بازدید 21467
۶
«شناسنامه ایرانی»؛

دو ماجرا در یک روز معمولی در خیابان انقلاب

کد خبر: ۹۱۲۹۹۴
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۸ - ۱۶:۰۶ 21 July 2019

غلامرضا هاشمی فرد|گزارش «آزادی» از دو ماجرا در یک روز معمولی در خیابان انقلاب تهران، با موضوعی مشترک: شناسنامه ایرانی.

ماجرای اول درباره دختری که مدعی است تبعه افغان است و با ترازوی وزن‌کشی امرار معاش می‌کند. و ماجرای دوم، پیرمردی که می گوید متولد آلمان است و موسس نخستین موزه فرش ایران.

ماجرای اول؛آینده کم‌فروغ «هزاره»، تبعه‌ی افغان
عقربه‌ی ترازوی وزن کشی‌اش هر از گاهی حرکت می‌کند تا وزن عابران پیاده را نشان دهد و با پولی که می‌گیرد بتواند کمک خرجی برای پدر و مادر بیمار و برادرکوچکش باشد.
«هزاره» دختر ٢٤ ساله، تبعه افغان، گوشه‌ای از پیاده روی چهارراه کالج نشسته. در کنار ترازویش، مقوایی قرار دارد که روی آن چیزی نوشته شده: «یک چشمم نابیناست، مستاجرم کمک کنید».

به گفته‌ی «هزاره»، سی سال پیش پدر و مادرش که دیگر از جنگ هر روزه در کشورشان افغانستان، جانشان به لبشان رسیده بود، به مشهد مهاجرت کردند. پنج سال بعد، او به دنیا می‌آید. طولی نمی کشدکه متوجه می شوند چشم راست دخترشان کم‌بیناست ولی شرایط مالی خانواده طوری نبود که بتوانند هزینه‌ی عمل او را پرداخت کنند؛ هر چند پزشکان مطمئن بودند که با یک عمل نه چندان پیچیده علاوه بر اینکه روند کمتر شدن سوی چشمانش متوقف می‌شود، می‌توان با عمل لیزیک، دید چشمانش را برای همیشه اصلاح کرد.

«هزاره» می‌گوید چهار سال پیش به امید بهبود اوضاع مالی به تهران پرجمعیت آمدند. پدرش سال‌هاست که با واکس زدن کفش رهگذران، پول ناچیزی به دست می‌آورد. «هرچند مشتری‌های بیشتری پیدا کرده ولی ازطرفی باید پول بیشتری بابت اجاره بها پرداخت کنیم».

«هارون»، پدر «هزاره» سال‌هاست که به خاطر کهولت سن، نمی تواند خیلی از محل زندگیشان در خاوران دور شود و به مکان‌های پررفت و آمد برود. «پدرم٤-٣ ساله که کلیه‌اش مشکل پیدا کرده، او ٨٠ سالشه و نیاز داره کسی هواشو داشته باشه. به خاطر همین، بساطش رو سر کوچه خودمون پهن می‌کنه».

فردی که با دوچرخه در حال عبور است، وقتی چشمش به ترازو افتاد پیاده شد و با دادن مبلغی روی ترازو رفت. به عقربه نگاه می کند، روی شکمش می زند و با لبخند می گوید: «خوبه ولی باید تندتر رکاب بزنم».

مرد که کاملا دور شد، «هزاره» در حالی که لبه‌ی چادر سیاهش را جلوتر کشید بود، ادامه داد: «من توی مدرسه‌ی مخصوص افغان ها درس خوندم. با اینکه خیلی دوست داشتم ادامه بدم اما فقط تا کلاس پنجم تونستم به مدرسه برم». او می‌گوید:«چون افغانیم از خیلی امکانات عمومی محروم هستیم، مثلا من تا این سن هنوز شناسنامه ایرانی ندارم، با اینکه در همین کشور به دنیا اومدم و خیلی دوستش دارم».

دختر جوان کمی مکث می کند و با صدایی گرفته ادامه می‌دهد: « خیلی دوست داشتم ادامه تحصیل بدم ولی توی منطقه‌ای از مشهد که ما زندگی می‌کردیم مدرسه راهنمایی برای افغان‌ها نبود و چون برای رفتن به مدرسه‌ای دیگه که اون سر شهر بود نمی تونستیم هر روز کرایه ماشین بدیم، مجبور شدم ترک تحصیل کنم». او صدایش را صاف می کند و ادامه می‌دهد: «ولی همه‌ی تلاشم رو می‌کنم برادرم «ولی» که الان کلاس هفتمه درسش رو بخونه و برای خودش کسی بشه».

وقتی از «هزاره» می‌پرسم که آیا برای دریافت کمک به سازمانی یا نهادی مراجعه کرده، پاسخ می‌دهد: «کمیته امداد یا اینجور جاها که ما رو راه نمی‌دند ولی به توصیه همسایه ها چند بار به حسینیه‌ای توی خیابون شاپور رفتم که می‌گفتند کمک‌های مردمی رو به دست نیازمندان می‌رسونند ولی برای من که بی‌نتیجه بود».

وقتی پرسیدم آیا اشاره‌ی او به «موسسه خیریه کوثر» است که در خیابان وحدت اسلامی(شاپور سابق) واقع شده؟ پاسخ داد: « اسمش یادم نیست».

«هزاره» در پایان می‌گوید: « با همه‌ی این مشکلات، ناشکر نیستم. روزی ٣٠-٢٥ هزار تومان کاسبی می کنم. الان که تابستونه و «ولی» مدرسه نمی ره، برای اون هم یک ترازو خریدم. توی پیاده‌روی کنار میدون انقلاب می‌شینه. البته اون از من زرنگتره و حتی روزی ٥٠ هزار تومان هم کاسبه».

ماجرای دوم؛ «من موسس اولین موزه فرش ایرانم»
«رضا ز موسس اولین موزه فرش در ایران. این موزه سال ٥٦ توی پارک لاله افتتاح شد».
مردی حدودا ٧٥ ساله با ظاهری آراسته در پیاده روی چهارراه ولیعصر به عصای چوبی اش تکیه داده و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده است. کیف مشکی اش را روی سکوی کنار دیوار گذاشته. او که رنگ سرمه‌ای کرواتش را با جلیقه اش هماهنگ کرده از موهای سفیدش می توان سنش را حدس زد. درخواست مصاحبه می‌کنم و او با روی باز می‌پذیرد. می‌گوید آنقدر سرحال است که ترجیح می دهد ایستاده گفتگو کنیم.

ظهر تابستان است، کنار ورودی متروی تئاتر شهر، در سایه ی دیوار، چند نفر سرگرم موبایل و تبلت‌شان هستند. کودکی با لباس‌های نه چندان تمیز روی زمین نشسته و فال حافظ می‌فروشد. جمعیت زیادی هم در رفت و آمدند. جایی میان آنها، مشغول صحبت می‌شویم.

«بنده خدا، این رییس بانک چند بار به من گفته بود« آقای ز» مواظب باش چیزی جا نذاری ولی بازهم گوشیمو جاگذاشتم. قیمتش مهم نیست، کلی شماره تلفن و عکس توی گوشیم دارم. عکس‌هایی از ٥٠-٤٠ سال پیش. ریختم روی موبایلم که سالم بمونند».

از او شغلش را می پرسم، جواب می دهد: «سال ١٣٥٥ پدرم گفت دیگه سن و تجربه‌ی تو به جایی رسیده که باید یک اثری از خودت برای کشورت به یادگار بگذاری. یک سال همه‌ی انرژیمو گذاشتم و بالاخره سال ٥٦ موزه‌ی فرش ایران رو راه انداختم». او دستی به سبیل پرپشتش می‌کشد و ادامه می‌دهد: «من از پونزده سالگی توی کار صادرات فرش بودم. خیلی درآمد داشتم. اونقدر که هر چیزی اراده می‌کردم می‌خریدم و هرجایی می خواستم می‌رفتم. ولی همیشه توی فکر این بودم که برای مملکتم کاری انجام بدم. تا اینکه پدرم پیشنهاد داد مدتی کار تجارت فرش رو کنار بذارم و روی ساخت یک موزه توی پارک فرح (لاله فعلی)، تمرکز کنم. این اولین موزه‌ی فرش در ایرانه».

از او سوال کردم بیشتر به کدام کشورها فرش صادر می کرد؟ عصایش را به دست دیگرش می‌دهد و می‌گوید: «من که خودم هامبورگ به دنیا اومدم؛ آلمان. وقتی ٥-٤ ساله بودم با خانواده به ایران اومدیم که برای من یک شناسنامه ایرانی هم بگیرند. برای اینکه در آینده هر وقت خواستم به ایران بیام، مشکلی پیش نیاد. یادمه مادرم خیلی مذهبی بود اسمم رو رضا گذاشت. بچه که بودم چندبار هم منو برد مشهد، حرم امام رضا».

در میانه‌ی صحبت، پیرمرد شیک‌پوش، کمی تعادلش به هم می‌خورد، نزدیکتر می‌شوم، دستش را می‌گیرم و او را روی سکو، کنار کیفش، می‌نشانم که ناگهان متوجه می‌شوم دهانش بوی تند الکل می‌دهد.

 

پیرمرد از داخل کیفش یک بطری بیرون می‌آورد و کمی از آن می‌نوشد. بوی مشروب به وضوح تا چند متری پخش می‌شود. عصایش را به دیوار تکیه می‌دهد و با دستش به بطری می‌زند و می‌گوید: « به دنیا که اومدم به من گفتند پدر و مادرت توی زلزله مردند این آب شنگولی، از وقتی یادمه، تنها رفیق منه».

من به دور و برم نگاه می‌کنم. یک ون پلیس کنار ساختمان تئاتر شهر ایستاده. بعد از اینکه به سرعت از او خداحافظی و تشکر کردم، از آنجا دور شدم.در راه به حرف‌های ضدونقیض او درباره خانواده‌اش فکر می‌کنم.

روی نیمکتی در پارک دانشجو می نشینم و «موزه ی فرش ایران» را در گوگل جستجو می کنم.درست بود.موزه‌ی فرش ایران در سال ٥٦ در ضلع شمالی پارک لاله ی تهران تاسیس شد. اما در سایت این موزه نوشته شده «نام معمار عبدالعزیز فرمانفرمایان، تاریخ فوت ١٣٩٢ پاریس». جلوی نام موسس هم فقط اسم «فرح پهلوی» دیده می شود.
اسم «رضا ز» را جستجو می کنم ولی چیزی که مربوط به پارک لاله، فرش،موزه یا مواردی از این دست باشد، یافت نمی شود.
به جایی که با پیرمرد مصاحبه کرده بودم برمی گردم.اثری از او نیست.صدای آژیر ماشین پلیس، فضا را پر کرده است.

سلام پرواز
خیرات نان
بلیط اتوبوس
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱۰
انتشار یافته: ۶
آره این آقای " ز" که تعریف شیک پوشی ایشان را می کنی و توی خانواده مذهبی بزرگ شده با اون سبیل های بلند و چندش آور دارند آب می نوشند .. و ظاهراً از کمترین های احکام دینی هم اطلاعی ندارند .
مثل بعضي فيلم ها اخرش باز بود ..... !
کشور گداپرور آخرش همینه که زنان و دختران و بچه هایش گدا بشن و فرزندان مقامات زندگی لاکچری و لوکس داشته باشند معلوم نیست این مقامات فعلی اصلا وجدان دارند یا نه با کشوری که روی منابع نفت . گاز خوابیده چطور فلاکت و بدبختی گریبان مردمانش را گفته
حتما پلیس رضا ز را که بطری مشروب را دستش گرفته بوده می بینه و او را را دستگیر می کند دسبند می زند می برتش بازداشت برای همین وقتی برگشتی اونجا نبوده
چقدر یک نویسنده مقاله میتونه هنرمند باشه که یکسری جمله که هیچ ربطی به هم نداره رو کنار هم بزاره و یک مقاله بنویسه که هیچ و تاکیید میکنم هیچ موضوعی نداره! پیشنهاد میشود نویسنده یک لیوان شربت خاکشیر و آبلیمو میل کنن و بیشتر در سایه استراحت کنن.
در مورد عدالت آفرینش خدا نباید تردید کرد افریکائیها بدتر از اسیائیها هستند.ارامش وسعادت برای ملتهای جهان سوم مرگ است چون فقط عده کمی از قدرتمداران کاخ نشین کشورهای عقب مانده مجذوب عدالت وشکر گزار خداوندمیباشند نه همه مخلوقات
برچسب منتخب
# ماه رمضان # عید نوروز # جهش تولید با مشارکت مردم # دعای روز هفدهم رمضان