روایتی از «سد لفور»، «توسعه»، «علی اکبر کریمی» و مادرش «بانو»

مادری که برای خشکسالی دعا می‌کند

«به سوی محل سد پاشاکلا [سد البرز]پرواز کردیم. در لفور پیاده شدیم. در جمع مردمی که بناست روستاهایشان در دریاچه سد غرق شود و طرحی برای اسکان آنها و تعویض اراضی آنها اجرا خواهد شد...
کد خبر: ۱۳۳۱۶۲۵
| |
687 بازدید
روایتی از «سد لفور»، «توسعه»، «علی اکبر کریمی» و مادرش «بانو»
 ...برای آرامش خاطرشان شرکت کردم و توضیح دادم. کلنگ طرح‌شان را زدم. به محل سد رفتیم آقای زنگنه وزیر نیرو، گزارش داد و من صحبت کوتاهی کردم. هزینه سد و کانال‌ها حدود ۲۵ میلیارد تومان است. کار با دو انفجار شروع شد. بعد از سانست [غروب]به سوی ساری پرواز کردیم و از فرودگاه ساری به سوی تهران رفتیم.»
 
این بخشی از خاطره روز شنبه پنجم اسفند ۱۳۷۴ اکبر هاشمی رفسنجانی است. رئیس‌جمهور وقت ایران که آن روز‌ها ۶۱ سال سن داشت و در ششمین سال ریاست جمهوری خود بود.
 
هاشمی رفسنجانی در آن روز‌ها سردار «سازندگی» نامیده می‌شد. هفت سال از پایان جنگ گذشته بود و او علاقه داشت که ایران را دوباره بسازد و برای این کار حتی از همکاری با نهادهایی، چون صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی که زمانی در ایران، ابزار‌های مالی غرب خوانده می‌شدند؛ ابایی نداشت. 
در آن روز نسبتا سرد اسفند سال ۱۳۷۴ هم «توسعه» قاعدتا باید مردم را خوشحال می‌کرد ولی انفجار‌ها خنجی کشید روی دل «بانو»؛ یکی از اهالی آن روستا‌های پایین‌دست. هم یادش رفت به مهرماه سال ۱۳۶۲ یعنی دوازده سال قبلش و هم نگران آینده شد. این روایتی است از داستان «بانو». بانو «ولی‌پور»؛ یکی از هزاران انسانی که «توسعه» برایش کلمه‌ای حزن‌انگیز شده است. 
 
در آن روز نسبتا سرد اسفند سال ۱۳۷۴ هم «توسعه» قاعدتا باید مردم را خوشحال می‌کرد ولی انفجار‌ها خنجی کشید روی دل «بانو»؛ یکی از اهالی آن روستا‌های پایین‌دست. هم یادش رفت به مهرماه سال ۱۳۶۲ یعنی دوازده سال قبلش و هم نگران آینده شد. این روایتی است از داستان «بانو». بانو «ولی‌پور»؛ یکی از هزاران انسانی که «توسعه» برایش کلمه‌ای حزن‌انگیز شده است. 
 
فصل اول؛ پاییز و زمستان سال ۱۳۶۲
 
مهر ماه ۱۳۶۲، «علی اکبر» فرزند «بانو» و «آقاجان»، هجده سالگی‌اش تمام شده بود و باید به خدمت سربازی می‌رفت. آموزشی افتاده بود به بیرجند و با برادرش رفت به آن شهر که دوره آموزشی را در پادگان صفر چهار آنجا بگذراند. پس از آن به لشکر ۷۷ خراسان رفت و با این لشکر، عازم جبهه جنوب غربی یعنی خوزستان شد. آن روز‌ها سال سوم جنگ ایران و عراق بود. 
 
«علی‌اکبر»، ۲۶ اسفند همان سال، در حالی که هنوز بیست سالش نشده بود با دو افسر ارشد برای شناسایی وارد خاک عراق شد که عراقی‌ها متوجه حضور آنان شدند و پس از درگیری طولانی به دلیل خونریزی شدید ناشی از اصابت خمپاره به ران پا، جان خود را از دست داد. 
 
شش روز بعد، دومین روز از نوروز سال ۱۳۶۳ بود که پیکر پسر ۱۹ ساله را برای مادر آوردند. عید، عزا شده بود. آن هم در حالی که طبق آخرین نامه علی اکبر، او سه روز قبل از سال تحویل، می‌خواست به مرخصی بیاید و خانواده را ببیند. حتی خواهرش می‌گوید که آن قدر چشم‌انتظار برادر بود که هر از گاهی نگاهش را می‌انداخت به سرکوچه تا شاید برادر را زودتر از دیگران ملاقات کند. 
 
خواهر در میانه آن سوگ و آه، یادش آمد که برادرش، آخرین بار که در شهرشان یعنی لفورک بود، با دو خواهرش رفته بود به امامزاده علی. نزدیک خانه. اطراف امامزاده را دور زده بود و بعد به جایی خیره شد. وصیت‌نامه او را که باز کردند خواندند که علی‌اکبر نوشته:
 
«اگر شهید شدم مرا همان مکانی که برای آخرین بار با خواهرهایم قدم می‌زدم و به آنجا نگاه می‌کردم دفن کنید».
 
وصیت اجرا شد. مزار علی‌اکبر شد روبروی خانه. مادر سر می‌زد به پسرش. این نزدیکی، اما برای پدر سودی نداشت و او خیلی تاب رفتن پسر را نیاورد. حوالی سال ۱۳۶۸ او هم جان خود را از دست داد. آن طور که دخترش می‌گوید از داغ پسر. پدر کنار پسر دفن شد و «بانو» حالا تنهاتر شده بود.
 
فصل دوم؛ سد
حدود پنج سال بعد از رفتن پدر، داغ دیگری روی دل «بانو» آمد. داغ یک «سد». سدی که حالا که ساخته شده چهار نام دارد. محلی‌ها و تورلیدر‌ها به آن می‌گویند «لفور». دولتی‌ها و مقامات رسمی به آن می‌گویند سد «آیت الله صالحی مازندرانی»؛ یکی از مراجع تقلید شیعه که در سال ۱۳۸۰ درگذشته است. قبل از آن نام رسمی‌اش البرز بوده است و البته در ابتدا «پاشا کلا». 
این سد در نزدیکی شیرگاه قرار دارد. شهری که بعد از سریال «پایتخت» بیش از پیش معروف شد. حدودا پنجاه کیلومتر پس از آن که البرز خشک سمت تهران را رد کردی و رسیدی به البرز سبز تهران باید حدود ۴۵ دقیقه به سمت غرب و بعد جنوب بروی تا به این سد برسی. 
 
لیلی هاشمی، فرزند یاسر، که متولد سال ۱۳۷۶ است و خاطرات پدربزرگ در سال ۱۳۷۴ با نام او منتشر شده در پانویس خاطره آن روز ۵ اسفند ۱۳۷۴ نوشته: «مطالعات اولیه و امکان‌سنجی احداث یک سد مخزنی بر روی رودخانه بابل‌رود در منطقه بابل‌کنار از توابع شهرستان بابل انجام شد»، اما بعد از آن، این پروژه به اصطلاح «خورد به انقلاب» و به فراموشی سپرده شد. 
 
در سال ۱۳۷۴، دولت هاشمی رفسنجانی که چنان که گفتیم مشهور به دولت سازندگی بود و یکی از نماد‌های سازندگی‌اش، کلنگ‌زنی یا افتتاح پروژه‌های سدسازی؛ دوباره این طرح را روی کار آورد ولی دستور اجرای طرح را با تغییر محل احداث آن از بابل‌کنار به منطقه لفور، صادر کرد. 
 
هدف از اجرای سد این بود که ۱۵۰ میلیون متر مکعب آب ذخیره شده این سد برای تامین آب شرب شهر‌های بابل، بابلسر، امیرشهر و خزرشهر استفاده شود و آب ۵۴ هزار هکتار از اراضی حومه این شهر‌ها و نیز قائم شهر و جویبار و ۲۲۰ روستا با ۱۸۶ هزار نفر جمعیت را تامین کند مورد استفاده قرار می‌گیرد. 
 
اعتبار اولیه ساخت سد ۲۵ میلیارد تومان بود ولی در بیست و هفتم مرداد سال ۱۳۸۷ که فاز اول آبگیری سد انجام شد؛ گفته شد که برای ساخت آن ۱۷۰ میلیارد تومان خرج شده و اعتبار نهایی، ۴۰۰ میلیارد تومان است. در برخی منابع آمده که برای ساخت سد حتی از ۱۲۰ میلیون اعتبار بانک جهانی هم استفاده شد.
 
با این وجود در مراحل ساخت سد تاخیر زیادی رخ داد و در نهایت آب‌گیری سدی که در سال ۱۳۷۴ کلنگ آن زده شده بود؛ در ۲۸ مرداد ۱۳۸۷ آغاز شد، تا اوایل اسفند ماه سال ۸۸ به طور کامل آبگیری شد و بهره‌برداری از سد از سال ۱۳۸۹ شروع شد. 
 
فصل سوم؛ اعتراض 
طرح سد لفور که دوباره آمد روی میز؛ نگرانی هم باز دوید توی دل ساکنان روستا‌های پایین‌دست سد. گفته می‌شد سیزده روستا قرار است در آب دریاچه سد غرق شوند. مردم مستاصل با هر کسی بود حرف زدند که این سد احداث و خانه مادری از آنها گرفته نشود ولی نشد. دست آخر آنها در اوج ناامیدی در منطقه دئوتک - محل احداث سد نزدیک به چهل روز تجمع کردند و صرفا توانستند مسئولان را قانع کنند که در همان منطقه لفور و به طور مشخص در دو روستای «میرار کلا» و دیگری در «شارقلت» زمین‌هایی را به عنوان معوض دریافت کنند. 
 
در پاورقی خاطرات هاشمی رفسنجانی آمده «مقرر شد، همزمان با کلنگ زنی پروژه سد در همان منطقه لفور، زمین‌هایی را به عنوان معوض به مردم واگذار نمایند با قبول طرح زمین‌های معوض نگرانی مردم کاهش یافت. آقای هاشمی در همین روز مراسم کلنگ زنی سد، کلنگ پروژه زمین‌های معوض را هم بر زمین زد و طی سخنرانی در جمع مردم به مقامات محلی دستور داد همزمان با شروع ساخت سد پروژه اسکان مردم در زمین‌های معوض را نیز شروع کنند. بنا به دستور صریح آقای هاشمی دو تابلوی بزرگ یکی در روستای میرار کلا و دیگری در شارقلت، با عنوان «محل احداث زمین‌ها و خانه‌سرا‌های معوض» نصب و ساخت سد البرز هم شروع شد.
 
زمین‌ها را، اما به مردم ندانند. دست کم آن طور که وعده شده بود. این را یاشار سوادکوهی، یکی از اهالی آنجا در وبلاگش نوشته. یاشار نوشته ابتدا در مراحل تجهیز کارگاه سد و ایجاد کمپ در فصل زمستان تمام نهر‌های آبیاری زمین‌های کشاورزی را تخریب و صاحبان آنها را تحت فشار و ناچاری قرار دادند و سپس اراضی مردم را ابتدا اجاره کردند و بعد از آن هم با قیمت متری ۳۲۰ تومان از صاحبان آنها خریدند در صورتی که در همان تاریخ زمین شالیزاری در بدترین نقاط شهرستان قائم شهر متری ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ تومان خرید و فروش می‌شد.
 
رنج سد لفور، اما فقط مربوط به زمین‌های معوض نبود. سوادکوهی نوشته که «تعطیلی چند مدرسه قدیمی در روستا‌های لفور به دلیل همجواری با سد البرز در سال‌های گذشته و عدم تمکن مالی خانواده‌ها برای ادامه تحصیل فرزندانشان در شهر‌های همجوار موجب شده بسیاری از دانش‌آموزان در این روستا‌ها بعد از آغاز به کار سد البرز از تحصیل بازبمانند.»
 
باز هم البته همه قصه را نگفتیم. از نظر زمین‌شناسی، پیمایش‌هایی نشان می‌دهد که گسل‌های زیادی در نزدیکی این ساختگاه وجود دارد که از جمله در ۵۰۰ متری پایین‌دست سد با محور شرقی غربی گسلی؛ و این یعنی سد خطر بالقوه‌ای نیز برای شهر‌های پایین‌دست خود به‌شمار می‌رود.
 
از سوی دیگر گفته شده در حالی که آب سد البرز با استفده از لوله‌های عظیم و هزینه سرسام‌آور به دورترین نقاط شهر‌های همحوار منتقل می‌شود ولی مردم روستا‌های همجوار سد از آب شرب بهداشتی بی‌بهره هستند. 
 
کاهش درآمد اهالی نزدیک سد و خالی از سکنه شدن روستا‌های مجاور آن و تخریب جنگل‌های هیرکانی از دیگر مضراتی است که گفته شده این سد به همراه داشته، اما برای «بانو»‌ی قصه ما = قصه آبگیری قصه دیگری هم داشت. 
 
فصل چهارم؛ قایق
«علی اکبر» وصیت کرده بود که همان جا که با خواهرانش قدم زده بود دفن شود و حالا آنجا درست می‌افتاد وسط سد. قبر‌های قدیمی دیگری هم در آنجا بود من جمله پدر علی‌اکبر ولی مساله این بود که «علی اکبر» شهید بود.
 
آمدند پیش «بانو» و از او خواستند بگذارد که پیکر پسر ۲۰ ساله‌اش را جای دیگری ببرند. این کار را برای دو امامزاده هم انجام داده بودند. امام زاده زکریا و امامزاده صالح که هر دو با تشریفات خاصی به پایین دست سد کنار پل پاشاکلا منتقل شدند.
ولی مادر گفت نه. گفت پسرم دوست داشته همین‌جا دفن شود و باید همین جا باشد. «بانو» به هیچ صراطی مستقیم نبود و دست آخر تسلیم او شدند. 
«علی اکبر» وصیت کرده بود که همان جا که با خواهرانش قدم زده بود دفن شود و حالا آنجا درست می‌افتاد وسط سد. قبر‌های قدیمی دیگری هم در آنجا بود من جمله پدر علی‌اکبر ولی مساله این بود که «علی اکبر» شهید بود.
 
فصل پنجم؛ جزیره
«بانو» هم البته تسلیم ساخت‌وساز و «سیل» آبی شد که پشت سد جمع شده بود. از ساحل امیرکلا تا وسط دریاچه حدود ۸۰۰ متر راه بود ولی «بانو» از ابتدای دهه هشتاد دیگر نتوانست برود سر مزار علی اکبر تا میانه سال ۱۳۹۳. 
 
دل‌تنگی که فشار آورد کفش‌های آهنی را پا کرد برای گرفتن یک قایق از بنیاد شهید. قایقی که او را از میان آن همه آب ببرد وسط سد لفور و او بتواند دیداری تازه کند، مزار همسر و پسرش را تمیز کند، فاتحه‌ای بخواند و تسکینی بدهد به دل خود. 
 
ولی قایق همیشه در دسترس او نیست. آن طور که خود می‌گوید هر شش ماه به او یک قایق می‌دهند که بتواند سر مزار پسرش برود.
 
این روزها، خیلی چیز‌ها تغییر کرده است. شرکت «سابیر» که پیمانکار طرح ساخت سد البرز بود در زمان ساخت سد یک شرکت دولتی بود ولی حالا به یک شرکت خصولتی تبدیل شده است؛ با ترکیبی از سهامداران شرکت تامین اجتماعی و سهام عدالت. 
کسی دیگر به فکر جابجا کردن آن جسد نیست و حالا لابد برای اینکه آن شهید را گرامی بدارند؛ اسم آن جزیره میان سد را گذاشته‌اند جزیره «شهید علی اکبر کریمی». 
 
اسم ولی خیلی نمی‌تواند کاری برای مادر بکند. مادری متولد جنگل‌های شمال ایران که پسری را در بیابان‌های جنوب عراق از دست داد و سپس خانه و زندگی‌اش را آب برد تا شاید فرآیند توسعه کشاورزی در شمال ایران و هم‌چنین تامین آب شرب مردم آنجا متوقف نشود. 
 
سدی که هاشمی رفسنجانی در سال ۱۳۷۴ کلنگش را زد و معاون محمود احمدی‌نژاد آن را در سال ۱۳۸۹ افتتاح کرد؛ حالا در میانه تابستان سال ۱۴۰۴ که کشور با بحران ششمین سال خشکسالی متوالی رو‌به‌رو بود؛ ۵۳ درصد پرشدگی دارد.
 
در مرداد سال ۱۴۰۴ شایعه‌ای پیچید که این سد هم خشک شده است. شایعه‌ای که مردم محلی آن منطقه را خیلی ترساند ولی شاید ته دل «بانو» را خالی کرد. فکر اینکه در این خشکسالی آن همه خاطره مدفون شده زیر دریاچه سد بزند بیرون. فکر اینکه دوباره همسایه پسرش شود و بتواند هر روز برود سر مزارش. 
 
اما در کسری از روز، شایعه توسط خبرگزاری‌های رسمی تکذیب شد. «بانو» فهمید هنوز هم در اینجا کلی آب هست که او را از پسرش دور می‌کند. «بانو» فهمید که این بار، نه آب که خشکسالی، یک سراب بوده است. «بانو» فهمید که هنوز هم پسرش تنهاست. شاید «تنها» کسی که نه خودش که مزارش در ایران قربانی «توسعه» شده است./ مصطفی مسجدی
اشتراک گذاری
برچسب ها
سلام پرواز
سفرمارکت
گزارش خطا
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# خروج از ان پی تی # مکانیسم ماشه # جنگ ایران و اسرائیل # عملیات وعده صادق 3 # مذاکره ایران و آمریکا # آژانس بین المللی انرژی اتمی # حمله آمریکا به ایران # حمله اسرائیل به ایران # اسنپ بک
نظرسنجی
مهم‌ترین اولویت دولت چه باید باشد؟
الی گشت