محمّد احمدوند مدرّس دانشگاه و آموزش و پرورش در مطلب ارسالی برای
«نگاه شما» نوشت:
1- پیرمردی وارد اتوبوس خط واحد می شود. تمام صندلیها پر است. جوانی در حال چک کردن پیامک هایش است. جوان دیگری هندزفری به گوش نگاهی به پیرمرد می کند و بعد از پنجره به بیرون خیره می شود. دو جوان دیگر دارند دربارۀ مسابقه فوتبال سپاهان و پرسپولیس حرف میزنند. پیرمرد دستش را به میله میگیرد. اتوبوس راه میافتد. پیرمرد نمی تواند خودش را نگهدارد. مرد میانسالی بلند می شود و او را در جایش می نشاند. پیرمرد دعایش می کند. مرد جوانی هم که به نظر می رسد کارمند باشد جایش را به مرد میانسال می دهد.
2- مادر جوان دست پسربچه اش را گرفته و در بریدگی وسط خیابان ایستاده است. ماشینها به سرعت و پشت سر هم رد می شوند. انگار مسابقه گذاشته اند. انگار ماشینها تمامی ندارند. مادر تصمیم می گیرد از خیابان رد شود. ماشین شاسی بلندی بوق ممتد می زند. مادر از ترس بر میگردد. ماشینها کیپ هم در دو لاین به سرعت رد می شوند. یک پژوی 405 می رسد. طوری وسط خیابان می آید که از دو طرفش ماشینی نتواند عبور کند. آرام آرام و با زدن فلاشر سرعتش را کم می کند. به مادر و پسربچه که میرسد می ایستد. ماشینهای پشت سر هم مجبور می شوند توقف کنند. راننده با دست به مادر اشاره می کند از خیابان رد شود. مادر دست پسرش را می گیرد و عرض خیابان را طی می کند. پسر کوچولو به راننده لبخند می زند.
3- مهتابی دو قلوی خانه از جایش در رفت و شکست. قدیمی است. پیش چند فروشندۀ وسایل برقی رفتم امّا همه بدون اینکه حتِّی به آن دست بزنند گفتند آن را دور انداخته و یک ست کامل و جدید بخرم، ست کامل 27000 تومان. مغازه چهارمی که می رسم مرد میانسالی است که یک مغازه ساده و کوچک دارد. پسر کوچکش هم کنارش کارآموزی می کند. مهتابی را نشانش می دهم و میپرسم قابل تعمیر است یا نه. نگاهی به مهتابی می کند و از توی یک قوطی بزرگ قطعهای پیدا می کند و به جای قطعۀ شکستۀ مهتابی میگذارد. قطعات مهتابی را از اول سرهم میکند و مهتابی را دوباره چک میکند. سالم سالم است. بابت قطعه و دستمزدش فقط 2000 تومان میگیرد.
4- می خواهم شیرینی بخرم. نوعی شیرینی انتخاب می کنم. شیرینی فروش مرد میانسالی است که دو شاگرد هم در مغازه دارد. از یکی از شاگردها می خواهم یک کیلو برایم بکشد. شاگرد شروع به چیدن شیرینی در جعبه می کند. صاحب مغازه که مشتری دیگری را راه انداخته و حالا بیکار است ما را می بیند. به طرفم می آید و آرام می گوید:" این شیرینی تازه نیست. یا نوع دیگه ای انتخاب کنید یا دو ساعت دیگه تشریف بیارید تا شیرینی تازه برسه." عجله ای ندارم. دو ساعت بعد برمی گردم. از همان نوع شیرینی می خرم. شیرینی هنوز گرم است.
5- می خواهم لباس بخرم. در اولین فروشگاه مغازه دار مشغول صحبت با تلفن است و حتّی سرش را هم بالا نمی آورد. لباسها هم برچسب قیمت ندارد. از فروشگاه خارج می شوم. در دومین فروشگاه مغازه دار مشغول صحبت با دو دختر جوان است. از او در مورد نوع لباس مورد نظرم می پرسم. جواب می دهد: خودتون نگاه کنید. باز هم برچسب قیمت وجود ندارد. وارد سومین فروشگاه می شوم. در مورد لباس مورد نظرم می پرسم. فروشنده چند لباس مختلف جلویم می گذارد. هیچ کدام همان نیست که من می خواهم. دوباره حرفم را تکرار می کنم. فروشنده چند دست لباس دیگر جلوی من می گذارد. باز هم نوعی نیست که من می خواهم. می گویم: شما چرا هر چه دوست دارید جلوی من می گذارید؟ با اخم می گوید: اونی که شما می خواید رو نداریم. وارد فروشگاه چهارم می شوم. فروشنده در سلام پیشدستی می کند. درباره نوع لباسی که می خواهم سئوال می کند. جزئیاتی بیشتری می پرسد. با حوصله گوش می دهد و بعد یک نوع لباس جلویم می گذارد. همانی است که می خواهم. در مورد تنوع رنگ از او سئوال می کنم و با حوصله پاسخ می دهد. رنگهای مختلف را جلویم می گذارد و می خواهد آنها را مقایسه کنم و رنگی که دوست دارم انتخاب کنم. از این مغازه دست پر خارج می شوم.
6- دوستی تعریف می کرد برای ثبت نام دخترش در دوره کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد خمینی شهر همراه دخترش به آنجا می رود. قبل از ثبت نام اطلاعاتی لازم دارند و نزد مدیرگروه رشته مربوطه می روند. سر صف می ایستند، صفی که همه دخترهای جوان هستند و با این وجود دوست من هم سر صف می ایستد تا وارد اتاق مدیرگروه مربوطه شود. وقتی نوبتشان می شود با هم داخل می شوند. دوست من ضمن معرفی خودش به عنوان یک معلم دستش را دراز می کند تا با جناب دکتر دست بدهد امّا دستش در هوا می ماند و جناب دکتر می پرسد:"چه کار دارید؟" دوست من هم که از این رفتار شوکه شده فقط به پرسیدن سئوالش اکتفا می کند که البته او هم نمی تواند جواب سئوال او را بدهد چون تازه مدیرگروه شده و دوست من با ناراحتی تمام برمی گردد و البته دخترش هم نهایتاً قید ثبت نام و ادامه تحصیل در این دانشگاه را می زند. دوست دیگری تعریف می کرد برای کاری به بانک می رود و فرمی را پر می کند. کارمند بانک تا شغل او را می بیند می گوید:"شما معلمها هم صفا می کنید ها. مفت می چرخید و مفت حقوق می گیرید." دوستم با ناراحتی می گوید"اول اینکه اگر دوست دارید با کمال میل حاضرم جایم را با شما عوض کنم. ثانیاً اگر شما هم کارتان سخت است مثل صد هزار معلمی که خود را بازنشسته کردند چون روح و جسمشان آزرده بود شما هم درخواست بازنشستگی پیش از موعد بدهید." کارمند بانک اخم می کند، او را بی جهت معطل می کند، و در نهایت وقتی دوست من شکایتش را به رئیس بانک می کند کارش را راه می اندازد. دوست دیگری تعریف می کرد برای درخواست خط تلفن ثابت به مخابرات منطقه خود می رود. فرمی به او می دهند تا پر کند. رئیس بخش مربوطه وقتی مشخصات او را می خواند از سر کنجکاوی می پرسد شغل او چیست و وقتی می شنود معلم است از جا بلند شده و برایش چای می آورد و ضمن احترام و تکریم فراوان کارش را سریع راه انداخته و روانه منزلش می کند. دوست من وقتی این خاطره را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زده بود. می گفت داشتم کم کم ناامید می شدم که معلم جماعت در این مملکت حرمتی دارد. به احترام آن آقای فهمیده که بدون اینکه من را بشناسد آنقدر احترام گذاشت تصمیم گرفته ام این دو سال آخر خدمتم از سال اول خدمتم پر تلاش تر باشم و به بچه های مردم خدمت کنم.