روبیکا
واتس اپ
تلگرام
بله
سروش پلاس
اینستاگرام
ایتا
ایکس
یوتیوب
آپارات
ویدئو جدیدترین اخبار یادداشت بالای صفحه
کد خبر: ۱۳۲۶۰۰۶
بازدید: ۳۳۷۱

پس از آن «۱۲ روز»

صدای لرزش شیشه‌ها مرا از خواب بیرون کشید. صبحی سیاه، مثل پرده‌ای نیمه‌سوخته بر شهر افتاده بود. ۲۳ خرداد، کمی پس از سه بامداد، اخبار یک جنگ، مثل دسته‌ای کلاغ اما این بار در سکوت، یکی پس از دیگری در کوچه‌ها پخش می‌شدند. این آغاز ماجرا بود. اما برای من، برای من، دو روز بعد، یعنی ۲۵ خرداد، در خیابان فلسطین تهران، چیزی تازه، سنگین و بی‌صدا اتفاق افتاد. پشت موتور یکی از همکارانم بودم، در خیابان‌ها می‌چرخیدیم، انگار دنبال انعکاس صداها می‌گشتیم؛ برای ثبت تصاویر؛ اما وقتی چیزی دستمان را نگرفت، مسیر را به سمت خبرگزاری تغییر دادیم. از خیابان ولیعصر پایین می‌رفتیم که صدایی مهیب، همه جا را در بر گرفت. میخواهم راستش را بگویم: موجودی نامرئی؛ موجودی که فقط تو میدانی که هست روی شانه‌هایم نشست؛ هرم نفس‌هایش را روی گردن و گونه‌هایم حس می‌کردم؛ دهانم خشک شده بود…ترس بود... بگذارید صادقانه‌تر بگویم: بعد از جداشدن از همکارم، میدان فلسطین را به سمت پایین کج کردم...! من از صداها دور می‌شدم، من می‌گریختم؟... و در آن مسیر، هرچه از محل حادثه دورتر می‌شدم، بیشتر حس می‌کردم از خودم جدا شده‌ام. ذهنم پر از آشوبی بود که جایی برای هیچ چیز دیگری نمی‌گذاشت؛ انگار کسی ناگهان یادش برود که کیست، کسی یا چیزی، من را از من ربوده بود؛ حس بی‌زمان بودن و نشناختگی، تا رسیدن به محل کار همراهم ماند. ۷۹ روز گذشته است؛ روزهایی که در بیشتر لحظه‌هایش، خواستم چیزی از آنچه گذشت بنویسم، اما شرم نمی‌گذاشت. تلاش کردم با دوستی درباره احساسم صحبت کنم و کمی آرام شوم، اما چندان نپایید؛ روز بعد دوباره همان ابر سیاه و سنگین، بالای سرم ظاهر شد. این عکس‌ها هم، عکسهایی که در میانه آشوب بیرون و درون گرفتم هرگز آرامم نکردند. در همه‌شان ردّی از ترس می‌بینم؛ ترس از دست دادن، ترس از دست رفتن؛ خام و بی‌جانند. مثل بازتاب لحظه‌ای که آن موجود نامرئی روی شانه‌هایم نشست.

گزارش خطا
ارسال نظر سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.
سایت تابناک از انتشار نظرات حاوی توهین و افترا و نوشته شده با حروف لاتین (فینگیلیش) معذور است.