افشای یک راز متفاوت برای موفقیت/ پاییز، من بودم!

روایت یک پدر است از آغاز فصل پاییز و در نهایت وصیتی متفاوت که برای فرزندش می‌کند.
کد خبر: ۱۳۳۰۱۸۰
| |
1054 بازدید
|
۲

افشای یک راز متفاوت برای موفقیت/ پاییز، من بودم!

مهدی محمدی کلاسر_ پاییز، این ساحره‌ی رنگ و راز، با مهر می‌رسد، چونان عاشقی که با بوسه‌ای سرد بر پیشانیِ زمین، قصه‌ای کهن را زمزمه می‌کند. برگ‌ها، چون پروانه‌های زخمی، در بادِ نرمِ مهر به رقصِ آخر می‌آیند و بر خاک می‌نشینند، گویی اشک‌های سرخ و زردِ آسمان‌اند. آذر، با نفس‌های یخ‌زده‌اش، چون شمشیری که قلبِ جنگل را بشکافد، می‌تازد. و آبان، آه، آبان! چون شاعری تبعیدی، زیر باران‌های بی‌امان، غزل‌های حسرت را نجوا می‌کند.

 پاییز، نه پایان است، نه آغاز؛ ادامه است. زخمی‌ست که طبیعت بر سینه‌ی خویش می‌کشد، پلی‌ست لرزان میانِ آتشِ تابستان و دلسردی مرگبارِ زمستان. ادامه می‌یابد، اما چون بازیگری که نقابش را عوض کند، نامش می‌شود زمستان. پاییز، نایِ آخر است، اما نه راهِ بازگشت دارد، که شهریوری چون هیولایی سوزان در کمین است، و نه راهِ پیش‌رفتن، که زمستان، چون شبحی سپید، با سرمایش جان را می‌ستاند.

من، پاییزم، اما نه آن پاییزِ شاعرانه‌ی رؤیاها. پاییزی‌ام که در طوفانِ تردید اسیر شده‌ام، چون پرنده‌ای که بال‌هایش را در طوفان گم کرده. در من، باران هست، اما چون اشک‌های شورِ عاشقی ناکام؛ درخت هست، اما شاخه‌هایش عریان، چون استخوان‌های بی‌جان؛ عشق هست، اما چون آتشی که زیر خاکستر خفه شده. من، فصلِ برگ‌ریزان نیستم؛ من، مردابی‌ام که مرگ در آن لانه کرده، آبش تیره، و ماهی‌هایش در خوابی ابدی غرقند. زیر خطِ فقرِ آرزوها، چون ولگردی در کوچه‌های تاریکِ سرنوشت، سرگردانم. تکلیفم چیست؟ فردایم، چون ستاره‌ای گریزان، در کدام آسمان پنهان شده؟ از کدام زخمِ تازه، چون کودکی ناخواسته، زاده خواهد شد؟

 ابرها، چون عاشقانی وفادار، به سوی من می‌شتابند، باران می‌شوند، اما من، چون خاکی سوخته، سبز نمی‌شوم. حتی شمشاد، آن سرکشِ مقاوم، سالی یک‌بار از خاکِ برگ‌هایش دوباره می‌روید. اما من، هر روز، در هزار مرگِ خاموش فرو می‌روم، چون شعله‌ای که باد آن را خاموش کند.

پاییز، جبر است، حکمی که طبیعت با خطی خونین نوشته. بی‌مهر، در دی‌ماه، چون اسیری که در زنجیرِ سرما گرفتار شده، به دامِ کولاک‌های بهمن می‌افتم. دودِ گرمِ اسفند، چون وعده‌ای فریبنده، دیگر نمی‌تواند استخوان‌های یخ‌زده‌ام را گرم کند. مگر فصلی دیگر، چون پیامبری که از افق‌های دور سر بزند، نفسی تازه در من بدمد.

 

پسرم...

 اما حالا، در این پاییزِ سرد، چون پرنده‌ای که لانه‌اش را باد برده، به پسرم می‌نگرم که با چشمانی پر از شوق، راهی دبیرستانش می‌شود. هر نمره‌ی بیستش، چون خنجری‌ست که در سینه‌ام فرو می‌رود، نه از شادیِ پیروزی‌اش، که از هراسِ این اندیشه که او نیز، چون من، در دامِ درس‌هایی افتد که مرا به این خزانِ بی‌امان کشاند. درس‌هایی که چون تله‌هایی پنهان، امید را شکار کردند و از عشق، جز خاکستری سرد نگذاشتند.

پسرم، گوش کن، از دلِ این پاییزِ زخمی، چون شاعری که در تبعیدِ خویش نجوایی دارد، برایت می‌گویم: مرا ببین، اما نه برای آنکه راهم را بپیمایی. مرا ببین تا بدانی کدام مسیر، چون پرتگاهی تاریک، تو را به کام می‌کشد. هر راهی که من رفتم، تو فقط کافی است همان را نروی.

پاییز، من بودم...

راه من چون جاده‌ای بود پر از خار و سنگ، که قلبم را خونین کرد و روحم را شکسته. تو، چون عقابی که بر فرازِ قله‌ها بال می‌گشاید، راهِ خودت را بیاب. راهی که پاییزت را به زمستان نکشاند، که باران‌هایش چون جویباری زلال، جانت را سیراب کند، که عشق در آن، چون گلی وحشی، بی‌هراس شکوفه دهد. این راز را، این دردِ کهنه را، چون گنجی در سینه‌ات پنهان کن. با کسی نگو، بگذار چون نسیمی که میانِ برگ‌های زردِ پاییز می‌وزد، میانِ من و تو بماند.

پاییز، فصلِ رفتن است، اما من، چون درختی که ریشه‌هایش در سنگ اسیرند، در آن گرفتارم. شاید روزی، بهاری، چون طلوعی پس از شبی بی‌پایان، از راه برسد و من دوباره جان بگیرم، چون بذری که زیر خاکِ خزان جوانه می‌زند. شاید آن روز، تو، پسرم، راهی یافته باشی که نه به خزان، که به باغی پر از شکوفه‌های بی‌مرگ ختم شود. تا آن روز، من این پاییز را، با تمامِ سوز و حسرتش، چون مادری که فرزندِ گمشده‌اش را در آغوش می‌کشد، به سینه می‌فشارم که بودنمان ناگوارتر از این روزگارمان نشود و تو، به سوی فردا بال بزن، اما نه از راهِ من. راهی نو بساز، که پاییزت را به بهاری جاودان پیوند دهد.

مبادا بگذری از گذرگاهی که از من گذشت و داستانی که بر من گذشت.

مهدی محمدی کلاسر_ دبیر اجتماعی تابناک 

اشتراک گذاری
برچسب ها
سلام پرواز
سفرمارکت
گزارش خطا
مطالب مرتبط
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
صادق
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۱۴ - ۱۴۰۴/۰۷/۰۱
خیلی عالی و زبیا بود احسنت خیلی شاعرانه و رمانتیک و فلسفی. به یاد پسرم افتادم اشک در چشمانم حلقه زد. با ارزوی آینده ای زیبا و درخشان برای فرزندان این سرزمین.
آباد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۴۹ - ۱۴۰۴/۰۷/۰۱
بنده خدا چه معلم اجتماعی مایوسی است. نترس فرزندت را که دنیا جایی برای ترساندن نیست خدا هست.
برچسب منتخب
# خروج از ان پی تی # مکانیسم ماشه # جنگ ایران و اسرائیل # عملیات وعده صادق 3 # مذاکره ایران و آمریکا # آژانس بین المللی انرژی اتمی # حمله آمریکا به ایران
نظرسنجی
آیا قبض‌های برق شگفت زده‌تان کرد؟
الی گشت