ابراهيم هر وقت از شام به زيارت اسماعيل شدي به مکه و بازگشتي شبانگاه به شام. چون اسماعيل بزرگ شد، او را هنري روزافزون ديد، همگي دل وي بگرفت. تا شبي که نمودند او را به خواب که: ان الله يأمرک بذبح ابنک. ابراهيم دانست که وحي خداوند است و فرمان وي، هاجر را گفت: «ميخواهم که خداي را عز و جل قرباني کنم اندر آن وادي که گوسپندان ايستادهاند و ميخواهم که اسماعيل را با خود ببرم، سرش بشوي و موي را شانه کن و گيسوانش بباف و او را نيکو بياراي تا خرّم شود و با خود ببرم.» آنگه گفت: «جان پدر! کارد و رسن بردار تا در آن شعب رويم و قربان کنيم.» چون آنجا رسيدند، ابراهيم گفت: «اي پسر، بسي محنتها و بلاها که به ما رسيد و همه به سر آمد و اکنون فرماني رسيده از همه صعبتر ميفرمايند مرا که: تو را قربان کنم، درنگر تا در دل خويش چه بيني و تو را درين فرمان چه راي است؟» اسماعيل گفت: «يا أبت افعل ما تُؤمرُ ستجدُني إن شاء الله من الصابرين».
شيطان گفت: اگر امروز آل ابراهيم را به فتنه نيفکنم، پس هرگز نتوانم. در آن حال بر صورت مردي ناصح آمد پيش مادر اسماعيل، گفت: «هيچ داني که ابراهيم پسر خود را کجا ميبرد؟» هاجر گفت: «او را ميبرد که گوسپند قربان کند.» گفت: «نه، که خود پسر را قربان ميکند.» هاجر گفت: «اين چه سخن است که تو ميگويي؟ او بر وي از آن مهربانتر است و دوستر که اين کند.» شيطان گفت: «خداش ميفرمايد که چنين کند.» هاجر گفت: «اگر خداي ميفرمايد، خداي را فرمان است و طاعتداشت وي واجب.»
از وي نوميد گشت، به راه ايشان آمد، پسر را ديد که بر اثر پدر ميرفت، گفت: «اي پسر، داني که پدرت کجا ميبرد؟» گفت: «ميرويم تا گوسفند را قربان کنيم.» گفت: «نه، که تو را قربان خواهد کرد.» گفت: «از بهر چه فرزند را قربان کند؟» گفت: «الله او را چنين ميفرمايد.» گفت: «اگر الله ميفرمايد، فسمعاً و طاعه.» از وي نوميد بازگشت، فرا پيش ابراهيم شد، گفت: «ايها الشيخ، کجا ميروي؟» گفت: «مرا حاجتي است درين شعب. حاجت خويش را ميروم.» گفت: «و الله که شيطان در خواب به تو نموده که اين فرزند را قربان کن!» ابراهيم بدانست که او خود شيطان است، گفت: «دور شو از من اي دشمن خدا!»
ابراهيم آن ساعت از پيش شيطان تيز برفت و گرم تا بر او سابق شد. چون به جمرهالعقبه رسيد، شيطان ديگر باره فرا پيش وي آمد، ابراهيم هفت سنگ به وي انداخت و همچنين در جمرهالوسطي و جمرهالکبري شيطان فرا پيش ميآمد و ابراهيم بر وي سنگها ميانداخت. ربالعالمين آن تيزرفتن ابراهيم در آن موضع و آن سنگ انداختن سنتي گردانيد بر امت احمد تا در مناسک حج به جاي ميآرند و ابراهيم را ثنا ميگويند.
اسماعيل گفت: «اي پدر، مرا به تو سه حاجت است: يکي آنکه دست و پاي من سخت ببندي؛ زيرا که چون نيش کارد به حلق من رسد، خرَد از من زايل گردد و در اضطراب آيم، آنگه قطرات خون بر جامه تو افتد و مرا بدين بيحرمتي گرفتاري بوَد و ثواب من ضايع شود. ديگر حاجت آن است که به وقت ذبح، مرا به روي افکني تا در سجود باشم آن ساعت که جان تسليم کنم، و نيز نبايد که تو در روي من نگري رحمت آيد تو را بر من و در فرمان الله سست شوي، و من در روي تو نگرم بر فراق تو جزع آرَم. سوم حاجت آن است که چون به نزديک مادرم شوي و من با تو نباشم، او سوخته گردد که درد فراق فرزند سخت بوَد، با وي مدارا کن و او را پند ده و سلام من بدو رسان و پيراهن من بدو ده تا به بوي من ميدارد. اي پدر و کارد تيز کن و زود به حلق فرود آر تا مرگ بر من آسان شود که مرگ دردي صعب است و کاري سخت!»
ابراهيم چون اين سخن از وي بشنيد، بگريست و روي سوي آسمان کرد گفت: «خداوندا، من آن ابراهيمام که قوم من بت پرستيدند و من تو را يگانه پرستيدم. دشمن مرا به آتش افکند و تو به فضل خود مرا رهانيدي و از کيد دشمن خلاص دادي. اکنون بلائي بدين عظيمي بر من نهادي. الهي، اگر بنده را ميآزمايي، تو را رسد که خداوندي و من بنده.» پس کارد بر حلق نهاد تا فرمان به جاي آرد، کارد هميکشيد و حلق نميبريد. جبرئيل از سدره منتهي درپريد و کارد برگردانيد. ندا آمد که: يا ابراهيم خواب که ديدهاي راست کردي. اينجا سخن تمام شد. آنگه گفت: «انّا کذلک نجزي المُحسنين».
این مطلب نخستین بار در روزنامه اطلاعات منتشر شده است.