آنها حتي دمپايي مرا هم قايم كردند و گرو گرفتند تا من نتوانم به خانه بروم. دمپايي دست اميد بود من چاقو را درآورده و از او خواستم آنها را بدهد تا بتوانم به خانه بروم كه او گوش نكرد. يك مرتبه اميد به من نزديك شد، من هلش دادم و چاقويم در بدن او فرو رفت و روي زمين افتاد. بالاي سرش رفتم و گفتم اميد داداشي چي شده؟