از صبح روز بعد، همه بچه ها خمیر نان ها را جمع کردند. هر روز یک گروه به نوبت خمیرها را خشک کرده به صورت آرد درمی آورد و پس از آن، بچه ها پول هایشان را روی هم گذاشتند و یک نوع نبات خریدند. آن برادر، نبات ها را در یک حلب روغن پنج کیلویی ریخت و همه را آب کرد...
کد خبر: ۱۴۶۳۵۰ تاریخ انتشار : ۱۳۸۹/۱۱/۱۶
آن روز فرمانده با شلاقش به ستون میانی زد و گفت: من اگر در این سال ها می خواستم هر تقشی را حک کنم، موفق می شدم اما روی مغز شما هرگز. اگر خبردار شوم در هر جای این کره زمین، صابونی هست که می شود با آن مغز شما را شستشو داد، حتما آن را پیدا می کردم و با آن، مغز همه شما را می شستم.
کد خبر: ۱۴۶۰۲۰ تاریخ انتشار : ۱۳۸۹/۱۱/۱۴
کد خبر: ۱۴۳۲۱۱ تاریخ انتشار : ۱۳۸۹/۱۰/۲۸