دکتر تاجیک، نظریه پرداز اصلاح طلب، معتقد است: حرکت مسئولان ایران همچنان آهسته و پیوسته است، اما تحولات جامعه با شتابی روزافزون پیش میرود و «شکاف میان تغییر و تدبیر» به وجود آمده است.
به گزارش تابناک، در میان جریانهای مختلف اصلاح طلبی اعم از مرسوم و غیر مرسوم، دکتر محمدرضا تاجیک، استاد علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی، مشاور سیاسی محمد خاتمی (رئیس جمهور اسبق ایران) و از نظریه پردازان اصلاح طلب (به معنای عام) از نوعی اصلاح طلبی موسوم به «اصلاح طلبی شورشی» دفاع میکند.
در گفتوگو با این نظریه پرداز ضمن پرداختن به تحولات سیاسی و اجتماعی ایران پس از سال ۱۴۰۱، به واکنش جریانهای سیاسی داخلی و چگونگی تطبیق آنها با «دالهای شناور» جامعه پرداخته شده که در ادامه آمده است.
تاجیک معتقد است:
-اصلاح طلبی واقعگرا دچار نوع کلبیمسلکی است تا نوعی واقعگرایی، یعنی تن دادن به شرایط
-جنگی بر سر این جنگ دوازده روزه در داخل برپاست که هر کس از منظری به قضیه نگاه میکند و آن را به صدا درمیآورد
- ما مشاهده میکنیم که دیگر سرمایه اجتماعی که زمانی اصلاحطلبان داشتند، به کلی از دست رفته است
-فضای اعتماد نسبت به اصلاحطلبان از بین رفته است و مردم جلوتر از جریان اصلاحطلبی حرکت میکنند
-نسل جوان، هیچ جریانی را نماینده خود نمیداند
- بعید میدانم که جریان اصلاحطلبی با این «ریش بتواند به تجریش» برود
- دوران آن زمانی که گروههای سیاسی پرچمدار بودند و آوانگارد به شمار میآمدند و مردم در پس و پشت آنها حرکت میکردند، گذشته است
- کنشگران سیاسی ما باید بدانند که به اصطلاح تاریخ ورق خورده است و جامعه تغییر کرده است
- هرچند حرکت ما همچنان آهسته و پیوسته است، اما تحولات جامعه با شتابی روزافزون پیش میرود؛ من این وضعیت را «شکاف میان تغییر و تدبیر» مینامم
- ما در تلاشیم جامعه را شبیه به دستگاه نظری کلیشهای و متافیزیکی خود کنیم و انتظار داریم که تاریخ و جامعه خود را با آن هماهنگ کنند
قسمت اول گفتگوی تابناک با دکتر «محمد رضا تاجیک» در ادامه آمده است. لازم به ذکر است این گفتوگو در دو بخش منتشر خواهد شد.
*پس از اعتراضات ۱۴۰۱، برخی از تحلیلگران و فعالان سیاسی اظهار داشتند که توازن قوا میان مردم و ساختار قدرت به نفع مردم نیست. در این شرایط، به نظر میرسید که بخشی از جریان اصلاحطلبی که اراده معطوف به قدرت نداشتند، به آنچه که شما آن را «روزنهطلبان» یا «روزنهگشایان» مینامید، نزدیک شدند. آیا شما این تحلیل را قبول دارید که این جریان به رویکرد اصلاحات تدریجی یا اصلاحطلبی واقعگرا نزدیک شده است؟
اجازه دهید پیش از ورود به بحث اصلی، یک تمهید نظری ارائه دهم. در عرصه سیاست، گاهی اوقات کنشگران سیاسی در اثر تکرار مداوم و بیوقفه رویدادها و تحولات، بنا بر آنچه «دلوز» میگوید «تکرارِ تکرار» دچار انفعال میشوند. به تعبیر اخوان ثالث، در چنین شرایطی، افراد به صورت متوالی و تکراری رهتوشه برمیدارند و قدم در راه جدید و متفاوت میگذارند، اما درمییابند که آسمان همه جا یکسان است و تفاوتی میان شب و روز، رفت و آمد سیاستورزان، گروهها و جناحها وجود ندارد. این وضعیت به نوعی خمودگی آموختهشده منتهی میشود که در آن افراد گوشهنشین شده و به انتظار مینشینند تا حکم تاریخ یا تقدیر چه باشد؛ هر آنچه آید خوش آید.
در تاریخ تحولات سیاسی، پس از رویدادهایی مانند انقلاب فرانسه، کمون پاریس، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ و انقلاب مائوئیستی در چین، شاهد وضعیت مشابهی بودهایم؛ یعنی انسانهایی که در آرزوی تغییرات ژرف بودند، پس از وقوع تحولات، با بازتولید امر گذشته مواجه شدند که گاه با چهرهای خشنتر و کریهتر ظاهر میشد. این تجربهها به بسیاری آموخت که آنچه در مورد اکنون سیاهنمایی میشود، توهم است، همانطور که آنچه در مورد آینده ممکن سفیدنمایی میشود، توهم است.
در چنین فضایی، نوعی واقعگرایی افراطی و کلبیمشرب- مطابق آن فضایی که «ژیژک» مطرح میکند- شکل میگیرد که «می دانم ولی انجام میدهم». کلبیمَشرب در مقابل ایدئولوژی قرار میگیرد. ایدئولوژی فرمولش این است: «من نمیدانم، اما انجام میدهم.»، اما کلبیمَشربی فرمولش این است «من میدانم که مناسبات غلط است، من میدانم که مناسبات قدرت آلوده است، من میدانم که تزویر آلوده است، من میدانم زر آلود است، اما من خودم با این جهان اینچنینی منطبق میکنم» و بنابراین این ایدئولوژی جدید در به اصطلاحِ نظام قدرت، است که انسانها را کلبیمَشرب میکند: انسانها میدانند که مناسبات قدرت ناعادلانه است، میدانند که کشورهای مظلوم تحت ستم قرار میگیرند، میدانند که استعمار به شکل دیگری بازگشته و کشورها را تحت سلطه قرار داده است، اما مناسبات را میپذیرند؛ و این، کلبیمَشربی است.
برخی هم دچار نوعی انفعال به اصطلاح عارفانه میشوند، خموشی عارفانه، سکوت عارفانه. البته «سکوت عارفانه» یک نوع عرفانستیز است، یک نوع عرفان پرهیز است. برخیها سر از نوعی «داعشیسم» در میآورند و علیه هر نظمی سر به شورش برمیدارند، بعضی هم گوشه عزلت میگزینند و بالاخره از فضای سیاست مرسوم خارج میشوند.
جریان اصلاحطلبی هم به هر حال، حداقل بخشی از این طیف وسیع، دچار چنین وضعیتی شد و وقتی دید که نمیتواند موجد و موجب تغییری معنادار بشود، تلاش کرد که درون قدرت قرار بگیرد؛ درست مثل چپ مارکسیستی. دوتا مقاله وجود دارد: یکی نوشته «سایمون کریچلی» تحت عنوان «مقاومت بیهوده است»؛ و در جوابِ آن مقاله، «اسلاوی ژیژک» مقالهای نوشته تحت عنوانِ «مقاومت باهوده است».
چپ جدید هم به این نتیجه میرسد بعد از اینکه، به قولِ جیمسون، «اندیشیدن به پایانِ تاریخ» سهلتر از «اندیشیدن به پایان سرمایهداری است»؛ وقتی به اینجا میرسد، به یک نوع انفعال میرسد و می پرسند خُب حالا چکار باید کرد؛ میگویند خب حالا باید رفت درون نظام سرمایهداری؛ از درون قدرت مسائل را باید حل کرد و دیگر در مقابل قدرت نباید ایستاد؛ یک نوع روزنهطلبی، یک نوع روزنهگرایی که ما برویم از درون، قدرت را در دست داشته باشیم و در آن فضا را استحاله کنیم و تغییر بدهیم. برخی از اصلاح طلبان بر این ایده بودند.
بنابراین اگر بخواهم از یک نگاه موسّعتری به قضیه نگاه بکنم، نه فقط انفعال در شرایط، نه انفعال نسبت به وضعیتها، بلکه یک ایده هم پشتش بود به نام ایده اصلاحطلبی؛ نوعی نگاه خاص به اصلاحطلبی که این نگاه خاص به اصلاحطلبی اجازه میداد که کنشگر درون سیستم قرار بگیرد، درون بافت قدرت قرار بگیرد، به اصطلاح نُرمها و هنجارها و ایستارهای بازی قدرت را محترم بشمارد، چارچوبها را محترم بشمارد و در آن چارچوب تلاش بکند که یک بازیِ دیگری، «یک خُرده بازی دیگری» را ایجاد بکند یا تلاش بکند در بازی قدرت، تغییری را ایجاد بکند؛ بنابراین عدهای از جریان اصلاحطلبی به این نتیجه رسیدند که باید بروند و به علتِ منطق جریان اصلاحطلبی که جریان اصلاحطلبی اپوزیسیون درونی است و چارچوب قانون اساسی را قبول کرده، چارچوب این حکومت را قبول کرده، درون قدرت دارد بازی میکند.
بنابراین یک شکافِ میان جریان اصلاحطلبی ایجاد شد: جریانی که از یک طرف رو به سوی بالا داشت و جریانی که رو به سوی پایین داشت؛ جریانی که میخواست از رأس هرم جامعه، قدرت را تغییر بدهد و جریانی که میخواست از قاعده هرم جامعه تغییر بدهد. البته عدهای هم تلاش کردند که در میانه بایستند و تکیه کنند به جریانهای مدنی و حرکتهای مدنی که سامانهای مدنی در کشور ما چنان قوی نبودند که بتوانند چنین نقشی را ایفا بکنند؛ بنابراین یا در غلتیدن به تودههای مردم و یا در غلتیدن در فضای حکومتی و این باعث شقاق درونی فضای اصلاحطلبی شد تا کنونی که بالاخره مشاهده میکنید.
*بعد از جنگ دوازده روزه ایران و اسرائیل، یک صورتبندی را من عرض میکنم خدمتتان؛ ابتدا بفرمایید که این صورتبندی را قبول دارید یا خیر. سه تا رویکرد در جریان اصلاحطلبی مطرح شد: یکی همان اصلاحطلبان واقعگرا یا روزنهطلبان که اینها اصلاحات بزرگ را — در بیانیهشان هم — مطرح کرده بودند که اصلاحات بزرگ را رد میکنند؛ خب به نظر میرسد که این گروه کماکان «اراده معطوف به قدرت» دارند و خواهان اصلاحات تدریجی یا همان اصلاحات مرسوم و شناخته شدهاند. در مقابلش، یک جریانی بحث برگزاری رفراندوم، بازنویسی قانون اساسی و تشکیل مجلس موسسان را مطرح میکند. یک گروه دیگری که شاید در «بیانیه جبهه اصلاحات» مشهود باشد؛ ضمن اینکه تأکید بر اصلاحطلبی تدریجی میکند ولی چشماندازش را اصلاحات ساختاری قرار میدهد؛ یعنی در درون قدرت میخواهد قرار بگیرد به عنوان حالا یک گفتمان حاشیهای ولی میخواهد این گفتمان را یک گفتمان غالب و هژمون کند. این تقسیمبندی را قبول دارید؟
بله؛ از یک منظر میشود بالاخره یک چنین تقسیمبندیای را انجام داد. طبیعی است از منظرهای مختلف میتوان طیف اصلاحطلبی را به گرایشهای مختلف تقسیمبندی کرد. ولی به هر حال، در مورد فضای انضمامی کنونی، ما جلوههایی از این سه جریان را درون جریان کلی اصلاحطلبی میبینیم.
اما در مورد جریان اصلاحطلبی واقعگرا، من خیلی نمیتوانم با این مفهوم واقعگرایی رابطه برقرار کنم، به علت مبنای نظری خودم. «واقعیت» جای بیرون از ذهن ما نیست، «واقعیت» جایی بیرون از زبان ما نیست؛ ما با امر واقعی آنگونه که هست نمیتوانیم رابطه برقرار کنیم؛ واقعیت برساختهی ذهن ماست، واقعیت برساختهی زبان ماست؛ بنابراین وقتی میگوییم که ما واقعگرا هستیم، به یک معنا با آن واقعیتی که «خود» ساخته و پرداخته میکنیم، با واقعیتی که «خود» خلق میکنیم و آن چیزی که خود واقعیت مینامیم، رابطه برقرار میکنیم.
این معناش این نیست که واقعاً واقعیت سیاست این است و واقعیت نظام این است و واقعیت جامعه این است و واقعیت مردم این است؛ نه، من «واقعی» میپندارم؛ و بنابراین ما با مصافی مواجهیم در مورد واقعیت که هر کسی از بهرِ خود، اگر واقعیت میتوانست یگانه باشد و میتوانست شناسههایی داشته باشد که بر همگان یکسان جلوه کند، ما امروز جنگ میان واقعیتها را نداشتیم.
ما یک واقع اتفاق میافتد: جنگ دوازده روزه — جنگ دوازده روزه یک کالبدی دارد، یک فیزیکی دارد، یک نوع به هر حال واقعیتی دارد؛ اما جنگی بر سر این جنگ دوازده روزه در داخل برپاست که هر کس از منظری به قضیه نگاه میکند و آن را به صدا درمیآورد؛ بنابراین آن چیزی که به صدا درمیآید، به اصطلاح نقشآفرینی میکند.
در میان اصلاحطلبان ما که به نام روزنهطلب و واقعگرا مطرح شدهاند، آن واقعیتی را که خود میخواهند از وضعیت سیاسی و بافت قدرت و تافت قدرت و به اصطلاح روابط نامتقارن نیروها در جامعه ما جستوجو بکنند و نامش را واقعیت و انطباق با واقعیت مینامند.
همانگونه که عقلانیت اینگونه است که ما یک عمل عقلانی داریم، یک کنش عقلانی داریم؛ کنش عقلانی از منظر چه کسی؟ عقل از منظر چه کسی؟ در مورد عقل تعاریف بسیار گوناگونی صورت گرفته و حکم عقل به گونهای است که بالاخره هر کسی میتواند به شکلی عقلانیت را تعریف کند و کنش خود را عقلانی جلوه دهد.
طبیعتاً این فضای موجود است و من بیشتر نوع کلبیمسلکی میبینم تا نوعی واقعگرایی، یعنی تن دادن به شرایط و این که شرایط جبرگونههایی دارد که آن جبرگونهها بر ما تحمیل شده و جز این نمیتوانیم کاری انجام دهیم. این یک بحث دیگری است که در مورد جریان واقعگرایی یا اعتقاد به کلبی مشربی اصلاحطلبی مشاهده میشود.
ولی آنهایی که به دنبال رفراندوم هستند، احساسشان این است که ما به یک دوران و وضعیت تاسیسی رسیدهایم. در این وضعیت تاسیسی حتی بقای نظم و نظام کنونی در گرو نوعی تاسیس رادیکال نهفته است؛ یعنی ما نمیتوانیم به اصطلاح با اصلاحات ملایم، اصلاحات به اصطلاح محافظهکارانه مشکل را حل کنیم.
شکاف و گسلهایی که میان ما و مردم شکل میگیرد، ما و جهان شکل میگیرد، ما و قومیتها شکل میگیرد، ما و جنسیتها شکل میگیرد؛ شکافهای ارزشی، شکافهای هنجاری، شکافهای فرهنگی، خردهفرهنگی؛ این گسلها دارند متراکم میشوند، دارند به اصطلاح متقاطع میشوند و امکان باز کردن آن به سادگی با به اصطلاح دست ممکن نیست.
در این شرایط بسیاری از گروههای آلترناتیو، آلترناتیوی را برای آینده نظام اندیشیدهاند و یک نوع نگاه تاسیسی، یک گفتمان جدید، یک جریان جدید. خب، آیا در داخل ما میتوانیم بدون تغییر پارادایم، تغییری حاصل کنیم؟
اگر قرار باشد ساختار همان ساختار باشد، قانون همان قانون باشد، سیاست همان سیاست باشد، سیاستپیشگان و کنشگران همان باشند، چارچوبها همان چارچوبها باشند، قواعد همان قواعد باشند، قواعد بازی همان قواعد بازی باشند، شیوه بازی همان شیوه بازی باشد، و در برخی موارد تنها نوعی تغییر ملایم در چینش یا تغییر بسیار جزئی در شیوه بازی صورت گیرد، آیا ما میتوانیم این شکافها و شیارها را مرتفع کنیم؟
آنها به این نتیجه رسیدهاند که خیر. حتی برای بقا، برای اینکه پوست خود را نجات دهی، باید پوست بیاندازی. برای اینکه پوست خود را نجات دهی، باید آماده باشی که پوست بیاندازی؛ نمیتوانی همینگونه ادامه بدهی. این شکاف و فاصله عمیقی که به طور فزایندهای گستردهتر و عمیقتر میشود، با مردم را نمیتوان مرتفع کرد. ما مشکلات پارادایمی داریم.
بنابراین آنها مسئله را به این صورت مطرح میکنند که آیا اساساً نیازمندیم که بیندیشیم، پس از چهار دهه، که نسل جدید چه میگوید؟ همان چیزی که آقای (امام) خمینی در اوایل ورودش به ایران گفتند؛ که نسل گذشته چه حقی دارد که برای نسل آینده طراحی کند و برنامه بدهد؟ گفتند نسل گذشته آیا میتواند برای نسل بسیار متفاوت کنونی برنامهای ارائه کند؟ در فضای ذهنی آنها این است که ما نیازمندیم به انجام حرکتی رادیکالتر، عمیقتر و ژرفتر.
آیا اکنون موقع آن است و در این شرایط میتوان این را پیاده کرد؟ این بحثی دیگر است، ولی به هر حال میخواهم بگویم که این دیدگاه نیز مبتنی بر استدلال است و مبتنی بر این است که دوران اصلاحطلبی خفیف گذشته است. ما این شکاف را با اصلاحطلبان مشاهده میکنیم.
ما مشاهده میکنیم که دیگر سرمایه اجتماعی که زمانی اصلاحطلبان داشتند، به کلی از دست رفته است. میدانیم که فضای اعتماد نسبت به اصلاحطلبان از بین رفته است و همچنین میدانیم که مردم ما گامها جلوتر از جریان اصلاحطلبی حرکت میکنند.
تقاضاها بسیار رادیکالتر از آن چیزی است که جریانهای داخلی مطرح میکنند. نسل جوان ما این را در هیچ جریانی نمیبیند و هیچ جریانی را نماینده خود نمیداند و بنابراین میگوید که «چپ و راست دیگر تمام است ماجرا» و ما به دنبال جریانی جدید میگردیم. بعید میدانم که جریان اصلاحطلبی با این «ریش بتواند به تجریش» برود. جریان اصلاحطلبی فکر نمیکنم بتواند با این فضای رسمی که دارد، دوباره جایگاهی در میان مردم پیدا کند.
ولی به هر حال این دیدگاه معتقد است که ما باید تحول جدی و معناداری در سطح نظام داشته باشیم و این جز با نوعی رفراندوم و نظرخواهی از مردم درباره خواستههایشان امکانپذیر نیست.
جریان سومی که شما نام بردید، جریان اصلاحات تدریجی است که ضمن حفظ ساختار، خواستار تغییراتی در درون آن است. این جریان اخیراً مورد هجمه بسیار جدی قرار گرفته است، هم از درون و هم از بیرون. به نظر میرسد جمع کردن بین این تقاضای رادیکال و منش و روش تدریجی بسیار مشکل است.
در درون این جریان نوعی پارادوکس وجود دارد؛ هم میخواهیم منش اصلاحطلبی تدریجی داشته باشیم و هم تقاضا و تمنا رادیکال است. طبیعتاً نخست باید چنین جریانی تکلیف خود را با خود مشخص کند و ببیند آیا میتواند به این شکل موجد و موجبات تغییر در جامعه را فراهم آورد یا خیر.
به هر حال، میخواهم بگویم که این جریانات به اشکال گوناگون هر یک منطق خاص و فضای خاص خود را دارند و بر اساس منطق خود پیش میروند. برخی نیز برای حفظ موقعیت آوانگاردی خود یا بازگرداندن آن، فرض میکنند که باید در مقاطع مختلف تاریخی سخن نو و مواضع رادیکالی اتخاذ کنند؛ در غیر این صورت مردم نسبت به آنها آوانگاردتر عمل میکنند و چند گام جلوتر حرکت میکنند. دوران آن زمانی که گروههای سیاسی پرچمدار بودند و آوانگارد به شمار میآمدند و مردم در پس و پشت آنها حرکت میکردند، گذشته است.
«میشل فوکو» (فیلسوف پست مدرن فرانسوی) جمله زیبایی دارد که میگوید دوران روشنفکران سالار حقیقت سپری شده است. امروز روشنفکران تلاش دارند که نه یک گام جلوتر از مردم و نه یک گام عقبتر از آنها، بلکه با مردم حرکت کنند؛ زیرا مردم خود در صحنه هستند و حوادث تاریخی را میآفرینند. مردم در صحنه نمیتوانند برای ایدههای خود سخنرانی کنند و نمیتوانند کتاب و مقاله بنویسند، اما با عمل و کنش خود، حوادث زمانه را میآفرینند.
پس از این رخداد و تولد، روشنفکران ظاهر میشوند تا آن رخداد را به صورت علمی و نظری توجیه کنند؛ یکی از دیدگاه مارکسیستی، یکی سوسیالیستی، یکی لیبرالیستی، یکی پستمدرنیستی، یکی عقلایی و یکی رفتارگرایی. آنها تلاش میکنند ببینند که «زن، زندگی، آزادی» چیست؟ جنبش مهسا چیست؟ اینها پس از حادثه شکل میگیرند؛ سؤال این است که چه کسی حادثه را آفریده است؟
در اینجا فوکو میگوید نقش آوانگاردی به تودههای مردم منتقل شده است؛ فراموش کنید کنشگران سیاسی که آوانگارد بودند. کنشگران سیاسی ما باید بدانند که تاریخ ورق خورده است و جامعه تغییر کرده است. امروز ما با تعبیر یونانی با «دموس» مواجه هستیم، نه با تودههای مردم و نه با پوپولیسمی که برخی مطرح میکنند. دیری است که از آن گذشتهایم.
ما با «دموس»ی مواجه هستیم که میتواند به جای خود، برای خود و به زبان خود سخن بگوید و به عنوان یک سوژه سیاسی آگاه نقشآفرینی کند. این «دموس» احتیاج به سخنگو ندارد، خود سخنگوی خود است و خود میگوید که «چون باید رفت» و باید به کجا رفت.
این مسئلهای است که به نظر من سه جریان کلی؛ جریان اصلاحطلبی، جریان اصولگرایی و جریانهای دیگر در جامعه ما باید آن را بفهمند، در غیر این صورت به صورت فزایندهای به حاشیه رانده خواهند شد که طبیعتاً امکان بازگشت آنها به متن، جز با قدرت وجود ندارد.
*به نوعی، تعبیر حضرتعالی تقدم عمل بر نظر است؛ یعنی دیگر نظریهپرداز صرفاً نمینشیند تا به عنوان یک سوژه، مردم (جامعه) را به عنوان یک ابژه نگاه کند. بلکه خودِ سوژه و ابژه در واقع تطبیقی با یکدیگر پیدا میکنند. اگر سوژهای خود را در قامت ابژه قرار ندهد، یعنی از حاملان و عاملان گفتمان غافل مانده است.
دقیقاً. جنبش «زن، زندگی، آزادی» چیزی را به ما آموخت: اینکه کمتر به این مفاهیم انتزاعی توجه کنیم، چراکه این تقدم (تقدم نظر بر عمل) به قول شما از بین رفت. این جنبش گفت: آقا! در پروسه عمل، نظر خودت را بساز. در فرآیند عمل، هر لحظه به تو میگوید که من طالب چه نظری هستم. نخست، فضای نظری نساز و سپس وارد کنش شو؛ بلکه در یک فضای نظری، کنش انجام بده. این رابطه دیالکتیکی را حفظ کن. اجازه بده نظر و عمل هر لحظه با هم دیالوگ داشته باشند، رابطهای دیالوگی.
شما در هر مرحله، کنشی انجام میدهید که اقتضای نظریاش متفاوت است. این فضای نظری، به تعبیر امروزی، درونماندگار است؛ استعلایی نیست. شما نمیتوانید، مانند گذشتگان، برای ایدئولوژی یک نظریه استعلایی ایجاد کرده و سپس آن را بنیان کنش قرار دهید، مقدمه کنش کنید.
جنبش میگوید: آقا، هر لحظه کنش من، اقتضای نظریاش متفاوت میشود؛ این نظریه درونماندگار است. یعنی من بر اساس تأثیر و تأثری که با شرایط برقرار میکنم، تولید نظریه میکنم. خود نظریه جزئی از کنش است. بحث سورل و آستین، در کنش گفتارشان همین است: نظریه تبدیل به کنش میشود، خود نظریه تبدیل به استراتژی میشود، مفاهیم تبدیل به امر سیاسی میشوند به تعبیر دلوز.
ما با چنین شرایطی مواجهیم که آن دوگانهای که برخی اصالت را به نظریه میدادند – و معتقد بودند باید نخست نظریهای داشت، فلسفهای بافت و سپس حرکت کرد – یا برعکس، اصالت را به نوعی رویکرد پراگماتیستی میدادند، آن دوران گذشته، آن دوران سپری شده است.
به قول دلوز، جمله زیبایی میگوید: «نخست زندگی کن، بعد فلسفه بباف.» کنشگران سیاسی به ما آموختهاند که نخست فلسفه ببافیم، بعد زندگی کنیم. این روند حالا معکوس شده است. اساساً جنبش، معطوف به زندگی شده است. دیگر زندگی حذف نشده، نه نابودی زندگی، نه گذر از زندگی؛ کنشگر قدیم ما، زندگی برایش اصل نبوده. از زندگی به راحتی میتوانست بگذرد؛ جای دیگری زندگی را تعریف میکرد. اما اکنون زندگی، ریالیتی پیدا کرده؛ در اکنون ما، در لحظات فرّار ما، در دمکهای ما، به تعبیر عرفا. جوان ما میخواهد زندگی کند، میخواهد زیست داشته باشد؛ و برای این زیستن و برای این زندگی، حاضر است از زندگی بگذرد.
چه عاملی، در فقدان ایدئولوژیها، باعث این امر شده است؟ خوب توجه کنید: ما در عصری پساایدئولوژی بهسر میبریم؛ به یک معنا، پسا حقیقت. چه عاملی باعث میشود سوژه فعال جنبش «زن، زندگی، آزادی» – که طبیعتاً پشتش ایدئولوژی نیست، طبیعتِ یک دین در پس ذهنش کار نمیکند – چه عاملی باعث میشود برای زندگی، از زندگی بگذرد؟ اینجا دیگر ایدئولوژی حکم نمیکند که آقا، این کار را بکن. این امر مبتنی بر یک نوع فضای متافیزیکی استعلایی نیست.
بنابراین، من میخواهم بگویم که ما باید این واقعیتهای جامعهمان را درک کنیم؛ اینکه نبض جامعه ما چگونه میتپد، و بالاخره با چه نسلی مواجه هستیم؟ این نسل چه تفاوتهایی با نسل گذشته دارد؟ چه چیزی او را به حرکت در میآورد؟ چه چیزی او را تبدیل به سوژه سیاسی میکند؟ امر سیاسی نزد او چیست؟
اگر در نسل ما، امر سیاسی با شناسههای خاصی بروز و ظهور میکرد، امروز امر سیاسی، امر خصوصیست. امر سیاسی در این ترانه نهفته است؛ امر سیاسی در این نوع پیچش موست؛ امر سیاسی در این نوع خم ابروست؛ امر سیاسی در این لباس پاره است؛ امر سیاسی در این نوع روابط اجتماعی است؛ و این بهاصطلاح فضای موسیقاییست؛ هر امری تبدیل شده به امر سیاسی؛ و بالاخره ما با چه نسلی مواجه هستیم؟ با چه نوع سیاستی مواجه هستیم؟ آیا کماکان میتوانیم بگوییم سیاست یعنی علم حکومت؟ آیا کماکان میتوانیم بگوییم سیاست یعنی علم دولت؟ یا نه، سیاست پخش شده است.
ما با میکروپالیتیک مواجه هستیم و این میکروپالیتیک را جوان ما درون فضای مجازی دارد اعمال میکند به اشکال گوناگون، با لطیفه، با جوک، با شایعه، با خبر، با تصویر، با کاریکاتور؛ بنابراین ما در این شرایط خاص، به نظر میرسد باید بگذریم از این دوگانهی عمل و نظر، و بیاییم این دو را به هم چفت کنیم.
گیدنز به زیبایی اشاره میکند که اگر کل تاریخ بشریت را به ۳۰ ثانیه تبدیل کنیم، نسل ما در دو ثانیهی آخر آن قرار دارد. نکته مهم این است که در همین دو ثانیه آخر، تحولات و تغییرات به مراتب سریعتر و عمیقتر از ۲۸ ثانیهی قبل رخ میدهد. ما تنها نسلی هستیم که این تغییرات عصری را به طور مستقیم احساس، لمس و مشاهده میکنیم.
بر این اساس، باید مفهوم کرونولوژی یا زمانبندی تاریخی سنتی را کنار بگذاریم. ما در واقع در یک «تاریخ فشرده» زندگی میکنیم؛ به گونهای که هر سال از عمر ما، برابر با صدها سال در گذشته است. هر سال از جوانی ما در این تاریخ فشرده میگذرد. هرچند حرکت ما همچنان آهسته و پیوسته است، اما تحولات جامعه با شتابی روزافزون پیش میرود.
من این وضعیت را «شکاف میان تغییر و تدبیر» مینامم. تدبیرهای ما حتی در بهترین شرایط نیز ممکن است به سختی با این تغییرات هماهنگ شوند و غالباً با عقبگرد مواجه هستند. در اوجش حرکت به صورت تصاعد حسابی است. این در حالی است که تغییرات اجتماعی در جامعه ما به شکل نمایی و (تصاعد) هندسی حرکت میکنند؛ مثلاً یک تحول کوچک از ۱۰ به ۵۰، سپس از ۵۰ به ۱۵۰ و از ۱۵۰ به ۵۰۰ افزایش مییابد.
اما ما همچنان در تأخیریم، همواره عقبتر از سرعت تحولات حرکت میکنیم. ما شبیه کارآگاههای کودنی هستیم که هر بار به محل وقوع یک حادثه میرسیم، جنازه پهن شده است و همیشه چند قدم عقبتر از حوادث قرار داریم. ما نسبت به تاریخ، تحولات اجتماعی و نسلی خودمان تأخیر داریم؛ زیرا به آرامی و آهسته و «خرامان خرامان» راه میرویم، در حالی که جامعه با سرعتی بسیار بالا در حال تغییر است.
پس سؤال این است که آیا ما آمادهی این شتاب هستیم؟ آیا میتوانیم نبض این تغییر سریع را بفهمیم و برای آن تدبیر کنیم؟ اگر نتوانیم، شکاف میان ما و جامعه بیشتر خواهد شد.
اگر بخواهیم تغییری ایجاد کنیم، باید دیدگاه خود را در بستر این تغییرات فزاینده بازتعریف کنیم. نمیتوانیم در بیرون بایستیم و بدون توجه به تحولات تاریخی، نظریهای بسازیم و انتظار داشته باشیم تاریخ و جامعه خود را با آن هماهنگ کنند. در این زمینه، یک تمثیل جالب وجود دارد: یک نفر در حال نقاشی کشیدن از معشوق خود بود، وقتی از او پرسیده میشود خیلی تلاش میکند نقاشیات شبیه معشوق شود؟ پاسخ میدهد: «نه، من تلاش میکنم معشوقم شبیه نقاشیم شود.»
ما نیز در تلاشیم جامعه را شبیه به دستگاه نظری کلیشهای و متافیزیکی خود کنیم و انتظار داریم که تاریخ و جامعه خود را با آن هماهنگ کنند. اما چنین چیزی ممکن نیست؛ این قاب میشکند، نقاشی پاره میشود، رنگها به هم میریزند و نقشها به هم میخورند. برای جلوگیری از این وضعیت، باید قابمان را منعطف انتخاب کنیم، نقاشیمان را منعطف بسازیم و رنگهایمان را منعطف انتخاب کنیم. زمان انتخاب یک رنگ، یک نقش و یک قاب همیشگی و ثابت گذشته است.
ادامه دارد ... .
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید