به گزارش خبرنگار فرهنگی، خیلی از مخاطبان سینمای ایران فیلمهای «ماجرای نیمروز» ۱ و ۲ را دیدهاند. البته فیلمهای دیگری هم مانند «تعقیب سایهها»، «دستنوشتهها»، «توهم» و ... درباره مبارزه با خانههای تیمی سازمان مجاهدین خلق یا منافقین هم در سینمای پس از انقلاب ساخته شدهاند اما تیم تحقیق و پژوهش «ماجرای نیمروز» با حضور پژوهشگرانی چون حسن روزیطلب که سالها روی منافقین و جنایتهایشان کار کرده، چارچوب فیلمنامه ایناثر را طراحی کرد.
«استراتژی و دیگر هیچ»، «رعد در آسمان بیابر»، «حرکت در جهنم به نیت بهشت» و «عملیات مهندسی» ازجمله آثار مهم روزیطلب در زمینه شناخت منافقین و فعالیتهای آنها هستند. اما کتاب دیگری هم با همینرویکرد توسط روزیطلب تهیه و تدوین شده که فصلی از کتاب «رعد در آسمان بیابر» محسوب میشود و راویاش بهنظر مخاطبی که «ماجرای نیمروز» را دیده، شخصیت کمال آنفیلم میآید. اینراوی که در مبارزه با خانههای تیمی و چریکهای منافقین، مهرهای حرفهای و آبدیده بوده، اینروزها در خلوت و انزوا زندگی میکند و پس از مبارزه با منافقین، هیچپست و مقامی نگرفت. خیلی از اطرافیان و افرادی را که آنروزها با او همراه بوده و با منافقین جنگیدهاند، قبول ندارد.
«گشت شکار؛ برشهایی از خاطرات یکماموریت امنیتی در مبارزه با سازمان مجاهدین خلق» به اهتمام محمدحسن روزیطلب کتابی است که نشر یازهرا چاپ کرده و ۲۰ روایت را از آنراوی که تصور میکنیم روزگاری در قامت کمالِ «ماجرای نیمروز» ایثارگری کرده، شامل میشود.
یکی از موضوعات مهم در اینکتاب، تصویری است که راوی از شهید اسدالله لاجوردی و آیتالله محمدی گیلانی ارائه میکند. او میگوید: «تنها یاور و مشوق و پشتیبان من در امور فوق، اول مرحوم شهید لاجوردی و سپس مرحوم محمدی گیلانی بود. بنده با سیاق فکری و عملکرد خود، مطمئنا از برخوردهای تند و افراطی و حتی ماجراهای بعد از عملیات مرصاد انتقاد داشته و دارم، ولی حق را نگفتهام اگر نگویم از برخورد انسانی مرحوم لاجوردی با گروه فرقان یا اوایل فاز نظامی سازمان که راهروهای بازجویی شعبات اوین جای خالی نداشت. ایشان از نیمه شب، تکتک متهمین را به دستشویی میبرد و پدرانه، غذا، آب، چای و سایر نیازهای آنها را برای سحری و نماز صبح فراهم میکرد. او در پشتیبانی از امر توابسازی و حتی عفو گرفتن، از هیچگونه کمک و مساعدتی مرا محروم نکرد.» (صفحه ۱۶)
راوی کتاب پیشرو با گشتزنی در خیابانها که با همراهی نیروهای تواب سازمان مجاهدین خلق انجام میشده، اقدام به شناسایی خانههای تیمی منافقین و سپس حمله به آنها میکرده است. رویکردش هم در اینزمینه حفظ جوانان فریبخورده و بازگرداندن آنها به دامان خانوادههایشان بوده است. او با همینرویکرد، گروهی را با نام «گشت شکار» تاسیس کرد که نامش بر پیشانی کتاب نشسته است. او درباره میزان فشارهای روحی روانی روی خود و شهید لاجوردی اینجمله را در کتاب دارد: «در مواردی که بنده خدا مرحوم لاجوردی کم میآورد، از مرحوم گیلانی مساعدت میگرفت.»
در صفحه ۴۲ «گشت شکار» روایتی درباره یکی از دختران جوان سازمان منافقین وجود دارد که راوی و شهید لاجوردی با برخورد برادرانه و پدرانه باعث نجاتش شدند. راوی در اینباره میگوید:
«فردای ضربه ۱۲ فروردین، با آقای لاجوردی و سیمین رفتیم خدمت آقای گیلانی. گفت «دیگر چه میخواهی؟» گفتم «ایشان یک روز هم زندانی نشده و شناخته نشده. با توجه به اینکه رشته تحصیلیاش پزشکی است، آزاد شود تا به درسش ادامه بدهد.» آقای گیلانی رو کرد به آقای لاجوردی و گفت «این که هیچ امکانات مالی یا امثالهم ندارد.» سیمین گفت «مرا خجالت ندهید، نیازی ندارم. هرکاری کردم، جبران اشتباهاتم نمیشود.» آقای لاجوردی گفت «خیالتان راحت باشد.» کم مانده بود آقای لاجوردی دستی پدرانه روی سر سیمین بکشد. احساس کردم خیلی خودش را کنترل کرد.
سیمین رفت و تا مدتی هر از چندگاه من را پیدا میکرد و جویای حالم میشد. او پزشک رشته مامایی شد و بعد هم ازدواج کرد.
این را اضافه کنم که تمامی توابینی که با بنده کار کردند، حتی عظیم، همه به آزادی و ادامه تحصیل نائل شدند؛ جز یکمورد.»
در ادامه دو روایت از ۲۰ روایت اینکتاب را مرور میکنیم؛
روایت هفتم/ دو نمونه شیرینکاری
ماه مبارک رمضان بود. متهمی را در خیابان گرفته بودیم که شب کنار رودخانه در نظامآباد قرار داشت. اول مغرب، جای شما خالی، با حسین و رفیق خوشتیپمان و توابها رفتیم چلوکبابی. البته توضیح بدهم که دخترها میرفتند سر میز دیگری غذا میخوردند. در هر حال، به دلیل گرسنگی زیاد تا میتوانستیم چلوکباب خوردیم و رفتیم سر قرار. قرار شد من و رفیقمان دورادور نظاره کنیم و حسین و توابها در ماشین باشند تا راجع به دستگیری و یا ادامه کار تصمیم بگیریم. هنوز متهم چند قدمی نرفته بود که شروع کرد به دویدن و در رفتن. ما از زور پرخوری آنقدر سنگین شده بودیم که نتوانستیم به گرد پایش برسیم و قرار سوخت. البته چندینماه بعد، اتفاقی دستگیر شد.
یکروز توابها در خیابان فاطمی، دختری از سرشاخههای دانشجویی سازمان را در صف اتوبوس شناسایی کردند. به بچهها گفتم بروند بعد از صف، ماشین را پارک کنند و منتظر بمانند. بعد رفتم کنار دختر ایستادم و گفتم «سیانور زیر زبانت هست؟» چپ چپ نگاهم کرد. در صف اتوبوس ایستاده بودم. گفتم «مرا نشناختی؟» گفت «نه!» گفتم «من از فلانجا هستم. نه بپرس، نه لزومی دارد اقدام خطرناکی کنی؛ فقط میخواهم کمی با هم صحبت کنیم؛ یا من را قانع میکنی، یا قانع میشوی. اگر هیچکدام اتفاق نیافتاد، هرکار دلت خواست بکن و من هم کار خودم را میکنم. سیانور هم که زیر زبانات هست و آمادهای؛ ول دستهایت جلوی چشم من آزاد باشد.» حیرتزده با من به سمت پیادهرو آمد و به نردههای سازمان آب تکیه دادیم و مشغول گفتوگو شدیم.
حرفهایمان نیمساعت طول کشید و تقریبا متقاعد شده بود؛ بدون اینکه سیانور بخورد و سوار ماشین شود و با دوستان و همرزمان سابق خود مشورت کند.
حسین که بسیار جوان و پرشور بود، از ماشین پیاده شد، آمد جلو و گفت «منافق که اینقدر ادابازی ندارد! بیا برو سوار شو!» ناگهان دختر سیانورش را شکست و به ماشین نرسیده مُرد.
قرار مهمی داشتیم در انتهای خیابان پشت پارک ساعی. یکربع وقت داشتیم دو دختر کمسن شاید شانزدههفدهساله جلوی چشم ما قرار را اجرا کردند. فوری بازداشتشان کردیم. از پته و ملاتهایشان معلوم بود رده پاییناند. فهمیدیم در خانه پدری و مادریشان زندگی میکنند. دست یکیشان کارت عروسی خواهرش بود که داشت دوستش را دعوت میکرد.
کمی صحبت کردم و پتهها و ملاتهایشان را گرفتم و گفتم «بروید عروسی خوش بگذرد. اگر سازمان را کنار بگذارید که خب، ولی اگر ادامه بدهید، بعد از هجدهسالگی امکان دارد دوباره به پست من و امثال من برخورد کنید. آنجا دیگر چشمپوشی در کار نیست.» آندو که انگار تازه باورهای خود را نسبت به ما فروریخته میدیدند، بغض کرده و گریه کردند. توابهای ما هم اشکی ریختند.
مواردی هم بود در کار که شب عروسی، به عروس یا داماد منافق برمیخوردیم. طرف مقابل را صدا و اعلام خطر میکردیم که مثلا عروس یا داماد مواظب همسر خود باشد تا مشکلی پیش نیاید. البته عمدتا موارد معدود اینچنینی که در خانواده بودند، از ردههای پایین بودند. انشالله که موارد فوق دلیل نفوذی و سازمانی بنده و همکارانم تلقی نگردد؛ چون دیگر نه مرحوم لاجوردی و نه مرحوم گیلانی نیستند که به دادم برسند.
این را بگویم؛ به دلیل صداقت و نیز جو آن روزها، تمام تصمیمگیریها و موارد خاص اینچنینی را حتما به مرحوم گیلانی و مرحوم لاجوردی اطلاع میدادم.
روایت یازدهم/ نبردی تنگاتنگ
متهمی داشتیم که شناخته نشد. او خود را یکنیروی ساده سازمان معرفی کرد و گفت یکنیرو دارد که خانهشان خیابان گاندی است. جهت تکمیل پرونده با حسین و یکی از بچههای دفتر سیاسی بهنام «علیرضا»، سهنفری همراه با متهم رفتیم خانه سوژه جدید که در طبقه پنج بود.
زنگ زدیم. مادرش آمد پشت افاف. خودمان را دوستان پسرش معرفی کردیم. در را باز کرد و وارد شدیم. گفت «فلانی توی اتاقش هست.» ما هم خیلی راحت رفتیم انتهای سالن، در را باز کردیم و رفتیم داخل اتاق سوژه جدید.
تا ما را دید، یکه خورد. من دستش را گرفتم و لب تخت رو به روی در نشستم و مشغول صحبت با او شدم. حسین و علیرضا هم پشت تخت ایستاده بودند.
یکلحظه، علیرضا در کمد دیواری پشت تخت را باز کرد و گفت «ای وای!» برگشتم دیدم یککمد دودهنه است که در تمام طبقاتش سلاح و فانوس بمبهای سازمان و نارنجک چیده شده.
ناگهان متهم قبلی که با ما آمده بود، با پایش در اتاق را بست و از پشت در یکاسلحه ژ۳ برداشت و با فاصله سهمتری از ما، به طرف من نشانه گرفت. بعد وقتی دید من نشستهام و حسین و علیرضا ایستادهاند و راحتتر اسلحه میکشند، ژ۳ را بهسمت آنان گرفت. قطر لوله ژ۳ که درست رو به روی صورتم بود، همانند لوله یکتانک خودش را نشان میداد. خواستم اسلحهام را بکشم، دیدم انگشتش به دنبال ضامن میگردد؛ پس احتمالا اسلحه پر بود و او معطل کشیدن گلنگدن نمیشد. از مواردی که آدرنالین باعث تحرک غیرعادی میشود، همینلحظه بود. با یکخیز سریع، سر لوله ژ۳ را مشت کردم و با دست دیگر قنداق را گرفتم. انگشت او که روی ماشین بود، همزمان با انحراف لوله، اولینشلیک را کرد که بین حسین و علیرضا به شیشه رو به بیرون خورد.
او با قدرت بدنیای که داشت، سعی کرد لوله اسلحه را به سمت بچهها بگیرد و شلیک کند؛ من هم با قدرت بدنی کمتر از او، چون نوک لوله دستم بود، دائم اسلحه را بهسوی سقف و یا کف اتاق اهرم میکردم. در یک آن، پایم را پشت پایش گذاشتم. و با تمام قدرت انداختمش روی زمین، خودم هم افتادم روی او. نوک ژ۳ از بالای در زد بیرون و با وزن هر دوی ما تا پایین در آمد؛ لوله اسلحه بین در گیر کرد و نوک لوله هم از دست من درآمد؛ ولی دیگر هرچه تلاش کرد، نتوانست اسلحه را از در خارج کند. او هفده گلوله شلیک کرده بود.
حسین سریع بلند شد. او تا آنلحظه با علیرضا روی زمین پشت تخت دراز کشیده بود. تیرهای شلیکشده، به آنها نخوردند. حسین پسر صاحبخانه را هم نگه داشته بود. او با اسلحه چند تیر به سر کسی که با من درگیر شد و از من بالاتر بود، شلیک کرد و کارش را ساخت. البته من خودم را کنار کشیدم و بلند شدم.
علیرضا به دست پسر صاحبخانه دستبند زده بود. در کمد باز و چندگلوله به داخلش خورده بود، ولی نه به فانوسها. در و دیوار پر از جای اصابت گلوله بود.
ناگهان حسین فریاد زد «فلانی پایت!» تا نگاه کردم، دیدم از بالا و پایین پوتین نو آمریکاییام – که تازه روز اولش بود پوشیده بودم – قلپ قلپ خون بیرون میزد. احساس کردم که یکپایم را نمیتوانم روی زمین بگذارم. سوختگی دستم را هم که با آن لوله ژ ۳ را گرفته بودم، تازه متوجه شدم. زمانی که با او درگیر شدم و او لوله اسلحه را بهسمت پایین گرفته بود، تیر از روی پنجه پا خورده و نازکنیهای پنجه را خرد کرده بود. لیلیکنان آمدم پایین. آن پسر را هم آوردیم، ولی مهمات و جنازه طرف را گذاشتیم و درخواست یکتیم برای امور لازم کردیم.
تابناک را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید