بيچاره پدرم که آدم تعصبي بود و سعي مي کرد آبروداري کند از دست کارهاي مادرم آن قدر حرص خورد و عذاب کشيد که دچار بيماري قلبي شد. يک روز که عمويم به خانه ما آمده بود، من موضوع را با تلفن به پدرم اطلاع دادم. بابا با عجله از محل کارش به راه افتاد تا خودش را به خانه برساند اما در بين راه تصادف کرد و کشته شد.