بازدید 55706
روایتی از غافلگیری عراقی‌ها از استراتژی نظامی ایران در بیت المقدس

استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدالله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!

در همان حالی که می‌کوشیدم خود را از مهلکه نجات دهم و فرار کنم، خاطره‌ای دردناک از ذهنم گذشت؛ خاطره‌ای از یک پیرزن اهوازی که به هنگام ورودمان به خرمشهر، در برابر تانکم ایستاد و با خواهش و التماس از من خواست که خانه‌اش را بر سرش ویران نکنم و ادامه داد: «اگر نجابت و مردانگی داشته باشی، این کار را نمی‌کنی.»
کد خبر: ۵۰۲۷۷۹
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۰:۱۶ 21 May 2021
استراتژی نظامی به کار رفته در عملیات دفاع مقدس به گونه‌ای بود که به سرعت استراژی‌های پدافندی ناکارآمد می‌شد و عراقی‌ها مجبور به فرار شدند؛ تا جایی که وقتی سرلشکر ستاد اسماعیل النعیمی مطمئن شد حتی در آخرین سنگرهای مانده نیز مقاومت بی‌فایده است، دستور عقب نشینی لشکر ما را صادر کرد؛ آن هم عقب نشینی نامنظم و بدون تجهیزات و مهمات و صرفا برای نجات خودمان، به گونه‌ای که در تلگرام دستور نیز چنین آمده بود: «عقب نشینی کنید... قهرمان، کسی است که خود را نجات دهد!»
 
به گزارش «تابناک»؛ عملیات بیت‌المقدس، یکی از بزرگ‌ترین رویداد‌های نظامی تاریخ ایران و یکی از بزرگ‌ترین نبرد‌های تاریخ دفاع مقدس محسوب می‌شود. ۱۳۰ هزار رزمنده ایرانی در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در محور اهواز، خرمشهر و دشت آزادگان با هدف آزادی بخش وسیعی از جنوب ایران و تمرکز عمده بر بازپس گیری خرمشهر، عملیاتی را آغاز کردند که سه هفته به طول انجامید و این روز‌ها مصادف با آخرین روز‌های این عملیات غرورآفرین است.
 
این عملیات به قدری بزرگ بود که پس از سال‌ها هنوز ناگفته‌های بسیاری برای آن وجود دارد تا جایی که بسیاری از فرماندهان عراقی نیز در این باره سخن گفته و مقاله‌ها نوشته‌اند که از زوایای مختلف به این موضوع پرداختند. همچنین علل مختلفی برای پیروزی ایران بیان کرده‌اند که یکی از مهم ترینش استراتژی طراحی شده توسط فرماندهان نظامی ایران با محوریت محسن رضایی، فرمانده سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس که عراقی‌‌‌ها را شوکه کرده بود و یکی از مهم ترین دلایل این فتح بیان شده است.
 
استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدالله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!
 
عراقی‌هایی که در دفاع مقدس علیه ایران جنگیدند، سه دسته‌ بودند: دسته اول آنانی بودند که با ما سر جنگ داشتند و به جهت کینه و خصومتی که از قدیم با ما داشتند، وارد جنگ شدند و اکثریت این دسته را افسران و درجه‌داران بعثی تشکیل می‌دادند و بسیاری از آنان امروز نیز در صف داعشیان با ما و مسلمانان در حال جنگ هستند. دسته دوم افرادی بودند که به زور به جبهه آمده بودند و اینان یا به ایران پناهنده شدند و در کنار ما قرار گرفتند و لشکر بدر را تشکیل دادند و یا از جبهه فرار می‌کردند. دسته سوم هم کسانی بودند که جاهلانه به جنگ ما آمده بودند و با دلایلی نظیر قومیت و مذهب و‌ نژاد‌پرستی توجیه شده بودند، که امروز از کرده خود پشیمان شده و در جبهه حق قرار گرفته‌اند.

در سالروز فتح خرمشهر بر آن شدیم که بخشی از خاطرات یکی از همین جاهلان به نام «سرهنگ عراقی صبار فلاح اللامی» را در خصوص همین فتح و پیروزی مرور نماییم؛ تا شاید به بزرگی این پیروزی پی ببریم و بدانیم که به حق «خرمشهر را خدا آزاد کرد» و البته موید مدعای اول ما نیز خواهد بود. او می‌گوید: «بسیاری از رفتار‌ها و کردارهای من در صحنه‌های مختلف جنگ، نه بر اساس ضابطه و قانون، بلکه به طور دلخواه و برخاسته از هواهای نفسانی و شیطانی‌ام بود، که از جمله آن‌ها می‌توان به اعدام تعدادی از اسرای ایرانی و تیرباران گروهی از غیر نظامیان در آغاز تجاوزمان به ایران اشاره کرد که به دستور من انجام شد».

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از خاطراتش در خصوص فرار از خرمشهر است.

استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدلله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!

وقتی به سرتیپ ستاد حمد الحمود تلفنی اطلاع دادم که ایرانی‌ها به مواضع ما نزدیک شده و با تصرف جبهه راست خرمشهر، بندر را تحت کنترل خود درآوردند، تلفن را بر زمین کوبید و با غیرت هر چه تمام‌تر شروع به گریستن کرد! نیروهای ایرانی داشتند به سمت ما پیشروی می‌کردند. وضعیت در حال تغییر و تحول بود. از دور، ندای «یا قائم آل محمد» را می‌شنیدم. در آن لحظه مأیوسانه می‌کوشیدم، نیرو‌ها را در مواضع خود تثیبت کنم؛ نیروهایی که کاملا خود را باخته بودند. یکی از نیروهای جیش الشعبی در نزدیکی سنگر من بود.

ـ سلام علیکم قربان!

ـ علیک السلام

ـ قربان می‌خواهم خودکشی کنم، می‌خواهم امشب بمیرم!

ـ چرا؟

ـ مگر این صدا‌ها را نمی‌شنوید قربان؟! آن‌ها دارند می‌آیند! آن‌ها مرگ را به بازی گرفته‌اند.

ـ بله، صدا‌هایشان را شنیده‌ام.

در آن شب زمین از شدت خروش نیروهای ایرانی به خود می‌لرزید. هر کس که تسلیم می‌شد، شانس بزرگی داشت. آن شب، شب بسیار سختی بود. کشته شدن نیرو‌ها یکی پس از دیگری؛ انفجار سنگر‌ها و انبار مهمات؛ پراکنده شدن ترکش‌های مواد منفجره، صحنه‌هایی بود که هر لحظه در برابر چشمان ما اتفاق می‌افتاد. در چنین شرایط و لحظات دشواری، فرمانده لشکر از ما می‌خواست که مقاومت کنیم و می‌گفت: ببین عزیزم صبار، گردان تو باید در موضع خود بماند و تو از تمام امکانات خود برای بازداشتن فراریان استفاده کنی!

ـ فراریان، منظورتان چیست قربان؟

ـ منظورم کسانی هستند که سنگرهای خود را‌‌ رها می‌کنند. من به تو اختیار کامل می‌دهم هر کس را قصد فرار از مواضع خود دارد، اعدام کنی.

من به چشم خود می‌دیدم که سربازان خود را آماده فرار از سنگر‌هایشان می‌کنند. با خود می‌گفتم: «بی‌خیال صبار، فکرش را هم نکن، امشب تمام اوضاع به هم خواهد ریخت، آن‌ها (ایرانی‌ها) می‌آیند تا ما را از شهر بیرون برانند‌». در کنار من، سروان مفتاح معاون گردان، ایستاده بود. خسته و هراسان به نظر می‌رسید. رو به او کردم و گفتم: «چطوری ابوفلاح؟!»

ـ والله امشب اوضاع خیلی نگران کننده به نظر می‌رسد قربان!

ـ از کجا فهمیدی؟

ـ حمله این بار آنان با حملات گذشته فرق می‌کند.

آن شب، خرمشهر از همه سو در محاصره قرار گرفته بود و از هر طرف، صفیر گلوله و توپ به گوش می‌رسید. شهر به خاطر حجم بسیار زیاد گلوله باران، یکپارچه غرق در نور و روشنایی شده بود و کار می‌رفت که یکسره شود و این شهر آغوش خود را ‌روی نیروهای ایرانی بگشاید. سروان مفتاح در دل خود بر این وضعیت ناسزا می‌گفت. خواست چیزی بگوید؛ اما سخنش را بلعید. عضلات چهره‌اش تکان می‌خورد. از چشمانش فریاد التماس برمی‌خاست؛ گویی می‌خواست به من بگوید: زمینه را برای برگشتنم به پشت جبهه فراهم کن. سرانجام نتوانست خواسته‌اش را پنهان کند و خطاب به من گفت: «می‌خواهم با حیله‌ای قانونی فرار کنم‌».

استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدلله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!

از علائم چهره‌اش متوجه منظورش شدم؛ اما با گرفتن ژستی آمرانه به عنوان فرمانده گفتم: «من هر افسری را که بخواهد فرار کند، اعدام می‌کنم. کاری خواهم کرد که افسران و سربازان، بر چنین روزی افسوس بخورند‌» و بدین ترتیب، با هشدار دادن عواقب وخیم فرار از جبهه، منظور خود را به او فهماندم. او وقتی دید با خواسته‌اش موافقت نشد، دست از پا دراز‌تر به سنگر گردان بازگشت و شروع به داد و فریاد کرد. فهمیدم که سروان مفتاح می‌خواهد خود را با حقه و کلک از این مهلکه نجات دهد. او با به راه انداختن داد و فریاد، تظاهر به دیوانگی می‌کرد. در این حال سربازان فریاد کشیدند: «سروان مفتاح دیوانه شده است...».

نزد او رفتم. از حرکاتش فهمیدم که این کار او نیرنگی بیش نیست تا ما را بفریبد. دستور دادم تمام افسران و سربازان از مقر خارج شوند؛ من ماندم و او. به او گفتم: «ببین سروان، اگر به وضعیت طبیعی و عادی خودت برنگردی، با فرمانده تیپ و فرمانده لشکر تماس می‌گیرم.» او در حالی که سعی می‌کرد اشک‌هایش را پنهان کند، به گوشه‌ای از اتاق رفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد؛

ـ آخر قربان، می‌خواهم از این شهر فرار کنم!

ـ به کجا؟

ـ به جهنم!

پوزخندی زدم و گفتم: «فکرش را نکن. به زودی اولین نفری خواهی بود که به آنجا می‌روی!»

لحظات به سختی سپری می‌شد؛ لحظات تسلیم شدن در برابر مرگ. سرهای جدا از بدن، خبر از امر مهمی می‌دادند. جسد سرهنگ ستاد قیس عبدالواحد العبیدی، معاون فرمانده تیپ ۶۰۱، متلاشی شده بود. منظره وحشتناکی بود و حکایت از مرگی زبونانه داشت. زمین خرمشهر، در آن شب دوشنبه، در زیر قدم‌های ما آرامش نداشت. دوستم سرهنگ عبدالحسین ثامر در گوشم گفت: «خوش به حال فراریان و نجات یافتگان!» با خنده گفتم: «فکر نمی‌کنم بتوانیم نجات پیدا کنیم‌.»

هر چند در ابتدای عملیات، نیروهای ما مقاومت شدیدی نشان دادند، حملات وارده از جانب غربی، نیروهای مقاومت کننده را از بقیه نیرو‌ها جدا ساخت و عده‌ای نیز تسلیم شدند. سرهنگ احمد زیدان التکریتی، فرمانده عملیات، از صحنه نبرد گریخت و وارد یکی از میادین مین شد. سرتیپ ستاد ضیاء توفیق مخفیانه از صحنه عملیات گریخت؛ اما در یکی از قایق‌ها، او را مجروح یافتند. هواپیماهای عراقی به بمباران نقاط تجمع ایرانی‌ها در عمق مواضعشان و در منطقه بندر پرداختند؛ اما در همین حال، توپخانه‌های ما، گلوله باران مواضع خودی را از سر گرفتند که در نتیجه آن، سرگرد عبدالعزیز شکاره، یکی از نزدیکان سرلشکر عبدالزهره شکاره، کشته شد.

در این وانفسا کوشیدم با لطایف الحیل و نیرنگ و فریب و ظاهر سازی، از این مهلکه بگریزم؛ اما در عین حال بهانه به دست اطرافیانم ندهم؛ چون من در سخنرانی‌ها و صحبت‌ها، خودم را یکی از مدعیان پر و پا قرص دفاع و فداکاری در راه میهن وانمود کرده بودم. در حالی که به سمت شط العرب (اروندرود) می‌دویدم، چیزی را به یاد آوردم و آن «خدا» بود! آری، من در حالی که در یک قدمی مرگ فرار گرفته و در وضعیت دشوار و خطرناکی بودم، به یاد خدا افتادم. در حالی که به طرف رودخانه می‌دویدم، بی‌سیم چی همراهم گفت: «قربان، فکر نمی‌کنم بتوانید به رودخانه برسید.» با قاطعیت و اطمینان خاطر گفتم: «تو کارت نباشد؛ من از اباعبدالله استمداد کرده‌ام‌».

این اولین باری نبود که دچار چنین دوگانگی و تناقض رفتاری می‌شدم؛ بلکه در طول عمرم بار‌ها چنین اتفاقی افتاده بود. من که فردی آلوده، شراب خوار، فاسد و گمراه بودم هر وقت دچار مشکلی می‌شدم، دست به دامن مطهر آن برگزیدگان الهی می‌شدم و اینک که آخرین لحظات عمرم را در برابر چشمانم می‌دیدم، از آن بزرگواران یاری خواستم و ظاهرا آن‌ها نیز مرا نومید برنگرداندند.

در‌‌ همان حالی که می‌کوشیدم خود را از مهلکه نجات دهم و فرار کنم، خاطره‌ای دردناک از ذهنم گذشت؛ خاطره‌ای از یک پیرزن اهوازی که به هنگام ورودمان به خرمشهر، در برابر تانکم ایستاد و با خواهش و التماس از من خواست که خانه‌اش را بر سرش ویران نکنم و ادامه داد: «اگر نجابت و مردانگی داشته باشی، این کار را نمی‌کنی.» من ایستادم و پشت سر من، ستون نظامی متوقف شد؛ اما فورا صدای فرمانده تیپ بلند شد:

ـ سرهنگ صبار چرا ستون ایستاد؟

زبانم بند آمد. نمی‌دانستم چه بگویم. ناچار به دروغ گفتم: «قربان، منتظر رسیدن بقیه تانک‌ها هستم!»

تانک‌ها که رسیدند، به طرف خانه آن زن حرکت کردم. در سر راه، هر چه درخت و گیاه و موانع دیگر بود، زیر شنی‌های تانک‌ها نابود و تخریب شد. پس از مدت کوتاهی، خانه‌ها و از جمله خانه آن پیرزن ویران و با خاک یکسان شد. در آن روز، نفیر انفجار گلوله‌ها با گریه پیرزن در هم آمیخته بود. ما از هیچ گونه جنایتی در خرمشهر فروگذار نکردیم؛ حتی مسجد جامع این شهر نیز از فسادکاری‌های ما در امان نماند. در واقع برای هیچ انسان با وجدان پاک طینتی تحمل چنین اعمال زشت ممکن نبود. در آن هنگام، من در درونم حس می‌کردم که وضع به این منوال نخواهد ماند.

استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدلله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!

وقتی سرلشکر ستاد اسماعیل النعیمی مطمئن شد که حتی در آخرین سنگرهای مانده نیز مقاومت بی‌فایده است، دستور عقب نشینی لشکر ما را صادر کرد؛ آن هم عقب نشینی نامنظم و بدون تجهیزات و مهمات و صرفا برای نجات خودمان، به گونه‌ای که در تلگرام دستور نیز چنین آمده بود: «عقب نشینی کنید... قهرمان، کسی است که خود را نجات دهد!»

در آن لحظات آتش و خون که همه فرماندهان و هم قطارانم کشته شده بودند، خود را تنها احساس کردم. در این حال برای نجات خود از آتش بی‌امان ایرانی‌ها، دستگاه‌های بی‌سیم و با سیم را از کار انداختم، درجه و لباس‌هایم را کندم و تنها با یک شورت خود را به اروندرود انداختم. یکی از سربازان در کنار من، به گمان اینکه من یک سربازم و نه یک افسر، با خود می‌گفت: خدا صدام را لعنت کند، خدا افسرانش را لعنت کند که ما را فریب دادند و پایمان را به جنگ کشاندند.

منبع: (برگرفته از کتاب ماموریت در خرمشهر ترجمه مهرداد آزاد)

سلام پرواز
خیرات نان
بلیط اتوبوس
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۶
در انتظار بررسی: ۷۴
انتشار یافته: ۳۲
سنت خدا این است
باطل هرگز پایدار نمی ماند هرچند قدرتمند باشد
فقط این روزها خاطره ای از خرمشهر مینویسید در حالی که تا کنون آبادان و خرمشهر از نعمت آب آشامیدنی سالم که ساده ترین مایحتاج انسان است محرومند.
براستی چرا؟
خدایی آن سرباز راست گفته.
یاد باد آن غرش شیران در بیشه خونین شهر ، یاد باد تلاطم آن ترس با عشق در دل مردان دهر ، آنان که دریا را با عشق شکافتند ، گذشتند از نهر ، عشق را ناخدا کردند ، راندند دشمن بعثی از هویزه از خرمشهر
پاسخ ها
ناشناس
| Iran (Islamic Republic of) |
۱۲:۵۶ - ۱۳۹۴/۰۳/۰۳
ضمن احترام به نظر دستی که به این مطلب منفی داده اند، خیلی دلم می خواست دلیل این منفی را بدانم
وقتی مطلب رو خوندم به تفاوت های آشکار لشکر شیطانی صدام و لشکر الهی امام پی بردم
خداییش ما یه جا نداریم که بچه هامون با شورت فرار کرده باشند
و البته فرماندهان ما معمولا موقع عقب نشینی آخرین نفری بودند که عقب می آمدند و هیچ گاه به رهبرمون خرده نگرفتند که چرا شکست خوردیم و یا شهید شدیم
پاسخ ها
علی.م
| Iran (Islamic Republic of) |
۱۲:۳۸ - ۱۳۹۴/۰۳/۰۳
در طول دفاع مقدس رزمندگان ما به تنها چیزی که فکر نمی کردند فرار از صحنه نبرد، تجاوز به حقوق افراد نظامی و غیر نظامی، گناه های حتی خیلی کوچک، ظلم به اسرا و ... بود.
ناشناس
| Iran (Islamic Republic of) |
۱۵:۳۴ - ۱۳۹۴/۰۳/۰۳
ترفند عمروعاص و معاویه هم برای فرار از شمشیر مولا امیر مومنان
خودش اعتراف به جنایت جنگی کرده(کشتن اسرا و غیر نظامیان)کسی نیست محاکمش کنه
ملتها ياآگاهند ياجاهل .ملل مسلمان بدليل جهلي كه ازنيرنگهاي دشمنان خوددارندهميشه دچارعقب ماندگي ويادرجازدن هستندهنوز مسلمانان دشمنان خودرانشناخته اندسران احمق بعضي ازكشورهاي عربي ايران راخطري براي منطقه به مردم جاهل خودمعرفي ميكنند اسراييلي كه ساليان دراز اعراب فلسطيني را درمقابل چشمان آنها قتل عام ميكندنمي بينند
یاد مدافعان سرافراز خرمشهر بخیر. یاد شهدا ، جانبازان و آزادگانی که از جان و آزادی خود گذشتند بخیر.
یاد هم افزایی یاران جهان آرا و یگان تکاوران دریایی خرمشهر بخیر
درود بر تمام سرداران جنگ و مخلصان الهی ، با زنده کردن نامشان نهضتشان را حفظ کنیم ممنون
به راستی که امام راست گفت که خرمشهر رو خدا آزاد کرد ... تمام افسران فرانسوی و آمریکایی و... گفته بودن نفوذایرانی ها به خرمشهر ناممکن هست.
به زودی خاطرات سران لعنتی داعش را میخوانیم که به همین ذلت افتاده اند .
بله وقتی سوم خرداد میشود یادتان می اید ما در آن روزها چه کشیدیم پدر ، برادر ، خواهر ، عمو و... همه را دراه دفاع مقدس دادیم اما ولیکن چه کسی الان می فهمد من تک وتنها چه میکشم خانه ام پدرم کجایند ما جنگ زده شدیم ولیکن امروز ما را به تمسخر میگیرند که چقدر می گوید شهید . حرف که میزنیم می گویند پولش را گرفته اید پول چه چیزی را گرفته ایم ؟ بی پدری را بی خانه گی را انصاف هم خوب چیزی است که خیلی ها فراموش کردند کاش همه به مهر و محبت اون روزها برگردند .
خرمشهر آزاد شد ولی آباد نشد.
در فتنه اول به همت والای شهیدان انان را در هم کوبیدیم و امااگر در فتنه دوم تکفیری ها خدایی ناکرده اگر داعش به مرز کشورمان نزدیک شد باید حماسه ای دوباره بیافرینیم تا روح شهدا از ما راضی باشد و انتقام خون عزیزان شهیدمان را از انان بگیریم

چو این مباد جان من مباد ***بدین بوم و بر یک تن زنده مباد
عقابانه ره كركس گرفتند
چه مردانه ره ناكس گرفتند
شهيدان وطن را مي‌ستايم
كه از دشمن، وطن را پس گرفتند

از: حسين شادمهر
درود بی پایان بر شهدا و اسرا و جانبازان ایران زمین که در راه خدا و وطن دلاورانه جنگیدند تا یک وجب هم از خاک ایران عزیزمان در چنگال دشمن نماند.
برای شادی روح شهیدان احمد کاظمی و حسین خرازی و موسی اسکندری و علی اکبر و سایر شهیدان جنگ تحمیلی صلوات
تفاوت جبهه حق و باطل به اندازه ای است که قابل قیاس نیست ! خاطره افسر ارشد عراق که در طول 8 سال جنگ همش همین وضع بر جبهه دشمن حاکم بود و از این طرف صحنه هائی از رشادت بود که بعضی از آنها در هیچ جای دنیا نمونه اش دیده نشده و نخواهد شد مبین همین تفاوت است رشادت و شجاعت فرزندان این آب و خاک بمعنای واقعی کلام اونجائی که باید مقاومت میشد تا آخرین نفر وآخرین قطره خون ایستادگی میکردند و در بعضی مواقع که در طول جنگ پیش آمد برای باز کردن معبر در میدان مین تعدادی پیشمرگ میشدند و مسابقه میگذاشتند برای دویدن بسوی میدان مین و گشودن معبر با گوشت و پوست خود و هزاران مورد ناب دیگر از اینگونه فداکاریها که هنوز کسی به اینها نپرداخته و این خاطرات زیبا مغفول مانده !
قربون امام حسين برم كه يارى ميكند هر كسى را كه او را صدا بزند.
حتي اگر رو در روى ايران ايستاده باشد.
چرا كه ما امام شهيد را از خودمون ميدونيم با اينكه مدفن أن بزرگوار در كشور عراق است
جنگ چقدر زشت است و سربازان شیطان چه بی حیا و نامرد.
سلام بر سرافرازان....سلام بر جوانان غیور و با غیرت سلام خدا بر شهدا
قهرمان آن زن خرمشهری است که در برابر تانک دشمن می ایستد و او را به خاطر عملش بازخواست می کند نه از مردن می ترسد و نه از درد. دل شیر دربرابر شجاعت آن ملت کم می آورد. دلم تنگ شجاعت ملتم است. کاش با شجاعت خرمشهر را بسازیم
و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی!
به نظرم نویسنده تجاهل کرده چون بسیاری از نیروهای بعثی در کشوری که شصت الی هفتاد درصدش شیعه نشینه، شیعه بودند ولی زیر علم صدام جونشون سینه میزدند... نبرد نبرد قدرت بوده و تحلیل حق و باطلی مذهبی برا آن مترتب نیست... هر جا ظالمی قدرت را به دست میگیرد کلی غلام حلقه به دوش دورش را فرا میگیرند و چماق وارده بر فرق سرشان را پرستش میکنند... صدام هم ازین مساله مستثنی نیست
واقعا خجالت داره از خرمشهر نوشتن.فقر و خرابی و بی آبی و گرد و خاک بیداد میکنه
محمرة درسته اسم خرمشهر جعلی است
در آن زمان تنها استراتزیست جبهه ها آقا محسن بودن که در نهایت باعث تمام شدن جنگ شدند و یادم هست در مناظره ای با محمود احمدی نژاد گفتن که جنگ را ایشان تمام کردند...خدا عمر پر برکت به ایشان دهد انشاالله
با سلام
من احساس می‌کنم که گزارش شما بیشتر تبلیغ از آقای محسن رضایی کاندیدا ریاست جمهوری بود تا شجاعت و شهامت و از جان گذشتن هموطنان عزیزم.
ایکاش نامی از ایشان نمیبردید همانگونه که هیچ نامی از آن داوران شهید و زنده نیاوردید.
روح آن شهیدان شاد و یادشان گرامی
برچسب منتخب
# ماه رمضان # عید نوروز # جهش تولید با مشارکت مردم # دعای روز هجدهم رمضان # شب قدر