شواهد حکایت از آن دارند کسی نگران اوضاع اینجا نیست، وگرنه همه میدانند اگر برچیدن خاک سفید افتخار بود که بود، به جایش اکنون یک جا بدتر از خاک سفید شکل گرفته که روز به روز حالش خرابتر میشود؛ حال خودش که نه، حال مردمان و مسافرانش!
کانون ازدواجهای غیر رسمی!
به گزارش «تابناک»، تا از کسانی که به هر دلیل راهشان به دروازه غار تهران افتاده، درباره این منطقه بپرسیم، به پاسخهایی مانند «ایالتی متفاوت در قلب پایتخت»، «کانون مواد مخدر در توزیع و مصرف»، «محل زندگی غربتیها، فال فروشان، گدایان و فروشندگان پشت چراغ قرمزها و اسفند دود کنها» و امثال آن خواهیم رسید، ولی آنچه از همه اینها تلختر به نظر میرسد، نرخ زاد و ولد بالای این منطقه است که هزار اشکال دارد.
از جمله این اشکالات، بیشناسنامه بودن متولدان این منطقه است که از وصلتهای گاه شرعی ولی غیر رسمی والدینشان نشأت میگیرد. ریشه این موضوع هم به مسائلی چون بیپولی، بیتفاوتی افراد به قوانین و فقر فرهنگی و در نهایت سرنوشتی است که ازدواجها در این منطقه قرار است به آن ختم شود؛ تولید فرزندانی برای فال فروشی، گدایی و... که هیچ یک نیاز به شناسنامه ندارند. البته کسی هم نیست که متعرض این پدران و مادران شود و قوانین سرپرستی فرزندان بدسرپرست هم اینقدر اشکال دارد که نتوان رویشان حسابی باز کرد!
بدین ترتیب دروازه غار به محلهای تبدیل شده که در آن عدهای تهرانیزاده میشوند و هیچ جایی لقب میگیرند؛ اینها را راننده تاکسی میگوید که خیلی از روزها مقصدش این محله است. اواخر شب که میشود، جمعی زن و بچه را از نقاط مختلف شهر جمع میکند و به دروازه غار میرود و تأکید دارد کار و کاسبیشان بسیار خوب است، ولی فقیر، از نوع فرهنگی هستند؛ خیلی فقیر.
چهارراه صابون پزخانه؛ قلب منطقهای دوده گرفته! گشت و گذارمان از قلب محله آغاز میشود؛ از چهارراهی به نام صابون پزخانه که پیرامونش خیلی چیزها نیازمند یک آب و صابون اساسی است؛ چه در و دیوارهایی که جای آتشهای شبانه رویشان دیده میشود، چه کارتن خوابهایی که خدا میداند چند وقت است رنگ آب و صابون ندیدهاند، چه کودکانی که گاه به قدر پوشاندن بدن لباس ندارند و چه گوشههایی که بوی تند اجابت مزاج میدهند و قیرهای پاشیده توسط اهالی منطقه در آنجاها نتوانسته از گزند کارتن خوابها دور نگهشان دارد!
اوضاع به قدری وخیم است که نمیدانیم چگونه این کابوس را باور کنیم و البته در این حس تنها هم نیستیم. پیرزنی که ۵۰ سال است در این محل ساکن است، مثل ما شوک زده به نظر میرسد، اینقدر که خودش را سر راهمان سبز میکند و بیآنکه بپرسیم، شروع میکند به درددل درباره وضعیتی که دو سه سال است بر محله قدیمیشان چیره شده و در یک سال اخیر آنقدر شدت گرفته که تاب و توانشان را برای زندگی در آنجا گرفته است.
مدتی است خیلی از اهالی محل فرار را بر قرار ترجیح داده و کوچ کردهاند و آنهایی که ماندهاند هم اگر وسعش را داشته باشند، لحظهای در انجام این تصمیم درنگ نخواهند کرد. این را میشود با چند دقیقه ایستادن در چهار راه فهمید، زیرا محال است چند دقیقه توقف کنید و یک خرید و فروش مواد به صورت زنده را نبینید!
اما هرچه این صحنه تبادل مواد برای ما عجیب به نظر میرسد و حواسمان را به خود جلب میکند، برای پیرزن اینقدر تکراری، عادی و روزمره است که توقفی در درددلهایش ایجاد نمیکند: «گفتند گود را که پر کنند و به جایش پارک بزنند، مشکلات رفع میشود، ولی خدا میداند از وقتی پارک [بوستان شهید هرندی] را ساختند، ما چه کشیدیم و مصرف و خرید و فروش مواد چقدر اوج گرفت. تا مدتها کسی نمیتوانست سمت پارک برود چون همه معتادان شهر در آنجا جمع بودند و مواد مصرف میکردند».
از ساعت دوازه شب به بعد، اینجا روز میشود!
در محله که قدم میزنی، در و دیوارها قسم میخورند که زندگی شبانه در اینجا رونق زیادی دارد! حتی دیوارهای مسجد هم پر است از رد آتشهایی که کنارشان روشن شده است. درب مسجد هم که اینقدر مورد حمله قرار گرفته تا سرپناه شبانه کارتن خوابها شود، با ورقهای فلزیِ جوش کاری محکم شده و مغازهداران هم به جای این کار، جلوی دکانشان را نرده کشی کردهاند. حتی کبابی محل که شلوغ هست، هم جز دری که باز است، منفذ دیگری به بیرون ندارد.
همه این مناظر به خودی خود آنقدر عجیب هست که توجهمان را به خود معطوف کند، ولی حاج آقای محل حرفهایی میگوید که تعجبمان فزونی مییابد: «زود آمدهاید؛ دوازده شب به بعد بیایید تا ببینید ایجا مثل روز، پر ازدحام است و همه به کار و کاسبی مشغولند. برخی میفروشند و بعضی مصرف میکنند و بقیه هم ایشان را میشناسند و مجبورند تحمل کنند. مخصوصا امثال بنده که زن و بچه دارند و بارها آزمودهاند که مسئولان کاری برای تغییر شرایط انجام نمیدهند».
نتیجه گپ و گفت با حاج آقا این است که حالا چند نفر از همسایگانش را میشناسیم و میدانیم در کدام خانه فروش مواد انجام میشود و مصرف کنندگان در کدام خانه ساکنند، ولی این اطلاعات به چه دردمان میخورد را هنوز نمیدانیم! فقط برایمان جالب است که اسامی کوچه پس کوچههای محله، نام شهدایی است که برای پاسداری از کیان کشور چیزی کم نگذاشتهاند و اگر قرار باشد برای آرمانهایشان سینه چاک داد، جایش اینجاست!
رفتگرها هم در این محله دوام چندانی ندارند! رفتگری که خسته یک گوشه نشسته تا نفس چاق کند هم از اوضاع محله چندان دل خوشی ندارد. البته ده، دوازده روز بیشتر نیست که به این محله منتقل شده و هر اشکالی که پیش رویش باشد، باز به بیکاری در ولایتشان در افغانستان ترجیح دادنی است، ولی تا سر کلام را باز میکنیم، از کثیفی بیش از حد محله گلایه میکند.
«از یک سو جارو میزنم و از سوی دیگر باز کارتن خوابها همه جا را کثیف میکنند. اوضاع محله از این نظر خیلی خراب است. کارتن خواب و معتاد خیلی زیاد است» این را میگوید تا غرق تفکر شویم که چطور رفتگر محله در عرض چند روز به وخامت اوضاع پی برده، ولی خیلیها که باید اوضاع را ببینند، هنوز چیزی متوجه نشدهاند؟!
با رفتگر خداحافظی میکنیم و راه یکی از کوچهها را پی میگیریم تا شاید چیز جدیدی بشنویم و ببینیم. چیزی مانند ساختمانهای نوسازی که در محله بنا شده یا در حال ساختند و ثابت میکنند در بیدر و پیکرترین محله پایتخت هم ساخت و ساز کار پر سودی است؛ اینقدر پر سود که صف اهالی فراری از منطقه هم نتواند مانع خرید و فروش ملک شود!
وقتی از خبرنگار بودن بیزار میشویم و آرزو میکنیم کاش...! همین طور که قدم میزنیم، در خانهای باز میشود و مردی که جارو و خاک انداز در دست دارد، جلویمان ظاهر میشود. از او میپرسیم آیا با ما همکلام خواهد شد و لابلای جواب مثبتش، شوری میبینیم که در دیگر افراد محله هم میتوان دید؛ گویی با ایشان که همکلام میشویم، امید در دلشان زنده میشود؛ امید به دیدن مشکلاتی که محلهشان به آن مبتلاست و برای حلشان از یک خبرنگار هیچ کاری ساخته نیست. با خودمان میگوییم کاش مسئول بودیم یا کاشکی مسئولان به جای ما به محله سر زده بودند و با اهالی همکلام شده بودند!
از بچگی در این محله بزرگ شده و همه مشکلات را از چشم غربتیهایی میداند که چند سالی است همسایهشان شدهاند و پیشتر ساکن خاک سفید بودهاند؛ غربتیهایی که با آمدنشان به دروازه غار، دروازه ورود دیگر غریبه را هم باز کردهاند و به یمن ایشان، حالا محله پر شده از کارتن خوابها و معتادانی که از جاهای دیگر به این محل میآیند که جنس تأمین کنند و گاه اینقدر خرابند که در همین محله، در روز روشن و جلو چشمان همه خود را میسازند و بعد میروند.
بیچاره زن و بچههای اهالی محل که باید در این شرایط رفت و آمد کنند و از ترس به خود بلرزند. بیچاره آنهایی که از قدیم ساکن محله هستند و درآمدشان آنقدر نبوده که بتوانند از محله بکنند و بروند و اهل هیچ خلافی نیستند؛ بیچاره کارگرانی که گاه با زن و بچه از شهرهای دور و نزدیک راهی پایتخت شدهاند و قوتشان را در کارهای یدی در مناطقی مانند بازار مییابند و جایی برای سکونت بهتر از این محله نیافتهاند؛ بیچاره آنهایی که باید در این مناطق خدمت کنند و بیچارهتر از همه، کودکانی که در این محله به دنیا میآیند و سرنوشتی بهتر از کودک کار شدن پیش رویشان نیست.
به خداوندی خدا دوست دارم ترک کنم ولی کجا؟ وقتی از «علی» که سالهاست کارتن خوابی میکند درباره ارتباطش با محله میپرسیم، حدس زدن جوابش برایمان ساده است، ولی انتظار نداریم در پاسخ به سؤال بعدیمان، به شدت به ترک اعتیاد و پاک شدن ابراز تمایل کند و بگوید: «از خدامه ولی کجا برم برا ترک؟ من که کسی رو ندیدم بیاد اینجا برا ترک امثال من کاری کنه! شما سراغ داری بگو تا من برم... دیگه خسته شدم».
نمیدانیم آیا علی به جایی که گفتهایم مراجعه خواهد کرد یا نه و آیا برای نجات خودش به نقطهای که باید برسد، رسیده یا هنوز راه در پیش دارد ولی اگر رسیده بود و دستی به موقع برای گرفتن دستش دراز نشده بود، چه؟ اگر شکسته بود و کسی برای بند انداختنش اقدام نکرده بود، چه؟ آیا فقط علی و امثال علی مقصرند؟
تکلیف آن خانوادههایی که در محله زندگی میکنند و گاه چارهای جز استشمام دودی که امثال علی در آن میسوزند، ندارند چه میشود؟ امثال خانوادهای که پشت خانهشان شده پاتوق امثال علی و برای مراقبت از فرزندشان چارهای جز تیغه کردن پنجره نیافتهاند تا بلکه به این روش بتوانند از فرزندان دلبندشان در مقابل فسادهایی که در چند قدمی است، مراقبت کنند.
نسخه شفابخش همان نسخهای ست که محله را به این حال و روز انداخته! گشت و گذار ناراحت کنندهمان به جایی ختم میشود که مایه امید است؛ به درمانگاه خیریه اباصالح المهدی (عج) در قلب محله. درمانگاهی که در آن به افرادی خدمات درمانی ارائه میشود که خیلی از مسئولان در ندیدنشان از یکدیگر سبقت میگیرند و انگار خیالشان نیست که چه در آنجا میگذرد که اگر بود، به جای تعلل و دست روی دست گذاشتن و یا حتی اقدامات ایذایی و ضربالاجل، برای سامان دادنش راهکارهای متفاوتی به کار میبستند.
از جمله این اقدامات، طرحی است که چند سال پیش شهرداری برای خالی کردن پارک شهید هرندی از معتادان به کار بست. به این صورت که در ماه رمضان، به مدت ده شب در پارک برنامههای مفرح با حضور خوانندگان سرشناس برگزار کرد تا محل زندگی معتادان برایشان ناامن شده و محل داد و ستد و مصرف انواع مخدرهای سنتی و صنعتی، به کوچههای محله منتقل شود و خواب و خوراک از اهالی محله بیش از پیش گرفته شود.
درست همان اتفاقی که در برچیدن خاک سفید افتاد و معتادان و مواد فروشان را به این منطقه سرازیر کرد، در بوستان رخ داد و عجیب اینکه تنها افق روشن پیش روی دروازه غار هم تکرار همین نسخه است؛ یعنی شهرداری منطقه را بخرد، بکوبد و بسازد تا معتادان، مواد فروشان، غربتیها و کولیها و بقیه به محلهای دیگر کوچ اجباری کنند و باز روز از نو و روزی از نو!
خیلیها حاضرند کمک کنند ولی از راه دور!
البته هر چه مسئولان مشکلات حال حاضر دروازه غار و مشکلاتی را که با آباد سازی این منطقه به جای دیگری از شهر کوچ خواهد کرد نمیبینند، هستند خیرینی که میدانند رسیدگی به این محله چقدر واجب است؛ خیرینی که البته کمتر تمایل دارند در بطن کار خیر در این منطقه باشند و بیشتر ترجیح میدهند با حمایتهای مالی، از دور دستشان را بر آتش بگیرند.
این را میشود از درد دل دکتر «متشکر»، مسئول درمانگاه خیریه محله دریافت که میگوید: «برخی همکارانمان همان روزهای ابتدایی و بیشترشان بعد از چند ماه رفت و آمد به اینجا میبرند و ترجیح میدهند به شکلهای دیگر کار خیر انجام دهند و از دور حامی اهالی بیبضاعت و کم بضاعت منطقه باشند و چه بسا حق هم دارند چون کار کردن در این محله کمترین آسیبش افت روحی است؛ نمیشود دید و لمس کرد و به مرور مانع از آن شد که عواقب این دیدنها روی روحیه افراد اثر نکند و خواب و خوراک را از ایشان نگیرد».
شاید همین آسیب است که موجب شده نیروی انتظامی هم این منطقه و جرمهایش را فراموش کند و نهادهایی چون بسیج یا گروههای جهادی هم یادشان برود که دروازه غار با حضور ایشان ممکن است متحول شده و بهبود نسبی بیابد، یا حتی متولیان امور فرهنگی، کسانی که دست اندرکار امور مساجد هستند، دستگاه قضا، ستاد مبارزه با مواد مخدر، نهادهای اجرایی، شورای شهر، مجلس و... .
دست فروشانی که «پایپ» را با جارزنی میفروشند! اوضاع دروازه غار بسیار وخیم است و روز به روز بر وخامتش افزوده میشود تا جایی که به تازگی اهالی شاهد دست فروشانی هستند که شب هنگام در محل حاضر میشوند و با جار زدن، «پایپ» میفروشند. فروش ابزار مصرف ماده مخدر ترسناکی به نام شیشه!
اینجاست که اهالی محل دریافتهاند در مقابل آقاخانها باید تسلیم و مطیع باشند و حتی انتظار رسیدن میکائیلی را هم نکشند و تمام هم و غمشان تدارک اندوختهای مالی برای فرار از محله باشد. آن هم در شرایطی که اگر کسی از ایشان درباره سرشاخههای فساد در محله سوال بپرسد و تضمین کند که امنیتشان با افشای اسامی این افراد به خطر نخواهد افتاد، در عرض چند ساعت خواهد توانست محله را پاکسازی و امن کند!
به اینجای داستان که میرسیم، دیگر نمیدانیم شنیدههایمان را چگونه باور کنیم و با آنها کنار بیاییم و اگر قرار است گلایه کنیم، ابتدا از کم کاری کدام نهاد بنالیم و خطاب به کدام مسئول، درد اهالی دروازه غار را فریاد بزنیم. اصلا نمیدانیم که کدام درد مهمتر است؛ درد معتادان، یا کودکان کار، یا آنانی که در فساد جنسی غوطه ورند، یا اهالی قدیمی محله، یا...؟ تنها میدانیم که اگر قرار باشد بار دیگر برای تهیه گزارش راهی این منطقه شویم، آرزو داریم یک محله از تهران را ببینیم نه ایالتی خودمختار و رها شده که به هر چیزی شباهت دارد جز محلهای که انتظار دیدنش را دورترین و محرومترین مناطق کشور نیز نمیتوان داشت؛ آرزویی که ظاهرا خیلی خیلی بزرگ است!