فلسفه تاكنون در اينكه به ادعاهاي بزرگ خويش دست يافته و يا در مقايسه با علوم، دانش و معرفتي مقبول و برخوردار از توافق عام حاصل كرده باشد، موفق نبوده است. اين امر تا اندازهای به اين دليل است كه هر جا معرفت مقبول، آن مسأله تعلق به حوزه علوم داشته است و نه به فلسفه.
به تدريج كه مقداري اطلاعات و آگاهيهاي تخصصي در زمينه خاصي فراهم ميشد، تحقيق و مطالعه در آن زمينه از فلسفه جدا شده رشته مستقلي از علم را تشكيل ميداد. آخرين رشتههاي اين علوم روان شناسي و جامعه شناسي بودند. بدينگونه قلمرو فلسفه با پيشرفت معرفتهاي علمي رو به محدود شدن گذاشته است. ما ديگر مسائلي را كه ميتوان به آنها از طريق تجربه پاسخ داد مسأله فلسفي نميدانيم. ولي اين بدان معني نيست كه فلسفه سرانجام به هيچ منته خواهد شد. مبادي علوم و تصوير كلي تجربه انساني و واقعيت تا آنجا كه ما ميتوانيم به عقايد موجه در باب آنها دست پيدا كنيم، در قلمرو فلسفه باقي ميمانند، زيرا اين مسائل ماهيتاً و طبيعتاً با روشهاي هيچ يك از علوم خاص قابل پيجويي و تحقيق نيستند. هرچند اين نكته كه فلاسفه تاكنون درباره مسائل فوق به يك توافق كلي دست نيافتهاند تا حدودي ايجاد بدبيني ميكند ولي نميتوان از آن نتيجه گرفت كه هر جا نتيجهاي قطعي و مورد قبول عام به دست نيامده، كوشش و پژوهش در آن زمينه بيهوده بوده است. ممكن است دو فيلسوف كه با يكديگر توافق ندارند، هر دو آثاري با ارزش بيافرينند و در عين حال كاملاً از خطا و اشتباه آزاد و رها نباشند، ولي آراي معارض آن دو مكمّل يكديگر باشد. از اين واقعيت كه وجود هر يك از فلاسفه براي تكميل كار فيلسوفان ديگر ضروري است نتيجه ميشود كه فلسفهورزي تنها يك امر فردي و شخصي نيست بلكه يك فرآيند جمعي است. يكي از موارد تقسيم مفيد كار، تأكيدي است كه افراد گوناگون از زواياي گوناگون بر مسأله واحد دارند. قسمت زيادي از مسائل فلسفي مربوط به نحوه علم ما به اشياء و امور است نه مربوط به خود اشياء و امور، و اين هم دليل ديگري است بر اينكه چرا فلسفه فاقد محتوا به نظر ميرسد. ولي مباحثي مثل معيارهاي نهايي حقيقت ممكن است به هنگام كاربردشان، مآلاً در تعيين قضايايي كه ما در عمل آنها را صادق ميدانيم، تأثير بگذارند. بحثهاي فلسفي درباره نظريه شناخت به طور غيرمستقيم تأثيرات مهمي در علوم داشتهاند.
فايده فلسفه چيست؟
پرسشي كه بسياري از مردم هنگام برخورد با مسأله (يعني فلسفه) ميپرسند اين است كه فايده فلسفه چيست؟ نميتوان انتظار داشت كه فلسفه مستقيماً به تحصيل ثروت مادي كمك كند. ولي اگر ما فرض را بر اين نگذاريم كه ثروت مادي تنها چيز ارزشمند است، ناتواني فلسفه در توليد مستقيم ثروت مادي به معناي اينكه فلسفه هيچ ارزش عملي ندارد، نيست. ثروت مادي فينفسه ارزشي ندارد -مثلاً يك دسته كاغذ كه آن را اسكناس ميناميم فينفسه خوب و خير نيست- بلكه از آن جهت خوب است كه وسيله ايجاد خوشحالي و شادكامي است. ترديد نيست كه يكي از مهمترين سرچشمههاي نشاط و شادكامي براي كساني كه بتواند از آن بهرهمند شوند، جستجوي حقيقت و تفكر و تأمل درباره واقعيت است، و اين همان هدف فيلسوف است. به علاوه آنان كه به خاطر علاقه به يك نظريه خاص همه لذتها را يكسان ارزيابي نميكنند و كساني كه عليالاصول چنان لذتي را تجربه كردهاند، آن را لذتي برتر و بالاتر از همه انواع لذتها ميشمارند. از آنجا كه تقريباً همه محصولات صنعتي به جزء آنها كه مربوط به رفع نيازهاي ضروري هستند، فقط منابع ايجاد راحتي و لذت ميباشند، فلسفه از جهت فايده بخشي ميتواند با بسياري از صنايع رقابت كند؛ به ویژه زماني كه ميبينيم عده كمي به صورت تمام وقت به پژوهش فلسفي اشتغال دارند شايسته نيست از صرف شدن بخش كمي از استعدادهاي آدمي براي آن دريغ ورزيم، حتي اگر آن را فقط منبعي براي ايجاد نوعي خاص از لذت بيضرر كه ارزش فينفسه دارد (نه فقط براي خود فلاسفه بلكه براي آنها كه از ايشان تعليم مييابند و اثر ميپذيرند) بدانيم.
ولي اين تمامي آنچه كه در حمايت از فلسفه ميتوان گفت نيست. زيرا غير از هر ارزشي كه بر فلسفه بهطور فينفسه مترتب است و ما فعلاً از آن صرفنظر ميكنيم، فلسفه هميشه غيرمستقيم تأثير بسيار مهمي بر زندگي كساني كه حتي چيزي درباره آن نميدانستهاند داشته و از طريق خطابهها، ادبيات، روزنامهها و سنت شفاه به پالودن فكر اجتماع كمك نموده و بر جهانبيني افراد مؤثر واقع شده است. آنچه امروز به نام دين مسيحيت شناخته ميشود، تاحدود زيادي تحت تأثير فلسفه تكوين يافته است. ما در بخشي از افكار و عقايد كه نفش مؤثري در تفكر عمومي آن هم در سطحي وسيع داشتهاند، مرهون فيلسوفانيم. عقايدي مثل اينكه با انسانها نبايد همچون ابزار و وسيله رفتار كرد و يا اينكه حكومت بايد مبتني بر رضايت حكومت شوندگان باشد.
اين تأثير به ویژه در حوزه سياست مهم بوده است. براي مثال قانون اساسي آمريكا تا حدود زيادي يكي از موارد اعمال و پياده نمودن انديشههاي يك فيلسوف يعني جان لاك است، با اين تفاوت كه در آن رئيس جمهور جاي پادشاه موروثي را گرفته است، چنان كه بر سر سهم و تأثير افكار روسو در انقلاب 1789 فرانسه، اتفاق نظر وجود دارد. البته بيترديد فلسفه گاه بر سياست تأثير سوء ميگذارد: فيلسوفان قرن نوزدهم آلمان بخشي از گناه پيدايش ناسيوناليسم افراطي در آلمان را كه سرانجام چنان صورت انحرافي يافت به دوش ميكشند، هر چند نسبت به آنچه سرزنش شدهاند اغلب اغراق شده و تعيين دقيق حد و مرز مسأله به دليل پيچيدگي و غموض آن دشوار است. ولي اگر فلسفه بد تأثير بدي بر سياست بجا ميگذارد، فلسفه خوب نيز داراي آثار خوب است. ما به هيچ روي نميتوانيم از تأثير فلسفه بر سياست پيشگيري كنيم، پس بايد كاملاً متوجه اين امر باشيم كه چه مفاهيم فلسفي ميتوانند بر سياست تأثير مثبت به جا گذارند و نه منفي. دنيا چقدر كمتر دچار زحمت ميشد اگر آلمانيها به جاي فلسفه نازيسم تحتتأثير فلسفهاي بهتر بودند.
با توجه به آنچه گذشت اكنون بايد اين عقيده را كه فلسفه حتي به اندازه ثروتهاي مادي داراي ارزش نيست به كناري نهاد. يك فلسفه خوب به جاي فلسفه بد از طريق تأثيرگذاري بر سياست ميتواند ما را حتي در اينكه ثروتمندتر بشويم نيز كمك كند. به علاوه، پيشرفت روزافزون علم و نتايج و منافع عملي آن مربوط به زمينه فلسفي آن است. حتي اين مطلب (كه بيشك مبالغهآميز است) گفته شده است كه تمامي پيشرفت تمدن مربوط به تحولي است كه در مفهوم عليت پيدا شده؛ يعني تحول از مفهوم جادويي و خرافاتي آن به مفهوم علمياش، و مفهوم عليت بدون ترديد يكي از مسائل فلسفه است. خود جهانبيني علمي، نيز يك فلسفه است و فلاسفه تاحد زيادي در تكوّن آن نقش داشتهاند.
اما اگر فلسفه را عمدتاً وسيلهاي كه بهطور غيرمستقيم براي ايجاد ثروت مادي به كار ميرود در نظر آوريم، ديدگاه مناسبي درباره آن انتخاب نكردهايم. نقش اساسي فلسفه عبارت از ايجاد زمينه فكري و عقلي براي مظاهر خارجي و محسوس يك تمدن و ديدگاههاي خاص آن است. گاه درباره نقش فلسفه ادعاهاي بزرگتري هم شده است. وايتهد يكي از بزرگترين متفكران ستايش برانگيز در عصر حاضر، دستاوردهاي فلسفه را ايجاد بصيرت، دورانديشي، ادراكي از ارزش حيات و بهطور خلاصه چنان احساسي از عظمت كه همه تلاش بشر در راه تمدن را روح بخشيده، حيات ميدهد، (1) ميداند. وي ميافزايد هنگامي كه يك تمدن به پايان راه خويش ميرسد، فقدان يك فلسفه وحدتبخش و متوازن كننده كه در سراسر جامعه گسترش يافته باشد متضمن فساد، زوال و تباه تلاشها و كوششهاست. براي او فلسفه از آن جهت اهميت دارد كه كوششي است براي توضيح باورهاي بنياديني كه جهتگيري اساسي هسته اصلي شخصيت هر فرد را معلوم ميكند.
به هر حال اين نكته مسلم است كه خصلت اساسي يك تمدن تاحدود زياد مربوط به ديدگاه كلي آن درباره حيات و واقعيت است. اين امر تا عصر اخير براي بسياري از مردم به وسيله تعاليم ديني فراهم ميشد ولي ديدگاههاي ديني خود تا حد زيادي تحت تأثير تفكر فلسفي بودهاند. به علاوه تجربه نشان ميدهد كه عقايد مذهبي نيز مادامي كه به وسيله عقل مورد مداقه و بازنگري قرار نگيرد، به خرافات منته ميشوند. كساني هم كه هر نوع عقيده مذهبي را مردود ميشمارند بايد خود ديدگاه جديد (اگر بتوانند) ارایه كنند تا جانشين باور مذهبي شود، و اشتغال به چنين كاري خود عيناً اشتغال به فلسفه است.
علم نميتواند جانشين فلسفه شود ولي ميتواند مسائل فلسفي را مطرح كند. زيرا ظاهراً خود علم نميتواند به ما بگويد واقعياتي كه با آنها سروكار دارد در طرح كلي اشياء و امور چه جايي دارند، يا حتي با ذهن كسي كه آنها را مشاهده ميكند چگونه ارتباط مييابند. علم نميتواند حتي وجود جهان مادي را اثبات كند (هرچند آن را مفروض ميگيرد) يا صحت استعمال اصول استقراء را براي پيشبيني آنچه كه در آينده واقع خواهد شد يا به هر حال براي عبور از مرز آنچه كه به مشاهده درآمده، به اثبات برساند. هيچ آزمايشگاه علمي نميتواند بگويد كه انسان به چه معنا داراي روح است، آيا جهان غايتي دارد يا نه، آيا انسان مختار است يا نه و اگر هست به چه معنا، و مانند آن. من نميگويم كه فلسفه ميتواند اين مسائل را حل كند ولي اگر فلسفه نميتواند اين مسائل را حل كند، هيچ چيز ديگر هم نميتواند چنين كاري انجام دهد، ولي ارزش فلسفه لااقل در اين است كه درباره قابل حل بودن يا نبودن اين مسائل به پژوهش ميپردازد . علم، چنان كه خواهيم ديد هميشه مفاهيمي را مفروض ميگيرد كه آن مفاهيم خود متعلق به حوزه فلسفهاند. ما همان طور كه نميتوانيم هيچ پژوهش علمي را بدون داشتن پاسخهايي ضمني براي بعضي مسائل فلسفي آغاز كنيم، مطمئناً نميتوانيم استفاده ذهني مناسب از آن علم براي پيشرفت فكري خود بنماييم، بدون آنكه كم و بيش جهانبيني منسجمي را در اختيار داشته باشيم. اگر دانشمندان علوم جديد فرضيات خاصي را از فيلسوفان بزرگ وام نگرفته بودند، فرضياتي كه كل روش خود را بر آنها استوار كردهاند، پيشرفتهاي علوم جديد هرگز حاصل نميشد. برداشت مكانيستي نسبت به جهان به عنوان وجه مشخصه علم جديد كه در طي سه قرن اخير پيدا شده، عمدتاً ناشي از تعاليم فيلسوفي به نام دكارت است. اين ديدگاه مكانيستي كه به چنان نتايج حيرتانگيزي منجر شده بايد تاحدودي به واقعيت نزديك باشد ولي بخشي از آن نيز فرو ريخته، و احتمالاً دانشمندان بايد چشم به راه كمك فيلسوف براي ايجاد يك ديدگاه تازه به جاي آن باشند.
خدمت بسيار ارزشمند ديگر فلسفه (در زمان ما به ویژه «فلسفه نقادي») مربوط به ايجاد ملكهاي براي كوشش درمورد قضاوتي بيطرفانه و همهسويه است و ديگر مربوط به اينكه در هر برهان دليل كدام است و چه قسم دليلي بايد مورد كاوش و پيجويي قرار گيرد. اين خدمت براي پيشگيري از جانبداريهاي احساساتي و نتيجهگيريهاي عجولانه اهميت دارد و به ویژه در مجادلات سياسي كه به ويژه فاقد بيطرفي هستند، مورد نياز است. در مسائل سياسي اگر طرفين جدال با روح فلسفي گفتگو كنند، به احتمال زياد بينشان جنگ و مخاصمهاي درنخواهد گرفت. موفقيت دموكراسي تاحدود زيادي وابسته به قدرت شهروندان در بازشناسيِ استدلالهاي درست از نادرست و گمراه نشدن با التباسها و ابهامها است. فلسفه انتقادي نمونه ممتاز تفكر خوب را به دست ميدهد و فرد را در رفع ابهامها و آشفتگيها ياري و آموزش ميدهد. شايد به همين دليل است كه وايتهد در همان صفحاتي كه قبلاً نقل شد ميگويد كه جامعه دموكراتيك موفق بدون وجود تعليم و تربيت عمومي كه ديدگاه فلسفي به فرد اعطا كند وجود ندارد.
تقسيمات اصلي فلسفه چگونه است؟
فلسفه را معمولاً به موضوعات فرعي ذيل تقسيم ميكنند:
1- مابعدالطبيعه. (2) منظور از اين بحث مطالعه و پژوهش درباره واقعيت در كليترين وجوه و صور آن است، تا آنجا كه انسان قدرت بر اين امر دارد. برخي از مسائل آن عبارتنداز -ماده (تن) و ذهن چه رابطهاي با هم دارند؟ كداميك از آن دو مقدم بر ديگري است؟ آيا انسان مختار است؟ آيا نفس جوهر است يا تنها مجموعهاي از تجربههاست؟ آيا جهان متناه است؟ آيا خدا وجود دارد؟ وحدت و كثرت چه نسبتي با جهان دارند (جهان تا كجا وحدت و اين هماني دارد و تا كجا اختلاف و اين نه آني؟)؟ نظام عالم تا چه حد مبتني بر عقل و خردمندي است؟
2- فلسفه نقادي. در مقابل مابعدالطبيعه (يا فلسفه نظري، چنان كه گاه گفته ميشود) در عصر اخير غالباً «فلسفه نقادي» قرار دارد. اين فلسفه مشتمل بر تحليل و نقد مفاهيم عقل متعارف و علوم است. علوم، مفاهيم خاصي را مفروض ميگيرند كه خود اين مفاهيم را به وسيله روشهاي معمول در خود اين علوم نميتوان مورد تحقيق و بررسي قرار داد و بنابراين مفاهيم ياد شده در حوزه فلسفه قرار ميگيرند. همه علوم به جزء رياضيات نوعي مفهوم قانون طبيعي را مفروض ميگيرند و پژوهش درباره چنين قانوني كار فلسفه است نه هيچ علم خاصي. در عاديترين گفتگوها و مجادلات غيرفلسفي نيز ما مفاهيمي را كه به هر حال با مسائل فلسفي ارتباط دارد به كار ميگيريم؛ مفاهيمي مثل ماده، ذهن، علت، جوهر، عدد. تحليل اين مفاهيم و تعيين معاني دقيق آنها و اينكه چنين مفاهيمي را در عقل متعارف تا چه حد به صورت موجه و معقول ميتوان اطلاق و استعمال كرد، وظيفهاي مهم براي فلسفه است. آن بخش از فلسفه انتقادي كه مشتمل بر مباحثي درباره حقيقت و معيار آن و نحوه علم ما به آن است معرفت شناسي (3) نام دارد (نظريه شناخت). اين بخش با چنين مسائلي سروكار دارد: تعريف حقيقت (صدق) چيست؟ علم و عقيده چه تفاوتي دارند؟ آيا علم يقيني ممكن است؟ كاركردهاي نسبي تعلق، شهود تجربه حسي چيست؟ كتاب حاضر به اين دو بخش كه بنياديترين و تعيين كنندهترين بخش مسائل فلسفه هستند، ميپردازند. مباحث ذيل نيز هرچند از فلسفه متمايزند و خود استقلال دارند، ولي به عنوان شاخههاي فلسفه به معناي موردنظر در اين كتاب، مورد بررسي قرار ميگيرند.
مباحث مرتبط با مسائل فلسفي
1- هرچند منطق از مباحث معرفت شناسي جدا نيست، ولي معمولاً به صورت يك رشته مستقل درنظر گرفته ميشود. منطق دانشي است مربوط به بررسي انواع گوناگون قضايا و آن نوع روابط بين آنها كه در استنتاج به كار ميآيد. بخشهايي از اين علم قرابت قابل توجه با رياضيات دارند و قسمتهاي ديگر را ميتوان جزء مباحث معرفت شناسي دانست.
2- حكمت عملي يا فلسفه اخلاق با مباحث مربوط به ارزشها و مفهوم «بايستي» سروكار دارد و از چنين مسائلي گفتگو ميكند: خير اعلي چيست؟ تعريف خير چيست؟ آيا صحت هر فعلي تنها مربوط به نتايج آن است؟ آيا داوريهاي ما درباره آنچه كه بايد انجام داد، عيني است يا ذهني (ملاكهاي داوري ما عيني و خارجي است يا شخصي و ذهني)؟ مجازات چه كاركردي دارد ] آيا مجازات براي انتقام گرفتن است، يا براي بازداشتن مجرمين بالقوه است، يا ما با مجازات مجرم و خطاكار عادلانه رفتار ميكنيم: هركس كار بدي مرتكب شود بايد مجازات آن را تحمل كند [ ؟ دليل اصلي و نهايي قبح كذب چيست؟
3- فلسفه سياسي كاربرد فلسفه (به ویژه بخش حكمت عملي) در ارتباط با مسائلي است كه ناشي از عضويت فرد در يك كشور است. فلسفه سياسي با مسائلي از اين قبيل سروكار دارد: آيا فرد در قبال دولت داراي حقوقي است؟ آيا جامعه چيزي غير از افراد تشكيل دهنده آن و فوق آن است؟ آيا دموكراسي بهترين نوع حكومت است؟
4- زيباييشناسي ، كاربرد فلسفه در ارتباط با هنر و زيبايي است و با مسائلي از اين قبيل سروكار دارد: آيا زيبايي امري عيني است يا ذهني؟ كاركرد هنر چيست؟ انواع گوناگون زيبايي با چه جنبههايي از طبيعت آدمي ارتباط دارند؟
حتي اگر بر آن باشيم كه تمام معلومات ما مربوط به نمودها و ظواهر اشياء است، خود همين نمودها بر وجود واقعيتي كه داراي نمود است و ذهني كه آنها را درك ميكند دلالت ميكنند و روشن است كه اين دو امر ديگر خودشان نمود نيستند و اين يعني نوعي مابعدالطبيعه. حتي رفتارگرايي هم يك مابعدالطبيعه است. البته اين سخنان نه بدين معناست كه بگوييم مابعدالطبيعه به صورت نظامي تام و كامل كه اطلاعات جامعي درباره كل ساختار واقعيت و اموري كه غالباً مايل به شناختن آنها هستيم ارایه ميدهد، ممكن است يا حتي ممكن خواهد بود. بلكه تنها بدين معني است كه در كوشش براي اثبات و نقادي قضاياي مورد بحث در مابعدالطبيعه ميتواند مورد بررسي قرار گيرد. از طرف ديگر ما هر چه هم طرفدار پروپا قرص مابعدالطبيعه باشيم، بدون فلسفه نقادي نميتوانيم در مابعدالطبيعه پژوهش كنيم يا حداقل اگر فلسفه نقادي را ناديده بگيريم، مطمئناً مابعدالطبيعه ما بسيار بد خواهد بود. زيرا حتي در مابعدالطبيعه نيز چون مفاهيمي غير از مفاهيم عرف عام و مبادي تصوري علوم چيز ديگري در اختيار نداريم، بايد از همانها آغاز كنيم و اگر بناست كه مباني و مبادي درستي در اختيار داشته باشيم، بايد اين مفاهيم را به دقت تحليل و بررسي كنيم. پس فلسفه انتقادي را هم نميتوان تماماً از مابعدالطبيعه جدا كرد. هرچند ممكن است كه يك فيلسوف در تفكر خود بر يكي از اين اجزاء بيش از ديگر اجزاء تأكيد بورزد.
فرق فلسفه و علوم خاص چيست؟
فلسفه با ساير علوم خاص در اين جهات تفاوت دارد: 1- كليت بيشتر آن 2- روش آن. فلسفه مفاهيمي را مورد بررسي قرار ميدهد كه جزء مبادي همه علوم است، به علاوه تحقيق درباره نوعي مسائل خاص كه همگي خارج از حوزه علوم قرار دارند. علوم و عقل متعارف مفاهيمي را كه نيازمند چنين پژوهش فلسفي هستند مورد استفاده قرار ميدهند، ولي مسائل خاصي هم هستند كه در نتيجه كشفيات علمي به وجود آمده يا موضوعيت يافتهاند و چون علوم قابليت تحقيق تام و كامل درباره آنها را ندارند، فلسفه بايد به آن تحقيق درباره آن بپردازد، كه از آن جمله ميتوان از مفهوم «نسبيت» نام برد. بعضي از متفكران مثل هربرت اسپنسر فلسفه را تركيبي از نتايج علوم دانستهاند، ولي اين رأي امروزه مقبول اهل فلسفه نيست. ترديدي نيست كه اگر بتوان نتايج فلسفي را از طريق تركيب يا تعميم اكتشافات علمي به دست آورد بايد بيدرنگ به آن مبادرت كرد ولي اينكه آيا چنين چيزي ممكن است يا نه، امري است كه تنها در عمل روشن ميشود، در عين حال كه فلسفه از اين راه به پيشرفت چنداني نايل نشده است. فلسفههاي بزرگ گذشته بخشي مربوط به تحقيق در مفاهيم بنيادي تفكر است و بخش ديگر هم تلاشهايي است براي طرح حقايقي متفاوت با حقايق مورد بحث در علوم و با استفاده از روشهايي متفاوت از روشهاي آنها. اين فلسفهها بيش از آنچه كه در ظاهر به نظر ميآيد متأثر از علوم زمان خود بودهاند ولي نميتوان هيچ يك از آنها را تركيبي از نتايج علوم دانست، و حتي فيلسوفان مخالف مابعدالطبيعه هم مثل هيوم، بيش از آنكه به نتايج علوم تعلق خاطر داشته باشند، به مبادي و مباني آنها پرداختهاند.
تا يك نتيجه يا فرضيه علمي در حوزه خاص خودْش اعتبار يافت نبايد ما هم آن را بيقيد و شرط يك حقيقت فلسفي بدانيم. مثلاً به هيچ عنوان نميتوان گفت كه چون زمان فيزيكي غيرقابل انفكاك از مكان است، چنان كه امروزه علم فيزيك ادعا ميكند، پس تقدم مكان بر زمان يك اصل فلسفي است. زيرا ممكن است اين امر نسبت به زمان فيزيكي صادق باشد، آن هم به اين دليل كه زمان فيزيكي در مكان اندازهگيري ميشود. ولي اين امر لزوماً درمورد زماني كه به تجربه ما درميآيد (كه زمان فيزيكي منتزع از آن يا جزئي از آن است) صادق نيست. علوم ممكن است با استفاده از وهميات روش شناختي يا كاربرد اصطلاحات در معاني غيرمعمول به پيشرفتهايي دست يابند ولي به هر حال فلسفه بايد آنها را تصحيح كند. اصطلاح فلسفه علم معمولاً به آن شاخه منطق گفته ميشود كه به طريق خاصي به بررسي روشهاي گوناگون علوم ميپردازد.
اختلاف روش فلسفه و روش علوم در چيست؟
روشهاي فلسفه از بنياد با روشهاي علوم خاص متفاوت است. علوم به جزء رياضيات از روش تعميم تجربي استفاده ميكنند و اين روشي است كه در فلسفه كاربرد بسيار اندكي دارد. از طرف ديگر كوششهاي بسياري هم كه براي ادغام فلسفه در رياضيات صورت گرفته موفقيتآميز نبوده است (به جزء در بخشهاي خاصي از منطق كه موضوعاً به رياضيات نزديكترند تا فلسفه). به ویژه به نظر ميرسد براي فلاسفه به عنوان انسان، رسيدن به قطعيت و مسلميتي كه در رياضيات وجود دارد ناممكن باشد. تفاوت بين اين دو رشته از مطالعات و تحقيقات را ميتوان مربوط به علل گوناگون دانست. نخست اينكه معلوم نيست بتوان معاني اصطلاحات مورد استفاده در فلسفه را به همان وضوح مفاهيم مورد استفاده در رياضيات مشخص كرد، بهطوري كه در يك استدلال اين اصطلاحات در معرض تغييراتي نامحسوس و ظريف قرار ميگيرند و علاوه بر آن اطمينان يافتن از اين امر كه فيلسوفاني كه افكار و نظريات گوناگون دارند كلمه واحدي را در معناي واحد استعمال كرده باشند دشوار است. ثانياً تنها در حوزه رياضيات است كه مفاهيمي ساده، بنياد يك سلسله پيچيده و در عين حال دقيق از استنتاجات را تشكيل ميدهند. ثالثاً قضاياي رياضياتِ محض همگي قضاياي شرطي است؛ بدين معنا كه نميتوانند به ما بگويند وضع در جهان خارج واقعاً به چه صورت است. مثلاً نميتوانند بگويند در يك مكان مشخص چه تعداد از اشياء خاصي وجود دارد، بلكه تنها ميتوانند بگويند اگر چنين و چنان باشد چه خواهد شد. مثل اينكه ميتوانند بگويند اگر در اتاقي 7+5 صندلي وجود داشته باشد، در آن اتاق 12 صندلي وجود خواهد داشت. ولي هدف فلسفه آن است كه مستقيماً درباره واقعيات سخن بگويد؛ يعني بگويد وضع در جهان خارج واقعاً به چه صورتي است. به همين دليل نيز تشكيل دادن قياساتي كه تنها از اصول موضوعه يا تعاريف ساخته شده باشند با فلسفه تناسب ندارد حال آنكه در رياضيات امر غالباً به همين صورت است.
بنابراين نميتوان بين روشهاي فلسفه و روشهاي ساير علوم به مشابهت تامي دست يافت، چنان كه تعريف دقيق روش فلسفه نيز ناممكن است، مگر به قيمت محدود كردن نامتناسب و مضحك موضوع آن. فلسفه تنها يك روش ندارد، بلكه به تناسب موضوعات داراي روشهاي متفاوت است و تعريف اين روشها نيز قبل از بيان موارد اطلاق و كاربرد آنها، كار درستي نيست. بلكه چنين كاري بسيار مخاطرهآميز است. در گذشته نيز غالباً هر چه را كه با روش خاصي قابل بررسي بود از فلسفه خارج ميكردند و همين امر منجر به محدود شدن نادرست دامنه فلسفه ميگرديد. فلسفه مستلزم روشهاي بسيار گوناگون ي است؛ زيرا بايد تمام انواع تجارب انساني را در معرض شرح و تفسير خود قرار دهد. در عين حال روش فلسفه ابداً تجربي محض هم نيست، زيرا وظيفه فلسفه آن است كه تا حد ممكن تصويري هماهنگ از تجارب انساني و هر آنچه را كه ميتوان از واقعيت (علاوه بر واقعيتي به نام تجربه) استنتاج كرد، پديد آورد. درمورد نظريه شناخت نيز فلسفه بايد همه انواع تفكر انساني را به صورت بنيادي و اساسي به نقد بكشد، و هر نوع انديشهاي كه در تاملات ممتاز ولي غيرفلسفي ما به صورت بديه و واضح ظهور ميكند، بايد در اين تصوير جايي داشته باشد و تنها به دليل تفاوت داشتن با انديشههاي ديگر به دور افكنده نشود. در اين مورد معيارهاي فيلسوف بهطور كلي عبارت خواهند بود از: 1- هماهنگي و 2- جامعيت؛ او بايد ارایه تصويري جامع و نظاممند از تجربه انساني و جهان را وجهه همت خويش قرار دهد، تصويري كه در آن توصيف اين امور تا آنجا كه در حوزه توصيف ممكن است آمده باشد. ولي نبايد چنين چيزي را به قيمت كنار گذاشتن اموري كه ذاتاً معرفت حقيقي يا عقيده درست هستند، به چنگ آورد. اگر فلسفهاي ادعايي داشته باشد كه در زندگي عادي و عرفي عقلاً نميتوان قبول كرد، به حق مورد اعتراض قرار ميگيرد. مثل اينكه بخواهد با استفاده از قواعد منطق اين نتيجه را بگيرد - چنان كه گاه هم اين طور شده- كه جهان مادي اصلاً وجود ندارد و يا اينكه همه عقايد علمي يا اخلاقي ما در واقع نادرستند.
فلسفه و روانشناسي چه نسبتي دارند؟
روانشناسي با فلسفه رابطه خاصي دارد. نظريههاي خاص روانشناختي خيلي بيش از نظريههاي خاص يك علم تجربي ممكن است عملاً بر يك استدلال فلسفي يا نظريهاي درباره خير و شر تأثير بگذارند؛ عكس آن نيز صادق است؛ به جزء آنجاها كه روانشناسي با فيزيولوژي ارتباط مييابد. روانشناسي از اشتباهات فلسفي بيشتر آسيب ميپذيرد تا آسيبي كه به جهت عضويت در علوم طبيعي بر آن وارد ميشود. اين امر شايد از اين روست كه ساير علوم طبيعي از گذشتهاي تقريباً دور داراي موقعيت نسبتاً تثبيت شدهاي بودند و بنابراين زمان كافي براي تبيين و تدقيق مفاهيم بنيادين خويش جهت اهداف خاص خود داشتهاند، ولي روانشناسي اخيراً به صورت علمي مستقل درآمده است. تا يك نسل قبل معمولاً روانشناسي را داخل در حوزه كار فيلسوف ميدانستند و كمتر آن را به صورت يكي از علوم طبيعي تلقي ميكردند. از اين رو روانشناسي فرصت كافي براي تكميل فرآيند تدقيق مفاهيم بنيادين خود -هرچند كه از نظر فلسفي بيايراد نباشد- نداشته است. مفاهيمي كه به هر حال بايد به صورتي كاملاً روشن تبيين شوند و عملاً قابليت كاربرد يابند. وضعيت فعلي علم فيزيك اين نكته را به اثبات ميرساند كه وقتي علمي به مرحله پيشرفتهتري نسبت به گذشته ميرسد ممكن است مجدداً از جهت مسائل فلسفي با اشكالاتي روبهرو شود، بهطوري كه دوره استقلال آن علم نه در آغاز تكون و نه در مرحله پيشرفت آن بلكه در فاصله بين اين دو دوره قرار داشته باشد. مطمئناً فلسفه ميتواند در دوره بازسازي دانش فيزيك مؤثر واقع شود.
شكاكيت يعني چه؟
بخش قابل توجه از اشتغالات فلسفه صرف مخلوق عجيبي به نام شكاك مطلق شده است، هرچند كسي كه واقعاً شكاك مطلق باشد وجود ندارد واگر هم وجود داشته باشد ابطال رأي او محال خواهد بود. چنين كسي نه ميتواند مخالف خود را رد كند و نه ميتواند چيزي حتي شكاكيت خود را اثبات كند. مگر، آنكه با خود دچار تناقض شود، زيرا اثبات اينكه هيچگونه شناختي وجود ندارد و هيچ اعتقادي حق نيست، خود اثبات يك اعتقاد است. اما شما نميتوانيد براي او ثابت كنيد كه برخطاست. زيرا هر دليلي بايد چيزي را مسلم فرض كند، مقدمهاي يا چيز ديگري و قواعد منطق را. اگر قانونِ ] امتناعِ [ تناقض درست نباشد، هرگز نميتوان سخن كسي را با استناد به اينكه تناقضآميز است رد كرد.
بنابراين فيلسوف نميتواند از هيچ شروع كرده همه چيز را اثبات كند: بلكه خلاصه بايد چيزهايي را مفروض بگيرد. بهطور مشخص بايد درستي قواعد منطق را مفروض بگيرد، والا نميتواند هيچ استدلالي اقامه كند يا حتي جمله معناداري بيان كند. مهمترين اين قوانين دو قانون ] امتناع [ تناقض و قانون ثالث مطرود (بين سلب و ايجاب واسطهاي نيست) هستند. كاربرد قانون اول درمورد قضايا اين است كه براساس آن يك قضيه ممكن نيست هم صادق باشد و هم كاذب و براساس قانون دوم يك قضيه بايد يا صادق باشد يا كاذب. كاربرد قانون اول درمورد اشياء و امور هم اين است كه براساس آن ممكن نيست يك شيء هم باشد و هم نباشد و يا صفتي را هم داشته و هم نداشته باشد. براساس قانون دوم نيز بايد يا باشد يا نباشد و يا صفتي را داشته باشد و يا نداشته باشد. اين دو قانون چندان با اهميت به نظر نميرسند ولي تمامي معرفت و تفكر آدمي بر آن دو مبتني است. اگر اثبات چيزي به معني نفي نقيض آن نباشد، هيچ سخني معنايي نخواهد داشت و سخن هيچ كس را هم نميتوان رد كرد؛ زيرا ممكن است هم آن سخن و هم رد آن هر دو درست باشند. البته اين نيز درست است كه در بعضي موارد اسناد دادن چيزي به صفتي يا اسناد ندادنش به آن چيز هر دو گمراه كننده است. مثلاً افراد زيادي هستند كه اسناد دادن يا ندادن صفت طاسي به آنها، نادرست است، ولي اين به دليل فقدان تعريف دقيقي از واژه «طاس» است، و هم به دليل آنكه «طاس» و «غيرطاس» داراي درجات هستند و در بين آن دو مواردي هست كه نميتوان هيچ يك از اين دو اصطلاح را به كار برد، بلكه بايد گفت «تاحدودي طاس» يا «بيش و كم طاس».
در اين صورت هيچ كس نيست كه درجه معيني از اين صفت را هم دارا باشد و هم نباشد. هر فردي بايد درجه معيني از طاسي را داشته و يا نداشته باشد. ولي وقتي كه واژه «طاس» يا «غيرطاس» را به كار ميبريم دقيقاً مشخص نيست كه چه درجهاي از اين صفت را در نظر داريم. به نظر من اعتراضاتي كه گاه به قاعده امتناع ارتفاع نقيضين شده ناشي از همين نوع بدفهميهاست. چنان كه قاعده امتناع اجتماع نقيضين درمورد كسي كه به جهتي خوب است و به جهت ديگر بد يا در زماني خوب است و در زمان ديگر بد كاملاً صادق است.
فلسفه بايد حجيت تجربه مستقيم و بيواسطه را نيز بپذيرد، ولي اين ابزار آنقدرها هم كه ممكن است به نظر رسد، كارا نيست. طبيعتاً ما نسبت به وجود هيچ ذهني مگر ذهن خودمان تجربه مستقيم نداريم. تجربه مستقيم نيز عقلاً نميتواند وجود مستقل اشياء مادي را كه (كه به نظر ميرسد مورد تجربه ما هستند) اثبات كند. اگر بپذيريم كه ما از چيزهايي آگاه داريم كه در زندگي روزمره آگاه نداشتن از آنها برايمان ممكن نيست، بايد فروضي بيش از آنچه تاكنون بيان شدهاند به ميان آوريم. البته از اين امر نبايد نتيجه بگيريم كه چون نميتوانيم عقيدهاي را در عقل متعارف با برهان اثبات كنيم، پس عقايد مبتني بر عقل متعارف بالضروره نادرست است. شايد اين امر نتيجه آن باشد كه ما در سطح عقل متعارف از شناخت صحيح يا عقيده حقي برخورداريم كه بديه و بيّن است و محتاج تأييد فلسفه نيست. در اين مورد وظيفه فيلسوف اثبات صدق چنين عقيدهاي نيست، كاري كه شايد هم ناممكن باشد، بلكه وظيفهاش آن است كه تاحد ممكن بهترين بيان و توصيف از اعتقاد موردنظر و تحليل دقيق آن را ارایه دهد. اگر اصطلاح «باور فطري» (4) را براي آن اموري كه در زندگي عادي و قبل از هرگونه نقادي و تجزيه و تحليل فلسفي بديه و واضح ميدانيم، به كار ببريم، ميتوانيم هم عقيده با راسل -كسي كه مطمئناً اتهام زودباوري به او نميچسبد- بگوييم كه دليلي براي كنار گذاشتن يك باور فطري، مادام كه با باورهاي فطري ديگر تعارض نيافته باشد، وجود ندارد.
اصولاً يكي از اهداف اساسي فلسفه، ايجاد يك نظام هماهنگ بر مبناي باورهاي فطري است كه اين باورها در جهت همسازي با انسجام و نظم منطقي كمترين اصلاح و تعديل را يافته باشند. از آنجا كه هر نظريهاي در باب شناخت تنها بر پژوهش درباره آن امور بالفعلي كه متعلق علم ما واقع ميشوند و طريق علم ما به آنها استوار است، ميتوان گفت كه اگر نظريه فلسفي خاصي به اين نتيجه بيانجامد كه علم به چيزهاي خاص و مشخصي كه ميدانيم براي ما ممكن نيست يا اعتقادات خاصي كه قطعاً درستند درست نيستند، اين اشكالي است بر آن نظريه نه به دانشها يا عقايدي كه اين نظريه آنها را رد ميكند. از طرف ديگر درست دانستن همه عقايدِ مبتني بر عقل متعارف به همان صورتي كه هستند سادهلوحي است. شايد بتوان كاركرد فلسفه را اصلاح و تصحيح اين عقايد، نه دورافكندن آنها يا تغيير و تبديلشان به نحوي كه غيرقابل فهم شوند، دانست.
فلسفه و حكمت عملي چه نسبتي دارند؟
فلسفه همان طور كه با حكمت نظري پيوسته است با حكمت عملي هم ارتباط دارد و عبارت «تلقي فيلسوفانه از امور» به اين هر دو معني اشاره ميكند. در واقع كسب توفيق در فلسفه نظري تضمين كننده عمل بر وفق فلسفه و به مفهوم مورد اشاره در عبارت فوق، نيست. آموزه جالب توجه سقراط اين بود كه اگر بدانيم چه چيزي خوب است، آن را انجام خواهيم داد. ولي اين سخن زماني درست است كه ما در مفهوم كلمه «دانستن» رسيدن به حاق واقع و دريافتِ عميق آنچه را كه معلوم ماست نيز مندرج كنيم. اين امر كاملاً محتمل است كه من بدانم يا معتقد باشم كه انجام دادن فلان كار كه ميل به انجام دادنش دارم بيش از آنچه كه به من لذت ميرساند موجب آزار فرد ديگري مثلاً الف است و بنابراين كاملاً نادرست است، ولي با اين حال ممكن است آن را انجام دهم، زيرا آن مقدار رنج و آزادي كه فرد الف از عمل من متحمل ميشود به شدت رنجي كه من از نرسيدن به مطلوب خويش متحمل ميشوم درك نميكنم. و چون كاملاً غيرممكن است كه كسي بتواند رنج و الم ديگري را مانند رنج خود درك كند، امكان اينكه وسوسه شود، تا وظيفه ] اخلاقي [ خود را ناديده انگارد وجود دارد. پس بايد با اين احساس نه فقط به صورت علمي بلكه با تمرين و ممارست در به كاربردنِ اراده مقابله نمود. اين طور هم نيستيم كه مقاومت در برابر يك ميل و خواهش قوي (حتي اگر اين مقاومت به شادي و سرور خودمان بيانجامد) برايمان آسان باشد تا چه رسد كه بخواهيم براي يك خير اخلاقي چنين كنيم. فلسفه تضمين كننده رفتار صحيح يا تطبيق صحيح تمايلات ما با معتقدات فلسفيمان نيست. حتي از جهت نظري هم فلسفه به تنهايي نميتواند به ما بگويد كه چه بايد بكنيم. به همين دليل ما علاوه بر اصول فلسفي، نيازمند شناخت تجربي از واقعيتهاي مربوط، توانايي پيشبيني نتايجِ محتمل امور و همچنين بصيرت نسبت به هر موقعيت خاص هستيم تا بتوانيم اصول خود را به نحو شايسته و صحيح به كار بريم.
منظورم اين نيست كه فلسفه نميتواند درباره اصلاح زندگي به ما كمكي بكند، بلكه فقط منظورم آن است كه فلسفه به تنهايي نميتواند به ما آن توانايي را ببخشد كه درست زندگي كنيم يا حتي مشخص كنيم كه زندگي درست كدام است. ولي قبلاً گفتهام كه فلسفه ميتواند لااقل در اين مورد اشارات ارزشمندي داشته باشد. اگر من بنا داشتم كه در اين كتاب بحث مستقلي درباره فلسفه اخلاق، يعني آن رشته فلسفي كه مربوط به خير و عمل اخلاقي است بياورم، البته بايد درباره رابطه فلسفه و حيات راستين مطالب بيشتري را مطرح ميكردم؛ ولي بايد بين فلسفه نظري به عنوان دانشي كه درباره هستها سخن ميگويد و فلسفه اخلاق كه به آنچه خوب است و آنچه بايد بكنيم ميپردازد، فرق نهاد.
نميخواهم از اين توضيحات نتيجه گرفته شود كه من لذتگرا هستم؛ يعني كسي كه معتقد است لذت و الم تنها عوامل تعيين كننده صحت يك فعل هستند. من چنين نيستم.
مابعدالطبيعه يا فلسفه انتقادي با ما كمك چنداني در اينكه بدانيم چه بايد بكنيم نميكنند. هرچند ممكن است به نتايجي منجر شوند كه تحمل مشكلات را براي ما آسانتر كنند، ولي اين درمورد بعضي فلسفهها صادق است، و متأسفانه اين نكته كه خوشبيني نسبت به جهان از نظر فلسفه معقول و موجه است امري نيست كه مورد اتفاق همه فلاسفه باشد. ولي ما بايد دنبالهرو حقيقت باشيم، زيرا ذهن، وقتي بيدار شد، بر آنچه معقول و موجه نيست تكيه نميكند؛ زيرا انديشه ناصحيح به نتايج درست منجر نميشود. در عين حال بايد ادعاهاي كساني را هم كه تصور ميكنند به حقايقي طمأنينه بخش درباره واقعيت از راه الهام دست يافتهاند مورد توجه قرار داد و از آنها غفلت نكرد. حقايقي كه به گفته ايشان از طريق مقولات عقل متعارف و معمول قابل تحصيل نيست. نبايد از اول بنا را بر اين بگذاريم كه ادعاهاي ابراز شده درباره حصول معرفتِ موثق و معتبر در تجارب ديني و عرفاني كه سيماي ديگري از واقعيت دارند لزوماً نادرستند، و به عنوان ناموجّه آنها را كنار نهيم، آن هم تنها به اين دليل كه با نوع خاصي از ماترياليسم، كه به هيچ وجه نه اثبات شده و نه حتي واقعاً مورد حمايت علم جديد است، تطبيق نميكند.
نويسنده: ا.سي.يونيگ
منبع: فارس
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.