بیم است که سودایت دیوانه کند ما رادر شهر به بدنامی افسانه کند ما رابهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آریترسم که غمت از جان بیگانه کند ما رادر هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهدزلفت به سر یک مو در شانه کند ما رازان سلسله گیسو منشور نجاتم دهزان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما رابیم است که سودایت دیوانه کند ما رادر شهر به بدنامی افسانه کند ما رامن می زده دوشم شاید که خیال توامروز به یک ساغر مستانه کند ما راچون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسروبر آتش روی تو پروانه کند ما را