كودك خسته و تنها در راهروي طولاني و تاريك منتهي به اتاق قاضي نشسته و با چشماني اشكآلود از دور مردم را نظاره ميكند، نميداند كه براي چه به اينجا آمده، منتظر پدر و مادرش است كه از اتاق قاضي بيرون بيايند و با هم به خانه بروند، دخترك نميداند كه ديگر هرگز نميتواند پدر و مادر را در كنار هم داشته باشد.
قدمهايم را ميشمارم، دلم نميخواهد از نافرجامي،از بين رفتن زندگي و از عشق بگويم ولي گسستن، فريادهاي بيصداي كودكان كه گاهي پدر و گاهي مادر را ميخوانند، مرا مجبور ميكند تا بگويم كه در همين نزديكي در راهروي دادگاهها چه ميگذرد.
چشمان كودكان منتظرند تا ببينند، به چه كسي تعلق دارند؟!!
پدر بدو ورود به دادگاه با هزار آرزو، فرزند خود را به فرد ديگري ميسپارد، ميخواهد، ميوه وجودش را ببيند اما در گوشه حياط در حالي كه به درهاي راهروي دادگاه زل زده، فرزندش را رها ميكند تا اين بار خود تصميم بگيرد كه راهش اشتباه است يا صحيح.
مادر، دخترانش را در حالي كه در آغوش گرفته است، نوازش ميكند، چشمان كودكان منتظر هستند تا ببينند به چه كسي تعلق دارند؟!!
چشمان دخترك در حالي كه به درهاي راهرو دوخته شده است، ياد ميگيرد كه زندگي چيست، يك تفسير غلط كودكانه در ذهن او حك ميشود «يا مرگ يا زندگي» اين شعار پدر بود.
فرياد «حقم را ميخواهم» در فضاي دادگاه ميپيچد
آفتاب سوزان در حياط دادگاه، خانوادهها را سرگردان كرده است هر كسي به گوشهاي پناه ميبرد تا شايد سايهاي بيابد.
بيرون از درهاي حياط اين گرماي سوزان، عشق را افزونتر ميكند اما همه با صداي زني به خود ميآيند كه فرياد ميكشد «حقم را ميخواهم» دست فرزندش را گرفته و ميكشاند، نميدانم در دل اين مادر چه ميگذرد اما ميدانم اين كودك توان دويدن را ندارد و ميخواهد كنجي بنشيند و با اسباببازيهايش بازي كند.
كودك معني عشق را بهتر از ما درك كرده است
حقيقت اين است پدر و مادر از هم جدا شدند بدون اينكه بينديشند كه فرزندانشان كجا هستند، مادر سرپرستي دختر را به عهده گرفته و پدر سرپرستي پسر را گرفته، فرزند كوچكتر كجاست؟!
اين در حالي است كه دختر كوچكي با دستان ظريفش گلي را از جلوي در چيده است و گل را براي پدر و مادر هديه ميآورد، اين كودك معني عشق را فهميده است اما ما نفهميدهايم، ما عشق را در پول، خانههاي مجلل، ماشين و ... ميبينيم، در حالي كه اين كودك به ما ميآموزد كه خداوند گل وجود عشق را براي رسيدن به كمال و آرامش آفريده است.
دريغ از اينكه شايد روزي همين كودك در جايگاه مادر بايستد زيرا آموخته است كه زندگي يعني طلاق...
كودكي خسته و تنها با بطري كوچكي از آب كنار ديوار نشسته و هر از گاهي با صدا و گريههاي مادر به خود ميآيد و زير چشمي پدر را مينگرد؛ در همان نزديكي كودكي شيرخواره در آغوش مادر خود ميگريد، مادر آينده فرزند خود را رقم ميزند و پدر با صداي بلند از همسر خود گله ميكند؛ دردناك است، شمردن حاشيههاي كنار ديوار، راهروهاي طولاني در اين خفقان فرياد ميزند كه مانند گورستاني است كه در نيمه شب مه غليظ آنجا را فرا گرفته است.
بعد از سالها زندگي مشترك آنها با هم غريبهاند
انسانها با هم دوست ولي غريبه هستند، ده سال از زندگي مشتركشان ميگذرد هنوز در گفتار نيك با هم غريبه هستند.
فرزندانشان ميآموزند كه در شيرينيهاي زندگي گاهي تلخيها زودتر معني ميشود....
زن جوان يك ماه نيست كه از عشق زميني ميخواهد به عشق آسماني برسد ولي دنيا، تفكر بيهوده و احساس غلط در معني عشق او را از زندگي دور كرده است.
زن جوان با شوهرش غريبه نيست، بر روي صندلي كنار هم مينشيند، حرف ميزنند، مينوشند، هنوز چند صباحي از اين دوستي دوباره نگذشته است كه قاضي آنها را فرا ميخواند.
زن ميايستد و تشر ميزند و با فرياد ميگويد ديگر خسته شدم، ميگويم زيباست، چرا كه اينها كه با هم غريبه شدند در اين راهروي تاريك كه براي گسستن زندگي خود آمدند لحظهاي فراموش ميكنند، به هم لبخند ميزنند و يادشان ميرود كه در اينجا چه ميكنند.
جالب است با صداي قاضي به خود ميآيند دوباره همديگر را ميزنند و از هم فاصله ميگيرند. آري اين راهروي تاريك و پلههاي پرپيچ و خم هر روز و هر ثانيه خود را نفرين ميكنند كه چرا جاي ديوارهاي محكم و استواري نيستند كه پناهنده عشق و گرماي وجودند.
زندگي تقدير فرزندمان است در آينده نه چندان دور
اي كاش قبل از ورود در همان نزديكي، چشمانمان را باز كنيم، گلهاي زيبا را ببينيم و قبل از گسستن، تهمت و داد و فرياد شاخهاي را به هم هديه كنيم.
همان طور كه در روز ازدواج فقط دسته گلي به هم هديه داديم، در اين باغستان نزديك دادگاه، همه گلها را به هم هديه كرده و گل وجود خويش را كه فرزندمان است با عشق غريبه نكنيم.
اين گلها همان گلهاي روز پيوندتان است، كاش برگرديم و نتوانيم راه برويم.
در اين جا است كه بايد از خالق عشق، تقاضاي ناتواني كرد تا گام در اين مكان نگذاريم، زيرا زندگي تقدير فرزندمان است در آينده نه چندان دور....؟!