اشاره:متن زیر حاصل گفت وگوی پژوهشگر توانا، عبدالحسین شهیدی با حاج علی اکرام علیزاده است که چند سال پیش انجام گرفته است و اینک به مناسبت درگذشت حاج علی اکرام، نخستین رهبر حزب اسلام جمهوری آذربایجان تقدیم می شود.
حاج علی اکرام علیزاده، فرزند اسماعیل، مبارز مسلمان و رهبر مجاهد اسلامگرایان مناطق قفقاز و جمهوری آذربایجان، در سال 1940م، در قصبه نارداران ـ 25 کیلومتری شمال باکو ـ در یک خانواده متدین متولد شد.
وی فارغ التحصیل رشته تربیت بدنی از باکو است که به دلیل گرایشهای مذهبی و شیعی، از اوایل جوانی، زیر بار برنامههای تحمیلی کمونیستها نرفت و بنای ناسازگاری گذاشت. در سال 1974م. (1353ش) به واسطه یک دانشجوی ترک زبان یمنی در باکو، با نام امام خمینی و زندگی و مبارزات ایشان آشنا و از تبعیدی بودن آن بزرگوار آگاه شد. در نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی، صدای امام و پیام ایشان را در رادیو تبریز شنید و از لحظه ورود امام به ایران ـ که از تلویزیون مسکو میدید ـ از مرجع تقلید اول خود عدول کرد و مقلد امام شد. در دوران زندگی امام بسیار تلاش کرد تا به ایران بیاید و امام را ببیند، اما نگذاشتند؛ حتی به مدت هشت سال از نزدیک شدن به مناطق جنوبی آذربایجان و مرزهای ایران ممنوع شد!
حاج علی اکرام، رهبری مقلدان امام در باکو و قصبه نارداران را به عهده داشت و از ارادتمندان مقام معظم رهبری است. پس از فروپاشی شوروی و استقلال جمهوری آذربایجان، رهبر اسلامگرایان در آن مناطق بود و «حزب اسلامی آذربایجان» یا به تعبیر خودش، «حزب جمهوری اسلامی آذربایجان» را تأسیس کرد. مبارزات و مجاهدات او و همرزمانش علیه سلطه غرب و حاکمیت کمونیستهای سابق و خاندان «علییف» و دعوت مردم مسلمان و روشنفکران به اسلام و حاکمیت ارزشهای دینی، از درخشانترین صفحات تاریخ انقلاب اسلامی در بیرون از ایران است.
حاج علی اکرام پیش از فروپاشی شوروی، به سبب داشتن گرایشهای مذهبی، از بسیاری از امتیازات اجتماعی محروم شد و پس از فروپاشی شوروی و تثبیت حکومت حیدر علییف در آذربایجان، سالها در زندان مخوف این حکومت مانده و مورد شدیدترین شکنجهها و اهانتها قرار گرفته است.
در زندان، بیماری قند در بدنش شدت یافت و حکومت حیدر علییف، اجازه معالجه و مراجعه به پزشک نداد. در نتیجه، چشمهایش دچار آسیبهای جبران ناپذیری شد. او در زندان بود که حیدر علییف حکومت ارثی خود را به پسرش سپرد و خود به دیار نیستی رفت. پس از مرگ علییف، درِ زندان باز شد و مجاهد حق طلب و مؤمن، حاج علی اکرام در حالی از زندان بیرون آمد (2003) که بیش از 80 درصد روشنایی چشمانش را در زندان تاریک حیدر علییف از دست داده بود، ولی همچون اباذر، شجاع، صریح، هشیار و منطقی علیه ظالمان همچنان میخروشد و از اسلام دفاع میکند.
حاج علی اکرام، آزرده از آشنا و بیگانه، در اواخر بهمن ماه سال 1384 برای معالجه چشمانش به ایران آمد و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری بود که به عیادتش رفتم. او از کم سو شدن یک چشمش و بیسو شدن چشم دیگرش در زندان حیدر علییف شکایت میکرد. اما لبهایش همچنان به شکر و دعا و ذکر و صلوات و تکبیر و تهلیل و تسبیح مترنم بود و از خدا میخواست که سلطه ستمگران و شیطان بزرگ، آمریکا و دست نشاندههای او را از ممالک اسلامی به ویژه کشورش آذربایجان قطع گرداند.
ساعتی با حاج علی اکرام گفت وگو کردم و چون ایام محرم و صفر بود، از او خواستم که از چگونگی برگزاری مراسم سوگواری محرم و عاشورا در آذربایجان بگوید. وقتی نام مبارک حضرت امام حسین ـ علیه السلام ـ بر زبانش جاری شد، به شدت گریست و من پشیمان از پرسش خود شدم، چرا که او تازه از عمل جراحی چشم فارغ شده بود و گریه و اشک برای چشم او مضر بود. به هر حال، گفت وگوهایی با او داشتیم که خلاصه آن در پی میاید.
نخست گزارشی از مراسم حسینی در ماه محرم و صفر در کشور آذربایجان و زادگاه حاج علی اکرام، قصبه نارداران را از زبان او میآورم.
از حاج علی اکرام درباره خاطرات دوران جوانی، تحصیل، پدر و مادر و برادرانش پرسیدم.
گفت: پدرم مرحوم اسماعیل علی زاده، مردی غیور، متدین و قوی و از نظر موقعیت قدرتمند و با نفوذ بود. در سال 1900م به دنیا آمد و در سال 1990 در نود سالگی درگذشت. مادرم مرحومه «حسنیه»، زنی عفیف، دیندار، بیباک، مهربان و بسیار هشیار بود. در سال 1984 بر اثر مرض قند درگذشت. پدر و مادرم در تربیت دینی من و برادران و خواهرانم بسیار مؤثر بودند. پدرم ادبیات قدیم و معارف اسلامی را به خوبی میدانست و قرآن میخواند. ما از او خیلی چیزها آموختیم. یک نسخه خطی چهارصد و پنجاه ساله از شاعر بزرگ اهل بیت و عارف معروف «ملا محمد فضولی بغدادی» داشت که شبها آن را برای ما میخواند و توضیح میداد.
در زمان کمونیستها از طرف آکادمی علوم خیلی پافشاری کردند که آن نسخه نفیس را در اختیار آنها بگذارد، در مقابل هر چه خواست بدهند و یا به گرانترین قیمت از او خریداری کنند، ولی پدرم گفت: اینها کمونیست هستند، فضولی را هم از خود قیاس میکنند، نمیدهم. چون اصرار آنها را دید، گفت: به شرطی این نسخه را به شما میدهم که دولت اجازه بدهد، من به زیارت بیت الله الحرام یا عتبات عالیات در عراق و یا به زیارت امام رضا ـ علیه السلام ـ در ایران بروم. آنها رفتند و دیگر به سراغش نیامدند! این نسخه نفیس در اختیار برادرم حاج مایل بود.
یادم هست هنگامی که ما بچه بودیم و به مدرسه میرفتیم، زمان حکومت استالین بود. در ماه مبارک رمضان همه روزه میگرفتیم. مادرم به ما سفارش میکرد اگر در مدرسه برای شما تغذیه دادند، بخورید. اگر نخورید، میفهمند که پدر و مادرتان دیندار و اهل نماز و روزهاند، آن وقت به سر وقت ما میآیند و ما را میبرند و میکشند و شما بیسرپرست میمانید. آن وقت خدا میداند که چه میشوید!
من از پدر و مادرم یک دنیا خاطره دارم. آن دو به من بیش از دیگر اولادشان توجه داشتند، زیرا من بیشتر از سایر برادران و خواهرانم به مسائل دینی علاقهمند و دربست در خدمت والدین خود بودم. ما شش برادر و چهار خواهر بودیم، اصول و فروع دین و احکام ضروری را در زمان کودکی از پدر و مادرمان میآموختیم. البته از روحانیون نارداران هم قرآن و احکام و حدیث یاد میگرفتیم.
برادر بزرگم مرحوم حاج مایل علییف، از شاعران و ادیبان محقق و اندیشمند و مشهور آذربایجان بود. او پس از پدرم، بزرگ خاندان و چشم و چراغ خانواده ما و افتخار اهالی نارداران بود؛ مردی دست و دلباز، دیندار و جوانمرد و پاک طینت. شاعر اهل بیت: هم بود. به امام خمینی و مقام معظم رهبری عشق میورزید. اشعاری هم برای آن دو بزرگوار سروده است. در سال 1999م. درگذشت.
یک خاطره شیرین از پدرم در ممانعت از سربازی رفتن من دارم. پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان بایستی به سربازی میرفتم. دوره خروشچف بود. همه را میبردند. پدرم چندین بار پیش مسئول اعزام سربازان رفت و با او صحبت کرد و پول داد تا مرا از رفتن به سربازی معاف دارند. سال نخست این گونه گذشت. در سال بعد هم به سراغم آمدند. باز هم پدرم با پول مسئله را حل کرد. در سال سوم هم پول زیادی به مسئول اعزام داد و نگذاشت من به خدمت نظام وظیفه ارتش سرخ بروم. وقتی از پدرم پرسیدم، چرا نمیگذاری به سربازی بروم و پول حلال خود را به این خدانشناسان میدهی و حرام میکنی، پدرم نگاهی به من کرد و گفت: میدانی چرا؟ برای اینکه معلوم نیست تو را به کجا بفرستند. البته آن هم مهم نیست، مهم برای من و تو این است که وقتی گیر فرماندهان کمونیست از خدا بی خبر بیفتی، هم اخلاقت و اعتقادت را خراب میکنند، هم مجبور میشوی در سربازخانه همچون دیگر سربازهای روس، گوشت خوک بخوری و اگر نخوری از گرسنگی میمیری و یا به زور میخورانندت. وقتی هم گوشت خوک از گلویت پایین رفت، دیگر آدم نمیشوی. عین سخنش این بود؛ یعنی دین و ایمانت را از دست میدهی. مرحوم پدرم این گونه بود.
در دوره جنگ جهانی دوم، در نارداران حدود پنجاه خانواده بیسرپرست مانده بودند، پدرم مثل پدر و برادر غیرتمند، هم حامی آن خانوادههای بیسرپرست بود و هم حافظ عرض و ناموس و آبروی آنها. همه آنها را مثل خانواده خود میدانست.
یک خاطره دیگر هم از پدرم برای شما نقل کنم که ببینید آن مرحوم چقدر عاشق حضرت سیدالشهدا امام حسین ـ علیه السلام ـ بود. پدرم میگفت: یک وقت روز هشتم محرم و هوا بسیار گرم بود. با یکی از دوستانم که او هم دیندار و علاقهمند به حضرت امام حسین بود، قرار گذاشتم که از آن روز به مدت سه روز (تا آخر روز عاشورا) غذا بخوریم، اما به یاد امام حسین ـ علیه السلام ـ آب ننوشیم تا ببینیم و حس کنیم که امام حسین ـ علیه السلام ـ در آن سه روز چگونه تشنگی را تحمل کرد!... (گریه شدید حاج علی اکرام). مرحوم پدرم توانسته بود تا ظهر عاشورا تاب بیاورد و ظهر عاشورا پس از گریههای شدید، آب خورده بود. بعد از مدتی آن دوستش را میبیند و از او سؤال میکند که چند روز آب نخوردی؟ او میگوید: من وقتی از شما جدا شدم، به کلی فراموش کردم و الان به یادم میآید که چنین قراری گذاشتیم!
مادرم حسنیه خانم هم عاشق امام حسین ـ علیه السلام ـ بود. دریغا که آن دو پیش از فروپاشی وفات کردند و نتوانستند به زیارت عتبات عالیات و زیارت امام رضا ـ علیه السلام ـ و زیارت مکه و مدینه بروند. در آرزوی زیارت قبور اهل بیت، مردند. این را هم بگویم که ما از قدیم به رادیو تبریز گوش میکردیم، به ویژه به برنامههای دینی و مذهبی و اذان. مادرم به ویژه برنامههای دینی رادیو تبریز را همواره گوش میکرد. البته پس از انقلاب اسلامی، رادیو تبریز به ویژه برنامههای ترکی ویژه برون مرزی آن و به ویژه برنامه معارف اسلامی آن برای اهالی باکو و نارداران و همه دینداران جمهوری آذربایجان اهمیت والایی دارد. رادیو تبریز در چند سال اخیر برای عموم اهالی ما در جمهوری آذربایجان، به منزله حوزه علمیه نجف و قم است. گوش میدهیم، ضبط میکنیم، مینویسیم و مطالب مفید و تازه را در محافل و مجالس دینی بازگو میکنیم و عموم مردم استفاده میکنند.
عزاداری حسینی در آذربایجانحاج علی اکرام گفت: عشق به اهل بیت، بیش از هزار سال است که در آذربایجان سابقه دارد و ریشه دوانیده است. در همه نقاط این کشور، مردم به خاندان پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به ویژه به حضرت ثارالله، امام حسین ـ علیه السلام ـ محبت آتشینی دارند. بیشتر جمعیت آذربایجان شیعهاند و در محرم و صفر، آسمان کشور ما رنگ ماتم به خود میگیرد. اما در تمام جغرافیای آذربایجان، قصبه نارداران، زادگاه من، از نظر پایبندی به اعتقادات دینی و ایمان و عمل صالح و رعایت آداب و رسوم سنتی، از همه جا ممتازتر است؛ مثلاً زنان و دختران ناردارانی همه با حجابند؛ هم قبل از حاکمیت شوروی، هم در دوره شوروی و دین ستیزی و هم پس از فروپاشی شوروی، نارداران همواره دیندار بوده و هست. نخستین طرفداران امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی، در کشور آذربایجان، از نارداران ظهور کردند.
در این باره باید گفت: در حالی که شوروی در اوج قدرت خود بود و این جماعت عاشق امام خمینی (ره) با تکیه بر ایمان و توکل به خداوند، از هیچ کس و هیچ رژیمی نهراسیدند و بر سر ایمان خود با هیچ چیزی معامله نکردند و مردم مسلمان آذربایجان را به پیروی از امام خمینی یعنی پیروی از اسلام حقیقی دعوت کردند و در این راه استقامت ورزیدند، چرا که ما به امام و انقلاب ایمان داریم.
در دهه نخست ماه محرم در همه بخشها و شهرها و روستاهای آذربایجان مراسم سوگواری بر پا میشود، اما در نارداران ما، از اول محرم تا آخر صفر، به مدت دو ماه تمام، مردم در ماتم حضرت سید الشهداء7 مینشینند و احسان و اطعام و عزاداری ادامه مییابد. در هفت مسجد نارداران، در تنها زیارتگاه مشهور و بزرگ رحیمه خاتون (معروف به خواهر امام رضا ـ علیه السلام) و در خانهها و منازل و حسینیهها، بیشتر مجالس زنانه و مردانه جداگانه و شبها برگزار میشود. مداحان بسیار توانمند و خوش ذوقی در نارداران داریم، هم در میان زنان و هم در بین مردان.
خیابانها و کوچهها و میادین قصبه نارداران با نام چهارده معصوم و برخی اصحاب بزرگوار آنان و یکی هم به نام امام خمینی(ره) نامگذاری شده است. دستههای عزاداری در این خیابانها و میدانها به راه میافتند. گروه شبیه گردانی هم در میدان امام حسین ـ علیه السلام ـ به اجرای برنامه میپردازد. اشعار ترکی شاعران بزرگ اهل بیت، از جمله راجی تبریزی و صراف تبریزی ـ بیشتر از دیگران ـ در منابر و مجالس سوگواری نارداران خوانده میشود.
ما در نارداران همه شعایر و انواع عزاداریها را داریم، به جز قمه زنی که قمه زنی از اول در نارداران نبوده است. ما فلسفه عزاداری و حقیقت نهضت امام حسین ـ علیه السلام ـ را از امام خمینی (ره) آموختیم؛ همچنان که آن رهبر بزرگ الهی، حج ابراهیمی را هم به ما و هم به همه دنیا آموخت.
حاج علی اکرام در اینجا گفت: ما مردم شیعه نارداران در بیخ گوش باکو، در ایام حزن و غم اهل بیت، محزون و مغموم میشویم. جشنهای عروسی را با رعایت تمام شئون دینی در ایام شادی اهل بیت، انجام میدهیم.
از حاج علی اکرام درباره علمای بزرگ باکو و آذربایجان پرسیدم، گفت: ما در گذشته عالمان بسیار بزرگی داشتهایم؛ چه در خود باکو، چه در دیگر مناطق. بیشتر آن بزرگواران تحصیلکرده نجف، کربلا و مشهد بودهاند. در بین اینها فقیه، مرجع تقلید، مفسر قرآن، حدیث شناس، عارف و در یک کلام عالم ربانی بسیار وجود داشته است. تا حدود 1950م. برخی از ایشان زنده بودند. بعداً دیگر به علت قطع نسل عالمان بزرگ پیشین در حاکمیت کمونیسم، عالم بزرگی نداشتهایم. بعضیها هم در دوره استالین به ایران و عراق فرار کردند. در واقع از جاهلیت به اسلام مهاجرت کردند. بسیاری از عالمان بزرگ ربانی نیز تا سال 1937م. از سوی عوامل حزب کمونیست به دستور میر جعفر باقراف، دبیر کل حزب در آذربایجان، دستگیر و در زندانها و مکانهای نامعلوم تیرباران و شهید شدند.
گفته میشود، بسیاری از آن شهدای راه حق و فضیلت را شبانه در کنار دریای خزر، تیرباران کرده، جنازههایشان را به دریا ریختند. اینان مظلومترین شهیدان تاریخ ما بودهاند. رحمت خدا به روان پاکشان باد!
یکی از این شهیدان راه حق، آیت الله شیخ غنی بادکوبهای است که از علمای بزرگ و مشهور آذربایجان و تحصیلکرده نجف اشرف بوده است. خانه زیبای او هم اکنون در بخش باکوی قدیمی باقی است و مردم به آن به دیده احترام مینگرند. در دوره حاکمیت جبهه خلق، میخواستند آن خانه روحانی و تاریخی را از اشیای قدیمی خود خالی کرده، به خارجیها بفروشند! اولاد و نوههای شیخ غنی به من خبر دادند. رفتیم و مانع از آن کار شدیم. من پیشنهاد کردم که خانه او در باکو، موزه روحانیت و عالمان دینی آذربایجان باشد. هنوز کاری نشده است و البته کسی هم نیست که کاری بکند.
ماجرای آخرین گفت وگوی او ـ شیخ غنی ـ با میر جعفر باقراف، حاکم خدانشناس و ظالم و آدمکش و خونخوار آذربایجان مشهور است. میگویند در همان سال 1937م. که شیخ غنی را به حضور او میبرند، میر جعفر باقراف چون خوی ددمنشانه و وحشیانهای داشت، سعی میکرده با صدای بلند و هیبت ترسآور صحبت کند. با همگان این گونه بوده. وقتی شیخ در برابر او با بیاعتنایی و هیبت روحانی مینشیند، میرجعفر با دیدن بی اعتنایی شیخ، دست خود را مشت کرده، محکم روی میز میکوبد و داد میکشد: ای شیخ! میدانی من کی هستم؟! به من میگویند میر جعفر باقراف، نماینده استالین!
مرحوم شیخ غنی با صلابت تمام، دستش را محکم روی میز میر جعفر میزند، به گونه ای که دوات از روی میز میپرد و مرکب میپاشد روی صورت میر جعفر! آن گاه با صدای بلندی میگوید: آیا تو هم میفهمی من کی هستم؟! به من میگویند شیخ غنی، نماینده امام زمان7 ... میفهمی یعنی چه؟!
میرجعفر باقراف با تحکم و بیادبی به شیخ میگوید: باید دست از تبلیغات دینی در برابر حزب کمونیست برداری، مردم را علیه ما تحریک نکنی، وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی!
آیت الله شیخ غنی در پاسخ میگوید: من بنده خدایم و مسئولیت دارم که مردم را به دین اسلام و مذهب اهل بیت، دعوت کنم و هرگز از انجام این مسئولیت دست برنمیدارم، شما هم هر غلطی میخواهید بکنید! پس از گفتن این سخن، برمیخیزد و به خانهاش برمیگردد. نصف شب مزدوران کمونیست میر جعفر به خانه شیخ میریزند، شیخ را دستگیر کرده، میبرند. دیگر معلوم نشد کجا بردند، چه بلایی بر سرش آوردند. نزدیک پانزده سال بعد که استالین مرد و میر جعفر هم محاکمه و اعدام شد، فاش شد که شیخ را شبانه تیرباران و پیکرش را در دریا غرق کردهاند، همان سال 1937م.
از دیگر علمای ثابت قدم و مؤمن که در همان سال شهید شدند، آیت الله شیخ حسین بادکوبهای بود، اهل روستای رامانا. دیگری شهید شیخ رسول ناردانی بود، پدر بزرگ همسر من. همچنین شیخ باقر و شیخ حسن بادکوبهای که همه از سوی عمّال استالین و میر جعفر باقراف، شهید و مفقود الاثر گشتهاند؛ رحمت الله علیهم.
گفته میشود، در دوره حاکمیت استالین، مجموعاً هفتاد هزار عالم، دانشمند، نویسنده، شاعر، هنرمند، پزشک، مهندس و متفکر تا سال 1937 در آذربایجان اعدام یا ناپدید شدند! اینان کسانی بودند که کمونیسم را قبول نداشتند. بعضیها را کشته بعضیها را به سرزمین سرد و یخبندان سیبری تبعید کرده بودند که کمتر کسی از آنجا برگشت.
بازگشت شیخ جعفر رمزی، از روحانیون جوان دوره استالین در آذربایجان و اهل زادگاه من نارداران، که بعد از سی سال تحمل تبعید و آوارگی، سالم برگشته بود، بسیار شگفتانگیز است. او تا دو سه سال پیش زنده بود و در نود سالگی در خانه ما درگذشت. عمل صالح این بزرگواران، خون پاک و ایمان محکمشان بود که اسلام و تشیع را حتی در دوره دین ستیزی شوروی در آذربایجان زنده نگه داشت. آذربایجان پس از ایران، به حسب درصد جمعیت، دومین کشور شیعی دنیاست، ولی امروز متأسفانه به رغم این همه ارتباط با ایران، شیعه در جمهوری آذربایجان تضعیف میشود. امروز مکتب تشیع در آذربایجان در خطر است و متأسفانه حمایت فرهنگی، مالی، اجتماعی و تبلیغاتی جدی نمیشود.
این درد را با که باید گفت؟ ما خیلی نگران نسل کنونی و آینده شیعه در کشورمان هستیم. تمهیدات لازم و قوی انجام نمیگیرد!
البته از تشیع که مکتب اهل بیت، است، میترسند، زیرا شخصیت بینظیری مثل امام خمینی (ره) در دامن این مکتب پرورش یافته که همه زورگویان زمانه را به زانو درآورد.
امیدوارم طلاب آذربایجانی که در حوزه علمیه قم تحصیل میکنند، پس از پایان تحصیلاتشان برگردند و مردم را بدون هدایت دینی نگذارند. اما تنها این کافی نیست. امروز مراکز دینی ضد شیعی در آذربایجان رو به فزونی است و کسی جلویش را نمیگیرد. و بعضیها هم که میتوانند کاری بکنند، به کار اداری خود مشغولند و دلشان به انجام امور بیدردسر اداری خوش است! ... خدا به داد ما برسد!
از حاج علی اکرام خواستم، خاطراتی را که در ارتباط با انقلاب اسلامی و امام خمینی دارد، برایم نقل کند. حاجی آهی کشید و پس از لحظاتی سکوت ـ که گویی به گذشتهها برگشته ـ گفت: زندگی من در 27 سال گذشته، سرشار از خاطرات تلخ و شیرین درباره انقلاب اسلامی، ملت بزرگ ایران، امام بزرگوار و مقام معظم رهبری است. بگذار خاطرهای را که هم تلخ و هم شیرین است، برای شما نقل کنم و آن خاطره شب وفات حضرت امام خمینی (ره) در آذربایجان و در زادگاه من نارداران است.
ما از چند روز پیش که خبر بیماری و عمل جراحی امام را از رادیو تبریز شنیده بودیم، خیلی ناراحت بودیم. مدام دعا میکردیم. شب وفات امام نزدیک سیصد نفر از مقلدان و طرفداران امام از باکو و نارداران، در «مسجد شیخ آقا» جمع شده بودیم و دعا میکردیم و خیلی نگران و مضطرب بودیم و به رادیو تبریز گوش میدادیم. حالت یأسآوری به دل و جان ما چنگ انداخته بود. انگار همه میدانستیم که اتفاقی خواهد افتاد!
در عین حال، گاهی به این فکر میکردیم که اگر اتفاقی افتاد، ایران و انقلاب اسلامی با این همه دشمن چه خواهد شد؟ چه کسی میتواند جانشین شایسته امام باشد؟ این افکار ما را در خود فرو میبرد. وقتی این حالت نگرانی و یأس را در دوستانم دیدم، برخاستم، قرآن هم در دستم بود. گفتم: دوستان! نگران نباشید. ناامیدی از رحمت خدا، گناه است، باید امیدوار بود.
بالأخره خداوند دین خود را نگه میدارد و انقلاب ایران دینی است و خدا در سایه اسلام، این انقلاب را هم حفظ میکند. ما امیدواریم و از خداوند میخواهیم که اتفاق ناراحت کنندهای نیفتد و امام خمینی زنده بماند. این آرزوی دل ماست. اما اگر خدا خواست که امام برود و وفات کند، باز هم بالأخره باید به خواست خدا راضی شد. ما در پی کسب رضای خداییم، امام خمینی هم تسلیم رضای خداست.
بعد مکثی کردم. سپس قرآن را بالا بردم و گفتم: به خدا و به این قرآن مقدس قسم، اگر اتفاقی برای امام بیفتد، بیگمان آقای خامنهای ـ رئیس جمهور ـ جانشین امام میشود!... الان کسانی که از آن سیصد نفر حاضر در مراسم آن شب زندهاند، شاهدند که من این حرف را در آن لحظات بحرانی و نگران کننده یاران گفتم. گفتند تو از کجا این قدر مطمئن هستی؟ گفتم: آقای خامنهای شاگرد مکتب امام خمینی، مرید و مطیع او و زبان گویای ایشان و انقلاب در دنیاست. امام او را به همه جای دنیا میفرستد. او در سطح دنیا آرمانهای امام و اهداف انقلاب اسلامی را به مردمان دنیا تبیین میکند. امام خمینی و مردم ایران به او علاقهمندند و اعتماد و اطمینان دارند. همه او را دوست دارند. او سیاستمدار و عالم و مجتهد است و سالها مبارزه کرده و شایستگی خود را نشان داده است. به نظر شما غیر از ایشان کس دیگری هم برای این امر هست؟
کسی چیزی نگفت و بعضی از دوستان با شک و تردید به من نگاه میکردند و حرف مرا اصلاً جدی نگرفتند! ... بالأخره فردا صبح از رادیو تبریز با خبر شدیم که آنچه خدا میخواست، اتفاق افتاد؛ یعنی امام رحلت کرد ... شور و اضطرابی در دلها افتاد ... تا شب، غرق در عزا و اشک و آه بودیم و منتظر، که چه خواهد شد و البته در تمام ممالک شوروی به ویژه جمهوریهای مسلمان نشین، همه ناراحت و غمگین بودند و همه منتظر ـ این را بعدها فهمیدیم ـ بالأخره شب با شنیدن خبر انتخاب آیت الله خامنهای به مقام رهبری، همه خوشحال شدیم. آن وقت من متوجه شدم که دوستانی که دیشب حرف مرا خیلی جدی نمیگرفتند، با احترام و تعجب بسیار به من نگاه میکنند.
هدیهای به حرم امام خمینیهم اکنون خاطره دیگری یادم آمد که برایتان بازگو میکنم. من دوستی داشتم به نام «علی ایمیشلی»؛ مردی غیور، مؤمن و باسواد بود. خدا رحمتش کند، در جریان جنگ آذربایجان و ارمنستان و تجاوز ارمنیها به خاک ما، به دست دشمنان متجاوز شهید شد. یک روز به خانه ما آمد و از من تفسیر قرآن خواست. من هم یک مجلد بزرگ تفسیر قرآن به زبان ترکی داشتم که به او هدیه کردم. او هم در مقابل، یک «رحل» بزرگ به من هدیه داد. ظاهراً از کسی خریده بود. من نگاهی به آن رحل انداختم، خیلی عجیب و جالب به نظرم رسید. دیدم این رحل، بسیار هنرمندانه و با مهارت تمام از یک قطعه تخته ساخته شده و رمزدار است و نمونهای است از هنر مسلمانان و مربوط به چند قرن پیش. چندین لایه و شکل داشت که هر کدام با رمز مخصوصی باز میشد! واقعاً عجیب به نظرم آمد.
خلاصه، آن را برداشتم و نذر کردم که اگر به ایران بروم و امام خمینی را ببینم و زیارت کنم، این رحل را به ایشان هدیه خواهم داد! آن زمان هنوز امام زنده بود.
مدتی گذشت و امام وفات کرد... من در جریان کمک به زلزله زدگان گیلان ـ یک سال پس از وفات امام ـ به ایران آمدم. آن رحل را هم آورده بودم. دیدار با آقا (مقام معظم رهبری) هم میسر نشد. وقتی به زیارت حرم امام رفتیم، همان رحل را به حرم و ضریح امام اهدا کردم. هنوز هم روی قبر شریف امام خمینی موجود است. الحمدلله.
از حاج علی اکرام خواستم از فعالیتهای «حزب اسلامی آذربایجان» و علت تعطیلی و لغو فعالیت آن بگوید، گفت: فعالیتهای دینی و اجتماعی ما تحت تأثیر انقلاب اسلامی و امام خمینی، از سال 1979م. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران آغاز شده بود. پس از فروپاشی شوروی، من سه سال عضو حزب جبهه خلق بودم. بعد که دیدم راه آنها با راه و روش اسلامی ما تفاوت دارد و آنها اصلاً معتقد به اسلام، که برنامه حیات انسان در دنیاست، نیستند، جدا شدم و در سال 1992م. حزب اسلامی را تأسیس کردم و به رسمیت هم رساندم و فعالیتهای گستردهای در این سالها، در راستای معرفی اسلام در جمهوری آذربایجان، ارتباط با ایران، ارتباط با ممالک اسلامی دیگر، دفاع از هویت دینی مردم آذربایجان و مقابله با غربگرایی انجام دادیم. آن فعالیتها بالأخره، هم در تاریخ خواهد ماند و هم انشاءالله در نزد پروردگار متعال. باید در مجالی دیگر به طور گسترده در آن مورد صحبت کنم. اما درباره علت تعطیلی حزب اسلامی، باید بگویم کسی در جمهوری آذربایجان با حزب اسلامی مخالف نبود و آن را در راستای تخریب وحدت ملی، یا اقدام علیه دولت حیدر علی یف نمیدید. هدف ما بیدار کردن مردم جمهوری آذربایجان و بازگرداندن آنها به اصالت خویش و هویت تاریخیشان یعنی اسلام و تشیع بود تا زمینههای حاکمیت ارزشهای دینی و مذهبی در جامعه فراهم شود.
در این راه، البته کسی جز مردم همراه ما نبود. تمام احزاب و گروهها و بیشتر روشنفکران و نخبگان سیاسی و اجتماعی در آذربایجان معمولاً وابسته به روس یا غرب و آمریکا بودند. رسماً از آنها پول و یاری میگرفتند و کسی هم به آنها معترض نمیشد و الآن هم نمیشود. با اینکه آشکارا از خارج پول و امکانات میگیرند، ولی اینکه در آن میان تنها حزب اسلامی را با هزار و یک تهمت و افترا و پروندهسازی از فعالیت مستقل و سالم دینی بازداشتند و از دور خارج ساختند و من را به عنوان دبیر کل حزب به همراه چند نفر از معاونان و همکارانم محکوم و زندانی کردند و چهها که نگفتند و چه جفاها و ظلمها که در حق ما نکردند!... علت اصلی، آمریکا بود.
قضیه از این قرار است که یک گروه از آمریکا آمده بودند به باکو و ادعا داشتند که میخواهیم به شما دمکراسی یاد بدهیم! نزدیک سال 1995م. بود. این گروه که جاسوسان آمریکا بودند، در باکو به دیدن تمام احزاب رفتند و با رهبرانشان گفت وگو کردند و همه را مطابق میل خود یافتند. به حزب اسلامی ما هم آمدند و با من و شورای مرکزی و برخی از اعضای حزب به گفت وگو نشستند. در دفتر من جز عکس حضرت امام خمینی و ایت الله خامنهای عکس و زینت دیگری ندیدند. ما به صراحت گفتیم که حزب ما بر پایه اندیشههای دینی فعالیت دارد و ایدئولوژی اسلامی را تبلیغ میکند و ما به اسلام ناب محمدی که امام خمینی در عصر حاضر منادی آن و آیت الله خامنهای مدافع آن است، اعتقاد داریم. دمکراسی غربی برای ما اهمیتی ندارد. ما مسلمانیم و میخواهیم قوانین اجتماعی و سیاسی اسلام را در مملکت خود حاکم گردانیم.
آن گروه جاسوسان آمریکایی، رفتند و به سفارت خودشان و به دولت حیدر علییف و آمریکا گزارش دادند که تمام احزاب آذربایجان مطابق میل و مذاق آمریکا و تابع دمکراسی غربی و سینه چاک آنانند، جز حزب اسلامی، که موی دماغ آمریکا و منافع آن در جمهوری آذربایجان خواهد شد. باید هر چه زودتر بساط این حزب را برچید؛ این حزب پیرو اندیشههای ضد آمریکایی خمینی و رهبری ایران است.
به هر حال، ما شنیدیم که حتی هنگام مراجعت به آمریکا، در فرودگاه باکو به حیدر علییف پیام داده بودند که اگر میخواهی از مساعدتها و کمکهای ما بهرهمند شوی، باید هر چه زودتر قال قضیه حزب اسلامی را بکنی!
هرچند حیدر علییف از حزب اسلامی چندان خوشش نمیآمد، بهانهای هم برای لغو فعالیت آن نداشت. پس از قضیه گروه آمریکایی، حیدر علییف مصمم شد که حزب اسلامی را تعطیل نماید. ولی بهانهای نداشت. بالأخره خامی و ناشیگری و اشتباهات برخی از همکاران ما بهانهای به دست دولت آذربایجان داد و البته برخی هم خیانت کردند و ظاهراً از جاسوسان دولت هم در میان ما بودند... به هر تقدیر، در سال 1996م. به اتهام جاسوسی، برهم زدن نظم، اقدام علیه کشور، دشمنی با خلق! و ... من و سه نفر دیگر از اعضای حزب را دستگیر و محاکمه و زندانی کردند.
یکی از اعضای فعال حزب اسلامی به نام «کربلایی آقا» در بازداشتگاه سازمان امنیت دولت حیدر علییف، زیر شکنجه در چهل سالگی شهید و فعالیت حزب لغو و ممنوع شد.
من در همه بازجوییها و بازپرسیها، از مأمورین و بازپرسها میپرسیدم که آخر گناه ما چیست؟ شما که میدانید این اتهامات واهی و بیاساس است، چرا ما را اذیت و زندانی میکنید؟ میگفتند: دستور جناب پرزدنت حیدر علییف است! البته راست میگفتند. در واقع دستور آمریکا بود و حیدر علییف مجری منویات و اوامر آمریکا بود.
این بود که حزب اسلامی را متوقف ساختند و ما سه سال در زندان بودیم و من چون مرض قند داشتم، به دستور رئیس جمهور حیدر علییف، نگذاشتند به پزشک مراجعه کنم و اجازه معالجه ندادند. قند من شدت یافت و به چشمانم آسیب رساند ... البته همه اینها در راه اسلام بود، امیدوارم خداوند قبول فرماید. ما راضی به رضای حقّیم و سربلندی اسلام و مسلمانان در دنیا آرزوی ماست.