همه حرفه پرستاری خاطرات بد و ناراحت کننده نیست. اگر تلاش کنیم به یاد بیاوریم، خاطرات خوش خیلی بیشتر هستند.
خاطره نخست:
از سیسییو زنگ زدن گفتن یه بیمار آقا دارن که باید سونداژ بشه و پرسنل آقا هم ندارن. خواهش کردن که من برم و زحمتشا بکشم. سی سی یو که رفتم، دیدم همه وسایل روی میز جلو تخت آقای بیمار گذاشتن و خودشون سخت مشغول ردیف کردن کارای یه مریض دیگه بودن که تازه پذیرش شده بود و به نظر هم میرسید که از درد قلبی خیلی زجر میکشه... خلاصه پردههای دورتادور تخت را کشیدم و مشغول سونداژ شدم. وقتی میخواستم سوند فولی را فیکس کنم، هر چی دور و ورم را نگاه کردم، آب مقطر نبود! از لای پرده دیدم یه سرنگ ده سی سی روی استیشن پرستاری گذاشته... البته جاش نبود که از پرسنل سی سی یو بخوام اون سرنگ را بهم بدن... اومدم و خودم برش داشتم. سونداژ که تموم شد، متوجه شدم پرسنل بخش سی سی یو دارن دنبال یه چیز میگردن و هی از هم دیگه میپرسن که: پس کجا گذاشتیش؟ من که تازه فهمیده بودم چه کاری کردم، آروم آروم در حالی که نشون میدادم خیلی بیتفاوتم از بخش زدم بیرون. بیچارهها تا مدتها نفهمیدن که اون سرنگ که مورفین رقیق کرده بودن چی شده!
خاطره دوم:
اورژانس عصر کار بودم. نزدیکای آخر شیفت، یه عروس خانمی را با لباس سفید عروسی در حالی که به شدت ضعف داشت و بی حال بود به همراه داماد شیک پوش فلک زده و کلی همراه یکدفعهای به اورژانس آوردند. مادر عروس میگفت که امروز مراسم عقدکنان بوده و امشب هم مجلس عروسی دارند و میگفت، دختر بیچاره چند روزه که مشغول خرید و دعوت و خلاصه کار و بارای امروز بوده و خواب و خوراک مناسبی نداشته و حالا هم از شدت خستگی ضعف کرده و سر سفره عقد غش کرده و افتاده روی زمین.
بیچاره داماد هم نمیدونست که باید چکار بکنه. پزشک اورژانس اطمینان داشت که عروس خسته، ضعف کرده ولی برای اطمینان گفت با گلوکومتر هم قند خونشا چک کنند. از نوک انگشتش که نمونه خون گرفتیم باورمون نمیشد گلوکومتر (۱۵۰۰) را نشون میداد. توی همراهها و بخصوص خانواده داماد پیچید که عروس دیابت شدیدی داره و بهتره تا دیر نشده عروسی را کنسل کنند. حال و روز داماد بر سر دو راهی مونده را خودتون بهتر میدونید. پزشک اورژانس گفت که علایم با قند بالا اون هم تا این حد، اصلا بهم نمیخوره. یه بار دیگه از همون انگشت تست گرفتند و باز هم جواب بالا بود.... یه رگ واسش گرفتیم و یه قند اورژانسی از رگش فرستادیم.... جواب اومد. باور کنید «۶۰»!
اینجا بود که یکی از بچههای پرستاری فهمید ایراد مال چیه؟ تست خون اول را از همون انگشتی گرفته بودن که عروس خانم عسل به دهان داماد گذاشته بود!
خاطره سوم:
اتاق استراحت پزشکان اورژانس آخرین اتاق سالن اورژانس بعد از اتاقهای بستری بیماران بود. یک روز صبح که اتفاقا از روزهای شلوغ هم بود و همه تختهای بخش پر شده بود، خانوادهای که معلوم بود از اهالی شهر ما نیستند و به محیط بیمارستان آشنایی ندارند، بیمارشان را برای بستری به اورژانس آوردند. همراه بیمار از من پرسید: آقای پرستار مریضم را کجا بستری کنم؟ من هم که سرم به کار خودم بند بود، گفتم برید اتاق آخری ببینید جا نیست؟ خانواده و مریض رفتند و دقایقی بعد یکی از همراهها در حالی که یه فلاسک دستش بود، اومد و به من گفت: ببخشید آقای پرستار اتاق ما که فلاسکش چایی نداره!
فرستنده: مهدی شیروانی