر کسی حرفی می‌زد.مادر از روزی می‌گوید که آلبومی بزرگ را در برابرش قرار دادند.«آلبوم را ورق می‌زدم و جلو می‌رفتم. پسرم در میان عکس‌ها نبود تا اینکه لبخندش را در برگ آخر آلبوم دیدم. با خوشحالی دست روی عکس‌اش گذاشتم. به من گفتند مفقودالجسد است.

حس و حال عجیبی در آن لحظه در قلب تنهایش غوغا می‌کند؛ مادری با یک قبر خالی. مادر دلش پر می‌کشید برای یافتن خبری از فرزند.«دلم قرار نداشت. با خود می‌گفتم چرا باید سر یک قبر خالی بیایم. کاش می‌شد بدانم کجاست؟ تا آنکه خوابش را دیدم و گفتم: کجایی؟ با انگشت همان قبر خالی را نشانم داد. با این خواب آرام‌تر شدم و تا 9 سال سر قبر خالی رفتم.»

دیدار پنهانی


مادر به یاد زیارت کربلا که می‌افتد قلبش پر از نور می‌شود و احساس شعف وجودش را پر می‌کند.با اطلاعاتی که صلیب سرخ در اختیارشان قرار داده بود می‌دانست پسر جوانش در قبرستان «الکخ» دفن شده است.«به عتبات که مشرف شدم با دادن پول به راننده‌ای پنهانی خود را به کاظمین رساندم، قبرستان الکخ، ردیف 18، شماره 128؛ جایی که پسرم در آن خفته بود. با حال منقلبی از امام حسین(ع) خواستم تا فرزندم را به من بازگرداند.»

9 سال بعد


16 سال از شهادت محمدرضا شفیعی می‌گذشت. مادر در تمام این مدت تنها توانسته بود یک بار به سر قبر فرزند برود و پس از آن هر شب جمعه خود را به قبری خالی می‌رسانید.«شب جمعه بود، تلویزیون را که روشن کردم متوجه شدم 570 شهید آورده‌اند. در دلم غوغایی شده بود که آیا پسرم میان آن‌ها هست یا نه؟ که صدای زنگ در حیاط بلند شد. در را که باز کردم برادری سپاهی را دیدم. گفتم: محمدرضا را آورده‌اند؟ گفت: مژده می‌دهم که پس از 16 سال مسافر کربلایت باز می‌گردد اما در میان همه آن‌هایی که آمده‌اند محمدرضا یک تفاوت دارد. فردا به سردخانه بهشت معصومه بیایید.»

16 سال انتظار برای ثبت آخرین دیدار، بوییدن فرزند و آخرین نگفته‌ها قدم برداشتن را دشوار کرده بود. انگار جانی در پاهای مادر باقی نمانده بود. پاکشان، افتان و خیزان می‌رفت. هر لحظه که می‌گذشت نفس در سینه مادر سنگینی می‌کرد. مادر به محض آن‌که وارد اتاقی شد که پیکر فرزندش را در آن گذاشته بودند، در میان قطرات اشک برای چند لحظه دنیا در نظرش ایستاد.
«روی او را که کنار زدم، باورم نشد. موها، ریش، دهان، چشم‌ها، بینی، بازوها و تمام وجودش سالم بود. فقط کمی چهره‌اش آفتاب سوخته و پوست صورتش تیره شده بود. گریه می‌کردم و او را می‌بوسیدم. به یاد حرف‌های یکی از اسرایی افتادم که آخرین لحظات بودن را در کنار او برایم تعریف کرده بود.»سوم دی‌ماه سال 65 پس از عملیات کربلای 4 بود که عده‌ای از نیروهای ایرانی بشدت مجروح شده بودند. محمدرضا را همراه آن‌ها به بیمارستان نظامی در بصره منتقل کردند. او تخت کناری من بود. من 14 سال داشتم. به هوش که آمدم صدایش را شنیدم. غمگین بودم و دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم. ناله‌های محمدرضا را که شنیدم از او پرسیدم چه شده، گفت من زنده نمی‌مانم، من محمدرضا پاسدار و بچه قم هستم. نمی‌خواستم بیشتر بشنوم. رو برگرداندم.روز بعد مجروحان را به پادگان بردند. محمدرضا آن شب را به سختی گذرانید. ساعت 10 شب بعد بی‌حال به من اشاره کرد که به او آب بدهم. صدایش به سختی شنیده می‌شد.
 وقتی خواستم به او آب بدهم یکی دیگر از اسرا نگذاشت می‌گفت مجروح نبایـــد آب بخورد. 50 ثانیه بیشتر طول نکشید که پس از 11 روز اسارت تشنه لب شهید شد.

دل‌نوشته‌ مادر


این بار تنها مادر نیست که از خوبی فرزند بگوید، آن‌هایی که 5 سال با او در یک سنگر بوده‌اند حکایت عجیبی از او دارند. سرهنگ «کاجی» که از مادر محمدرضا خواسته اجازه دهد او را در قبر بگذارد به مادر شهید در مورد این راز می‌گوید: «در طول 5 سال زندگی با او در سنگر و کارزار ندیدم که نماز شب او ترک شود. همیشه وضو داشت. با آب اندکی که برای خوردن در اختیار داشتیم غسل جمعه می‌کرد و هرگاه زیارت عاشورا می‌‌خواندیم اشک‌هایش را به بدنش می‌مالید.»
عشق به امام حسین(ع) نگهدار سرباز جوانی بود که لبخندش را در آخرین لحظات به یادگار گذاشت؛ لبخندی که از دیدار امام تشنه لب باقی ماند و رویدادی که در کتاب جنگ، فصل اسرای شهید تا همیشه تاریخ قوت قلب‌های شکسته و تنها خواهد شد.

تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی
آخرین اخبار