
به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، حاجقاسم صادقی یکی از بچههای جنوب شهر و سپس نیروهای فدائیان اسلام بوده که ابتدای جنگ تحت نظر شهید سیدمجتبی هاشمی و شهید شاهرخ ضرغام بهعنوان نیروهای مردمی به جنوب رفته و در نبردهای آبادان و کوی ذوالفقاری مقابل پیشروی دشمن ایستادند. حاجقاسم در سالهای اخیر یادمان شهدای دشت ذوالفقاری را در آبادان ساخته و خودش هم آنجا زندگی میکند.
خاطرات اینرزمنده تهرانی سال ۱۴۰۲ در قالب کتاب «لباسشخصیها» منتشر و در بازار نشر عرضه شد. او از نظر ملاقات با شخصیتهای انقلاب و جنگ و خاطرات آنها، یکی از منابع مهم و قابل توجه است که روایتهایش از مقطع تاریخی پیروزی انقلاب و جنگ، برخی از قطعات پازل آندوران را تکمیل میکند. به همینبهانه از او برای مصاحبه دعوت کردیم و غروب یکروز پاییزی با موتورسیکلتش از محله خودشان به محل قرار آمد؛ حسینیه امام رضا (ع) در محله نارمک.
اولینقسمت گفتگو با اینرزمنده جنگ، به خاطرات کودکی تا جوانی و شروع جنگ تحمیلی ایران و عراق اختصاص داشت. در اینقسمت صادقی به روایت روزی رسید که بنا شد هادی غفاری ۲ هزار نیروی مردمی را برای دفاع از اهواز به این شهر برساند.
قسمت دوم گفتگو هم درباره چگونگی حرکت قطار نیروهای مردمی هادی غفاری از ایستگاه راهآهن تهران تا اهواز و سپس رسیدنشان به آبادان و مقاومت برای جلوگیری از سقوط اینشهر بود.
سومینقسمت از اینگفتگو، مشروح روایت ورود حاجقاسم صادقی به نیروهای فدائیان اسلام و چگونگی نبرد سنگین با دشمنان را برای جلوگیری از سقوط آبادان در بر میگیرد.
مطالب مطرحشده در قسمتهای اول و دوم گفتگو با حاجقاسم صادقی در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «شیخحسین و آقای مکارم مشتری پدرم بودند/هادی غفاری به مردم اهواز قول اعزام ۲ هزار کماندو داد»
* «همه رزمندهها اهل نماز و روزه نبودند/قطاری که هم نمازشبخوان در آن بود هم پاسورباز!»
در ادامه مشروح سومینقسمت از اینگفتگو را میخوانیم:
* بعد از ورود به هتل کاروانسرا و قرار گرفتن در جمع نیروهای سیدمجتبی، یکدرگیری مهم داشتید. ظاهرا شما را فرستاد پیش سرهنگ کهتری از نیروی زمینی ارتش.
هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود و بچهها میرفتند آنطرف شهر برمیگشتند. اما وقتی شهر در آستانه سقوط قرار گرفت دیگر نمیگذاشتنند بچهها بروند.
* شما آبادان بودید دیگر!
بله.
* از آبادان میرفتید خرمشهر و برمیگشتید؟
از آبادان تا خرمشهر ۱۰ کیلومتر است. هم امکانات کم بود، هم وسیله. بچههای آشنا به منطقه میرفتند و میآمدند. به ما گفتند «بروید ایستگاه ۷ چون عراقیها جاده ماهشهر آبادان را گرفتهاند و بهطرف شهر میآیند. شما بروید پیش سرهنگ کهتری.» سیدمجتبی ما را آورد ایستگاه ۷ داخل نخلستانها. عراقیها با هلی کوپترهایشان تا منطقه شیرپاستوریزه و ایران گاز پیشروی کرده بودند. در همین حین یک سری پیرمرد آمده بودند با M1 و برنو تیراندازی میکردند. حالا به کی میخورد معلوم نبود!
* اگر آنجا را میگرفتند آبادان کاملا محاصره میشد.
اگر از پل ایستگاه ۷ عبور میکردند آبادان سقوط میکرد و تا الان جنگ بود. هیچکس نمیداند ولی اگر آبادان میرفت تا امروز جنگ داشتیم.
* چرا؟
اگر شهر را میگرفتند از کجا ميخواستی دفاع کنی؟
* نه. سوالم درباره اینحرف شماست که گفتید تا امروز جنگ بود.
چهارپنج سال پیش خدمت مقام معظم رهبری رسیدم. در صحبتها گفتم کتابی خواندم بهنام «بحران خلیج فارس». دو آمریکایی در اینکتاب نوشتهاند اگر آبادان سقوط میکرد، جمهوری اسلامی سقوط میکرد و اگر جمهوری اسلامی سقوط میکرد، تا امروز جنگ بود. چون منِ بچهمبارز و انقلابی که ساکت نمینشستم. گروهان تشکیل میدادم که هی بزنیم و هی بجنگیم. مثل غزه که ۷۰ سال است دارند این کار را میکنند.؛ نسل اندر نسل.
* پیش سرهنگ کهتری که رفتید، نیروهای مرتضی قربانی، ژاندارمری، مردم و سپاه هم بودند.
همه بودند و هرکسی گوشهای از کار را گرفته بود.

* همه زیر نظر سرهنگ کهتری بودند؟
نه. چون ما منطقه را بلد نبودیم، ما را سپردند به او که بلد بود. بعدا که یاد گرفتیم، از فرمان او بیرون آمدیم.
* یعنی تحت فرمان او نبودید؟
نه. ولی چون نیروی جدید بودیم، به او سپرده شدیم. سیدمجتبی گفت «هرچه سرهنگ میگوید گوش دهید!»
* در نخلستان جنگیدید و ...
نه. نگذاشتیم عراقیها از نخلستان بیایند که ایستگاه ۷ را بگیرند. ولی ما را دور زدند. از ۷ کیلومتر بالاتر از جاده ماهشهر عبور کردند و همانلحظاتی که ما اینجا را حفظ کردیم، خرمشهر سقوط کرد. بعد سرمستانه وارد دشتی شدند که دارم یادمان شهدا را در آن احیا میکنم. بیا زمین آنجا را ببین! بیا زمین با تو حرف بزند.
* نخلستان است یا دشت؟
دشت بود. ولی از نخلستان آمدیم توی دشت. دشمن ما را دور زد و رودخانه بهمنشیر را رد کرد. پل هم زد و آمد داخل خیابان سیمتری ذوالفقاری که دریاقلی سورانی خبر نزدیکشدن عراقیها را آورد. خبر توی شهر پیچید.
روزی که دریاقلی خبر آورد، در هتل کاروانسرا بودیم. سیدمجتبی گفت «بچهها من بروم ببینم اینبنده خدا راست میگوید یا نه!» چون خبرها ضد و نقیض بود. عوامل بنیصدر شایعه میکردند که شهر را خالی کنید بناست برویم مذاکره کنیم. هیچکس، حرف کسی را قبول نمیکرد. سیدمجتبی رفت و برگشت و گفت دریاقلی راست میگوید. به ما هم گفت «سوار ماشین شوید یا علی!» نزدیک هفتادهشتاد نفر بودیم رفتیم داخل نخلستان. چندساعتی درگیر شدیم و منطقه آزاد شد. بعد آمدیم اینطرف رودخانه.
* اینجا نیروهای ناخدا صمدی هم بودند. چون از خرمشهر سقوط کرده کشیده بودند عقب.
بله. هرکسی جزیرهای کار میکرد. کسی فرمان کسی را گوش نمیداد. اگر کسی بگوید من آنروزها فرمانده بودم، از نظر من فرمانده گروه خودش بوده. صمدی هم فرمانده نیروهای خودش بود.
* او را دیدید؟
بله. همه بودند. شهید و مجروح هم دادند. ژاندارمری برای خودش کار میکرد، کمیته، ما. سپاهیها، ارتشیها و همه برای خودشان کار میکردند.
* موازیکاری نمیشد؟
از موازیکاری بدتر بود. [خنده] شیر تو شیر بود.
* اتفاق مهم، پاتک سنگین عراقیها بود که سرهنگ کهتری مقابله به آن را مدیریت کرد؛ ۲۴ آبان ۱۳۵۹.
از ۹ آبان ریختند توی رودخانه. تعدادی را کشتیم و تعدادی را اسیر گرفتیم. با چه آمدیم اینطرف رودخانه؟ لاستیک بزرگ، درِ چوبی، قایق محلی. دشمن را تحریک کردیم و چند شبانهروز داخل نخلستان درگیر بودیم. ۱۴ آبان تعدادی اسیر گرفتیم که در جیب، کیف و ساکشان طلا و جواهر خونی بود. فهمیدیم از خرمشهر که آمدهاند، قتل و غارت و تجاوز کردهاند. این طلا و جواهرها را صورت جلسه کردیم و شاهرخ هم امضا کرد. اگر آنصورتجلسه را ببینی، گروه آدمخوارها امضایش کردهاند. بچههای کمیته، بچههای قم و زاهدان همه امضا کردند. بعد طلا و جواهرها را تحویل سیدمجتبی دادیم. او هم تحویل دادستانی داد.
از نخلستان بهمرور وارد بیابان شدیم. هفتهشت روز طول کشید. روز ۲۴ عراقیها تعدادشان زیاد شد. مهمات و (نفربر) خشایار [BTR50] و تانک را افزایش دادند و دوباره هجوم آوردند خط را بشکنند و برسند به رودخانه. صدام همه هدفش این بود آبادان را بگیرد. اگر میگرفت، دریا مال او بود و ما دیگر به دریا دسترسی نداشتیم و با کویت هممرز میشدیم. روز ۲۴ آبان که حمله سنگینی کرد، من کالیبر ۵۰ داشتم.
* کمک هم داشتید؟
اصغر رضایی خدابیامرز بود که بعدا شهید شد. مرتضی امامی هم بود که جانباز شد و به رحمت خدا رفت. اینتیربار کالیبر ۵۰ را ۹ کیلومتر پیاده بردیم. خدا شاهد است!
* عوض میکردید یا یک نفر تنهایی حملش میکرد؟
لوله روی شانه من بود، سه پایه را هم دیگری گرفته بود. نفر سوم هم مهمات را میآورد. ۹ کیلومتر! برایم سوال است چهقدرتی بود خدا به ما داد؟ امروز از خانه تا نانوایی زورمان میآید برویم!
* آن پاتک سنگین بود.
(عراق) با یگان زرهیاش حمله کرد و آمد جلو. شروع کردم به شلیک با کالیبر ۵۰. درگیر بودم تا تانک رسید به ۲۰ متریام. اینجا ترسیدم. سریع سوزن تیربار را درآوردم. قِل خوردم و از پشت تپه کشیدم پایین. گفتم اگر با تانک بیاید روی خاکریز و سلاحم بیافتد دستشان، با همینتیربار پدر ما را درمیآورند. همانلحظات، سرهنگ کهتری که داخل نخلستان بود، آرپیجیزنها را صدا کرد. اینبچهها آمدند خط آتش درست کردند. با خمپارهها هم زدند و توانستند تعداد قابل توجهی تانک، نفربر و زرهی دشمن را هدف قرار دهند.
* پاتک شکست خورد.
بله. تعدادی شهید و مجروح دادیم و جلوی پاتکشان را گرفتیم.

سیدمجتبی هاشمی و نیروهای فدائیان اسلام
* اینجا بود روحیه شما خراب شد و افسرده شدید یا ۲۸ آبان؟
نه. بیست و هشتم بود که آنطور شدم. بعد از پاتک بیست و چهارم برگشتیم هتل و تجهیز شدیم. فردایش دوباره برگشتیم. عراقیها آنطرف جاده بودند؛ ما اینطرفش. بین ۱۰۰ تا ۲۰۰ متر فاصله داشتیم. چندروزی با هم درگیر بودیم و یکبنده خدا با من همچاله شد. سنگر نه؛ چاله! دو نفری دوسه روز و شب، آنجا با هم زندگی کردیم. ۲۷ آبان روز تاسوعا بود که ساعت سه و چهار بعدازظهر برایمان غذا آوردند. بشقاب هم نبود. هرکسی با هرچه داشت، میخورد. من غذا را ریختم توی کلاهم.
* کلاه آهنی؟
نه. کلاه سربازی بود. شروع کردیم به خوردن غذا. یکی از بچهها چای گذاشته بود. قبل از غذا با حسینعلی صادقی مشغول کندن چاه بودیم تا آب بکشیم برای دستشویی و کارهای دیگر. برای این دنبال چاه بودیم که مجبور نشویم دویستسیصدمتر تا رودخانه برویم. شنیده بودیم آنجا یکیدو متر بِکِنی، به آب میرسی. بعد ناهار رفتم توی چاله که ادامه کارمان را عمیقتر کنم. حسینعلی گفت «صادقی داری میروی، سیگار من از اورکتم بیار!» گفتم «من سیگاری نیستم خودت بیا بردار!» بیستسی متر فاصله داشتیم. من رفتم سمت چاله و اینها سر دیگ ماندند که بعد از غذا چای بخورند. من هم رفتم توی چاله و داشتم با سرنیزه میکندم. ناگهان دو صدا شنیدم و یکتوده گرد و خاکی از بالای سرم رد شد. لحظاتی گذشت و دیدم یکی آمد بالای چاله و گفت «بیا ببین حسینعلی را میشناسی یا نه؟» گفتم حسینعلی؟ الان که با هم بودیم!
رفتم دیدم بعله! ترکش به حسینعلی و یکی دیگر از بچهها خورده! قابلمه و غذا و همهچیز پاشیده اینطرف و آنطرف! حسینعلی و آنیکی دیگر که اسمش قدیمی بود. ترکش خورده بودند؛ طوریکه سرهایشان رفته بود توی هم و شده بود یکسر! اینصحنه...
* خیلی تکانتان داد؟
بله. شناساییشان سخت شده بود...
* و چندثانیه قبل هم داشتید با هم حرف میزدید!
این هم بود. یکمورد دیگر هم بود که اذیتم کرد. حسینعلی سواد نداشت و میگفت «صادقی برایم قرآن بخوان آرامش پیدا کنم.» چنین کسی را از دست دادم؛ با آنمیزان صداقت و خلوص. وقتی آنصحنه را دیدم، اینآیه به ذهنم رسید که أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ! حسینعلی را از دستهای کارگریاش شناختم. هیچ امکاناتی هم نبود؛ نه گلابی بود صورتشان را بشوریم و نه آبی که خون ها را پاک کنیم.
آنجا، ۳ نفر شهید شدند و هفتهشت نفر زخمی. وقتی ایناتفاق افتاد، سیچهل نفر خط را خالی کردند. تا یکی شهید میشد، بقیه با او میرفتند. نه این که بترسند. میرفتند شهید بیاورند یا ببرند عقب، یا زخمیها را نجات بدهند. اگر جنازهها در منطقه میماندند، سگها آنها را میخوردند.
* این اتفاق باعث شد ...
روحیهام به هم بریزد.
* و رفتید راننده شدید.
ساعت ۹ و ۱۰ شب بود که در تاریکی شب صدای ماشین آمد. گوشم را به زمین چسباندم ببینم از سمت ایرانیهاست یا عراقیها. متوجه شدم از سمت خودیهاست. در تاریکی ایست دادم. یک خانم و یکآقا بودند؛ مرتضی امامی با خانم دریانوردی که امدادگرمان بود. سمت چپشان عراقیها بودند و سنگر کنده بودند. ولی اینها نمیدانستند. دیدند ماشینمان آنجا سالم مانده و من و چندنفر از بچهها هنوز هستیم. به من گفتند «ماشین را بردار برویم عقب لازم است.» من هم کورمال کورمال راه نیمساعته را دوساعته تا هتل راندم. برای اولین بار بود در منطقه جنگی سوار ماشین میشدم.
وقتی رسیدیم، دیدم توی لابی هتل کاروانسرا، پانصدششصد نفر دارند سینه میزنند. شب عاشورا بود. چند فانوس روشن کرده و پرده انداخته بودند نور بیرون نرود. در همانوضعیت یکی آمد و پرسید کی خط بوده؟ بچهها مرا نشان دادند و گفتند این! پرسیدم کی هستی؟ گفت من محمد یزدانی مسئول آمارم. پرسید چندنفر زخمی شدند؟ گفتم ۷ تا زخمی ۳ تا شهید. آمار را نوشت و رفت بیمارستانها که اینها را پیدا کند و سردخانه شهدا را هم بگردد. اینفهرست را دارم. بعد از عزاداری آمد پیش رئیس ستادمان سیدمحمود صندوقچی.
* ستاد فداییان اسلام؟
بله. گروهمان همهچیز داشت؛ ستاد هم داشت. یزدانی گفت «سیدمحمود من باید فردا بروم انتقام اینشهدا را بگیرم!» سید گفت «نمیشود. تو مسئول آماری.» یزدانی التماس کرد و سید گفت «حالا برو بخواب صبح خدا بزرگ است.» رفتیم خوابیدیم. صبح دیدیم ممد یزدانی شاد و شنگول است. گفتیم چیه؟ چی شده؟ گفت «دیشب خواب دیدم. الان میروم به سیدمحمود صندوقچی میگویم.» رفت پیش سید و گفت «دیشب خواب دیدم روز عاشوراست. من هم دارم آبرسانی میکنم.» تا این را گفت سیدمحمود شل شد. گفت «باشد! برو! شاهرخ و بچهها خواستند بروند تو هم برو!»
اینجا بود که شاهرخ، سیدمجتبی، بروبچهها، محمد یزدانی، مسعود میردامادی، علی نظری، صادق ویسه، حسین اودلچی، سیدمصطفی و منصور آذین و نزدیک ۷۰ نفر سوار ماشینها شدند. با سلاح و امکانات حرکت کردند هماننقطهای که شهید داده بودیم و از همانجا در نور روز زدند به خاکریز عراقیها. عراقیها هنوز خاکریز ممتد درست نکرده بودند و خاکریزهایشان مقطعی بود. بچهها شروع کردند به زدن و گرفتن اینخاکریزها. در همینحال محمد یزدانی ماشین را برداشت و کار توزیع آب و غذا را شروع کرد. نزدیک ظهر بود که عراقیها رصدش کردند. دبه سفید دستش بود. گلوله توپ خورد کنارش و تکهتکه شد. سیدمجتبی و بچهها جنازه را جمع کردند و چیدند روی برانکارد. عکسش هست. یکپتو هم انداختند رویش. همانلحظات صدای اذان از رادیوهای کوچک بچهها شنیده شد.
* اذان ظهر عاشورا.
سیدمجتبی گفت «بچهها امام حسین برای نماز کشته شد. همینجا نماز میخوانیم!» یکعده گفتند حاجآقا خطر دارد. گفت تعدادی از بچهها سر عراقیها را گرم کنند نماز را بخوانیم. همانجا جنازه را گذاشتند جلو و نماز جماعت خواندند.

نماز ظهر عاشورای سیدمجتبی هاشمی و نیروهایش
* بله عکسش را دیدهام.
بعد خود سیدمجتبی جنازه را گذاشت پشت ماشین و با رضا پذیرا آوردندش هتل. هر صحنه دلخراشی را که میخواستند در هتل اعلام کنند، ماشین طوری میآمد و ترمز میزد که همه میفهمیدند. من هم از هتل آمدم بیرون و فهمیدم. یکشورولت آبی بود؛ کادیلاک شاید! در عقب را باز کردند و پتو را آوردند. انگار جنازه یکبچه است! گذاشتند زمین و پتو را کنار زدند دیدیم بعله! محمد تکهتکه شده است.
* توی پتو چه بود؟ سرش بود؟
بله. سرش بود. موهایش بود. همه چیز بود ولی جداجدا. گفتیم «ای بابا! یکپایش نیست.» رضا پذیرا و بچهها برگشتند و باقی پیکر را پیدا کردند. آوردند و ملحق کردند. سر دیدن اینصحنه بچهها دمغ شدند. میخواستند انتقام شهدای دیروز را بگیرند، دوباره شهید دادند.
* همین یکشهید بود؟ شهید دیگری ندادید؟
نه. زخمی دادند. ممد را دادیم سردخانه و بردند تهران و تشییع شد. در ادامه داستان، شاهرخ و بچهها مگسی شدند. کارد میزدی خونشان در نمیآمد. با ادبیات خودشان میگفتند باید این فلانفلان شدهها را گوشمالی داد.
* میگفتند؟ [خنده]
بعله.
* پس شاهرخ یکپله از داشمشتی آنطرفتر بود.
ببین! لوتی را اگر با ت بنویسی یکمعنی دارد اگر با ط بنویسی میشود اهل قوم لوط. شاهرخ لوتی بود. تا وقتی شهید شود، تقریبا هرچندشب شبیخون میزدیم. دیگر در روز نمیزدیم.
* عقلانیاش هم همین است.
الان که میگوییم بعله، ولی آنموقع شرایط فرق میکرد. بعد از ۲۴ آبان نمیتوانستیم از اینطرف جاده برویم آنطرف. چون عراقیها شصتهفتادمتریمان بودند. بچهها گفتند بدون هماهنگی با فرماندهی بزنیم به دل عراقیها و خاکریزهایشان را بگیریم. بهخاطر همینکار، دو نفر از عراقیها سکته کردند.
* از هیبت شاهرخ ؟
و هیبت بچههای دیگر. ناگهانی ریختیم سرشان. دزد همیشه میترسد. گروه آدمخوارها بودیم دیگر. واقعا ترسیده بودند. فرماندهشان هم قبلا به آنها گفته بود روبرویشان گروه آدمخوارها قرار دارد. وحشت کرده بودند.
* این اسم را چهکسی انتخاب کرد؟
ماجرا دارد. یکعصر دور هم بودیم که شاهرخ گفت «بابا گشنمونه! اینهمه نون و خرما و بیسکوییت و پفک میدهید. یکبار هم غذای درستحسابی بدهید بخوریم!» یکی از بچهها گفت «آقاشاهرخ، یکگوساله توی طویله است که زخمی شده دارد میمیرد.» گفت «همان را حلال کنید بخوریم.» من و چند نفر از بچهها رفتیم و با قابلمه و ظرف، گوشت و کلهپاچه اینگوساله را آماده کردیم. نخود و لوبیا و همهچیز را هم از روستا جمع کردیم. آب آشامیدنی هم در دبهها بود. هیزم هم آوردند و پشت یکخانه گاهگلی غذا را درست کردیم. دوسه ساعت طول کشید. در این دوسه ساعت، بچهها که ۱۰۰ متر آنطرفتر با عراقیها درگیر بودند، اسیر گرفتند و آمدند. جالب است! ما اینجا داشتیم غذا درست میکردیم، ۱۰۰ متر آنطرفتر بچهها درگیر بودند. تداخلی هم در کار هم نداشتیم.
عراقیهایی که اسیر میشدند، اگر اهل نجف، کربلا و شهر زیارتی بودند، اذیت نمیشدند ولی اگر اهل اینشهرها نبودند بچهها اذیتشان میکردند.
* چه کارشان میکردند؟
مثلا اگر میخواستند بروند مستراح یا لب رودخانه، سوار اینها میشدند و سواری می گرفتند.
* آنها هم سواری میدادند؟ عصبانی نمیشدند؟
نه. ترس و وحشت وجودشان را گرفته بود. برای زندهماندن هرکاری میکردند. شاهرخ پای دیگ و بساط غذا، آناسیر جدید را دید. به مترجم گفت بپرس بچه کجاست؟ عراقی جواب نداد. شاهرخ هم ناراحت شد و با چوبی که دستش بود، کمی در قابلمه کله پاچه را جا به جا کرد. یک چوب دیگر هم برداشت و با ایندوچوب، زبان گوساله را از قابلمه درآورد. به مترجم گفت «بهش بگو افسر قبلی را ظهر گرفتیم و کشتیم. این هم کله پاچه و زبانش!»
اسیر عراقی تا شنید خودش را کثیف کرد و زبانش باز شد. گفت بچه کجاست. شاهرخ هم یک تیپا به او زد و گفت برو گمشو! بچهها گفتند آقاشاهرخ کلی زحمت کشیدیم عراقی اسیر کردیم. گفت نه ولش کنید برود گم شود! ترسیده!
روزهای بعد که یا اسیر میگرفتیم یا میآمدند پناهنده میشدند، خودشان قبل از اینکه اقرار بگیریم، دستشان را میآورند بالا که «انا مسلم دخیل خمینی!» و هرچه میخواستیم میگفتند. علتش را بعدا فهمیدیم. یکی از افسرهایشان گفته بود «یکی از نیروهای ما را اسیر گرفتهاند که نیروهای ایران او را کشتهاند و کله پاچهاش را خوردهاند. بنابراین اگر اسیر شدید سریع خودتان را معرفی کنید. چون خمینی یک گروه درست کرده به نام گروه آدمخوارها. اگر دستشان به شما برسد، میکشتند و میخورند!» حساب کن شاهرخ در آنزمان، جنگ روانی راه انداخته است. حالا درس اینکار را در کدام دانشگاه خوانده؟ معجزه همین است. حتما که نباید یکچیزی از زمین برود آسمان و از آسمان بیاید زمین! به همین دلیل بود که دشمن به دشت پناه برد و وقتی تعقیبش کردیم دو سه کیلومتر عقب رفت.
تا ۱۷ آذر ۱۳۵۹ هی شبیخون زدیم و زدیم که دشمن کلافه و مستاصل شد. از اینکه بیایند سمت نخلستان و رودخانه و شهر را بگیرند، ناامید شدند.
شب ۱۷ آذر بچهها تهییج شدند و زدیم به خاکریزهای دشمن و شبانه اسیر و غنیمت گرفتیم. کارمان به صبح کشید و مهماتمان داشت ته میکشید که شاهرخ مقابله کرد و فشار آورد که بیش از حد هجمه نکنند. ساعت از ۷ صبح گذشته بود که شاهرخ بلند شد آرپیجی بزند که با تیربار او را به رگبار بستند و گلوله به سر و صورتش خورد. بعد هم با توپ تانک او را زدند. توپ خورد کنارش و زخموزیلی افتاد زمین.

شهید شاهرخ ضرغام
* زنده بود؟
کنارش چندتا دیگر از بچههای زخمی افتاده بودند. سیدمجتبی هم در همانحال که بچهها را هدایت میکرد کجا بروند و کجا موقعیت بگیرند، تیر خورد به دستش.
* به ساعدش خورد؟
بله. بچهها سریع سیدمجتبی را کشیدند عقب ولی بچههایی که افتاده بودند، پشت خاکریزی بودند که بین ما و عراقیها بود. نه ما میتوانستیم آنها را بیاوریم، نه عراقیها دستشان به آنها میرسید. بچهها برای چندشبانه روز رفتند جنازههای سبک را آوردند و نتوانستند شاهرخ را بیاورند. سر همینکار چندتا شهید هم دادیم که سیدمجتبی گفت دیگر نمیشود! به همیندلیل شاهرخ و چندتای دیگر ماندند جلو.
* موقعیتی که جنازه شاهرخ آنجاست، کجاست؟
در آنمحدوده مقبره درست کردهام.
* پیدا که نشد! نه؟
نه. جنازهها ماندند و ما هم شدیم خط پدافندی. خاکریزها را بزرگتر و سنگرها را بیشتر کردیم. در همانمدت تا شکست حصر آبادان، آنجا خاکریز داشتیم. برج ۴ (خرداد) سال ۱۳۶۰ زمانیکه بنیصدر فرار کرد، یکپیشروی داشتیم. خودم و بچهها رفتیم خاکریزهای عراقیها را بررسی کردیم؛ پشت و جلو و همهجایشان را. تعداد قابل توجهی شهید را با بچههای دیگر پیدا کردیم و فرستادیم تهران و شهرستان. اما هرچه گشتیم شاهرخ را پیدا نکردیم. خودم کلاه و پالتویش را پیدا کردم که باد زده بود آورده بود سینهکش خاکریز عراقیها.
* کلاهش از این بِرههای کماندویی بود؟
بله ولی انواع و اقسام کلاهها را داشت. شاهرخ و تعدادی از بچهها پیدا نشدند که نشدند!
صادق وفایی
ادامه دارد ...