از آنجاکه طنزنویس خودش یکپا مورخ است، یک هفته بود که این پا و آن پا میکردیم که ماجرای سفر استاد مشایخی به اسپانیا جدی شود و شرح ماوقع را برای ثبت در تاریخ بنگاریم! ما البته کماکان معتقدیم که تو را به خدا از شناساندن ایران حقیقی بگذرید و بگذارید ایران واقعی را فقط خودمان بشناسیم و این اجنبیها همین که خاطره بسیار کمرنگی از ایران در ذهنشان داشته باشند، کافیست، اما روز گذشته استاد مشایخی دفاع تمام قدی از ایده شوالیه استقلال کرد و اطمینان داد که حتما این سفر را خواهد رفت:
1 . داخلی/ فرودگاه بینالمللی بارسلون:
هواپیما در بارسلون فرود میآید و استاد مشایخی در حالیکه سر تا پا آبیاناری پوشیده از هواپیما خارج میشود. شوالیه هم که دلش نیامده از سفر خارج بگذرد، با چند چمدان و دستهگل تعادلش را در پلهها از دست داده و پلهها را قل میخورد و میآید پایین. استاد به دستهگلهای بهفنا رفته اشاره کرده و زیر لب میگوید: «مگه نگفتم هدیه و گل رو میشه از همین بارسلون هم خرید؟ گوش ندادید دیگه...»
شوالیه لپش را باد میکند و فوت محکمی به گلها کرده و آرام میگوید: حالام که چیزی نشده استاد، ببین چه خوب شد!
استاد و شوالیه سوار یک تاکسی میشوند. راننده به اسپانیائی میگوید: «کجا تشریف میبرید؟»
شوالیه: «ما آمد بارسلونا جاست فور فوتبال تیم»
استاد درماندگی شوالیه را میبیند و کمک میکند: «پیلیز لیونل مسی، وی آر پیامآور روح لطیف ایرانی!»
2 . خارجی/ روبروی باشگاه فرهنگی ورزشی بارسلونا:
استاد نگاهی به ساعتش میکند: «چرا راهمون نمیدن؟ مگه از قبل هماهنگ نکردید؟»
شوالیه: «چرا بابا، حالام طوری نیست که.... عجله نکنید.»
استاد: «همون اول گفتم باید بریم از بانو فرناندا لیما دلجویی کنیما!»
تقریبا نیم ساعتی است که پای استاد و شوالیه به بارسلون رسیده، دل شوالیه بدجوری هوای وطن میکند، حس غربت، گلوی او را شدید گرفته و رها نمیکند، روی جدول مینشیند و میزند زیر آواز: «مسافر شهر غمی، غریبی مثل خودمی... تو صورتت پر از غمه، غصه داری یعالمه....»
یک لحظه خودش از خودش تعجب میکند و قلمراد-وار میگوید: «ها؟» چیزی که خوانده را یکبار مرور کرده و نگاهی به استاد میکند، اما استاد هم در خلصه کامل به سر میبرد. شوالیه آه بلندی میکشد و ادامه میدهد: «ای وطن، کجایی که ببینی همش از تو میخونم! منِ ترسو تنها تورو ترانه کردم، صد بار قسم خوردم برنگردم... ولی مگه میشه، نمیشه تو خاکمی...»
استاد: آخاخاخاخ... و اکنون، جمشید، دیجی شوالیه گیتور، برای ایران میخوانند، برای تیم ملی ایران، برای مردم ایران.... دوبسدوبسدودودوبس.... ما بچههای ایرونیم، همیشه ایرونی میمونیم، با هم یکصدا میخونیم.....»
همینطور که استاد دارد میخواند، شوالیه از دور مسی را میبیند که ساک به دست از باشگاه خارج و به سمت ماشینش میرود. شوالیه پیشدستی کرده و استاد مشایخی را محکم به سمت دیوار هل داده و خودش به سمت مسی میدود. استاد همانجا درجا سنگکوب کرده و به سرای ابدی میشتابد! قبل از اینکه شوالیه بتواند به مسی نزدیک شود، محافظان او را احاطه و نقش بر زمین میکنند.
3. خارجی/ روبروی باشگاه/ شب:
آمبولانسی برای انتقال پیکر استاد آمده! شوالیه سوارماشین پلیس است و از صفحه تلویزیون مسی را میبیند که با ترس و لرز به خبرنگاران میگوید: «من فکر نمیکردم ایرانیها اینجا هم ولکن ما نباشند، برای حفظ جونم تصمیم گرفتم از تیم ملی آرژانتین برای همیشه خداحافظی کنم و بازیها رو از تلویزیون تماشا کنم.»
مهرداد نعیمی/ روزنامه قانون