باوجود استثناهایی، اغلب مردم «مردمسالاری» و «سرمایهداری» را دوشادوش هم فرض میکنند، اما موفقیت چین، این مفهوم را درهم کوبید. نظریهپردازان اجتماعی چین، چهرهای از جهان امروز را تصویر میکنند که از اساس همانند جنگ سرد است. بنابراین مبارزه جهانی میان «سرمایهداری» و «سوسیالیسم» بیوقفه ادامه دارد. ناکامی سال 1370 تنها یک عقبنشینی موقت بود و امروز رقبای بزرگ، دیگر ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی نیستند، بلکه امریکا با چین در رقابت است؛ کشوری که سوسیالیست باقی مانده است.
انفجار سرمایهداری در چین، یک مورد غولآسا از پدیدهای است که در اتحاد جماهیر شوروی «سیاست جدید اقتصادی» خوانده میشد. از این رو، آنچه ما در چین داریم «سوسیالیسم با ویژگیهای چینی» است؛ با این حال همچنان سوسیالیسم است؛ حزب کمونیست هنوز در قدرت است و نیروهای بازار را بشدت اداره و هدایت میکند.
دومنیکو لوسوردو، مارکسیست ایتالیایی که در تیرماه امسال درگذشت، دقیقاً این نکته را با جزئیات شرح داده بود و در مقابل «مارکسیسم محض» که خواهان ایجاد جامعه جدید کمونیستی، بلافاصله پس از انقلاب است، به سود دیدگاه «واقعگرایانه» که طرفدار یک رویکرد تدریجی با چرخش و شکست است، نظر داده بود.
عقلانیسازی واقعیت
رولاند بوئر، استاد دانشگاه پکن، تصویری جالب از لوسوردو را در حال نوشیدن یک فنجان چای در خیابانی شلوغ در شانگهای در شهریور 1395 ارائه میکند: «در میان شلوغی، راهبندان، تبلیغات، مغازهها و جریان روشن اقتصادی که در آنجا جاری بود، دومنیکو گفت: من از این خوشحالم. این چیزی است که سوسیالیسم میتواند انجام دهد! و در پاسخ نگاه پرسشگر من، لبخند زد: من بشدت طرفدار اصلاحات و بازشدن فضا هستم.»
با این حال برای مارکسیسم «رها کردن نیروهای تولید» یک «وضعیت دیگر» نیست اما هدف اصلی، تغییر روابط تولید است و این، فرمولبندی کلاسیک مارکس است: «در یک مرحله خاص توسعه، نیروهای مادی تولید جامعه با روابط تولید– یا با همین معنا و با اصطلاحات حقوقی- با روابط مالکیتی در چارچوبی که تاکنون دایر بوده، در تعارض قرار میگیرند. از شکلهای توسعه نیروهای تولید، این روابط به موانع خودشان تبدیل میشوند. سپس یک عصر انقلاب اجتماعی آغاز میشود.»
طنز این است که برای مارکس، کمونیسم زمانی برمیآید که جنبههای سرمایهداری تولید به سدی برای توسعه بیشتر وسایل تولید بدل شود و این یعنی اینکه این توسعه تنها میتواند با پیشرفت (ناگهانی یا تدریجی) از یک اقتصاد بازار سرمایهداری به یک اقتصاد اجتماعیشده تأمین شود.
اما «اصلاحاتِ» دنگ شیائوپینگ، مارکس را تغییر میدهد. در یک نقطه خاص برای عملی کردن توسعه اقتصادی سوسیالیسم، باید به سرمایهداری بازگشت.
تغییر کامل
البته در اینجا طنز بیشتری وجود دارد که درک آن دشوار است. چپ قرن بیستم با تقابل با دو گرایش اساسی مدرنیته تعریف شده است: حکومت سرمایه با فردگرایی تهاجمی و بیگانهسازی پویا و قدرت دولتی اقتدارگرا و دیوانسالار.
آنچه ما در چین به دست آوردهایم دقیقاً ترکیبی از این دو ویژگی در قالب شدید آن است: یک دولت قدرتمند اقتدارگرا و پویایی وحشی سرمایهداری.
مارکسیستهای راستکیش دوست دارند از اصطلاح «سنتز دیالکتیکی مخالفان» استفاده کنند؛ اینکه پیشرفت واقعی زمانی رخ میدهد که ما بهترین دو گرایش متضاد را با هم ترکیب کنیم. اما به نظر میرسد که چین با ترکیب آنچه ما بدترین دو گرایش میدانیم به موفقیت رسیده است؛ «سرمایهداری آزاد»و «اقتدارگرایی کمونیستی».
چند سال پیش یک نظریهپرداز اجتماعی چینی، که با دختر دنگ شیائوپینگ در ارتباط بود، داستان جالبی را برایم نقل کرد: هنگامی که دنگ در حال مرگ بود، گروهی از صاحبمنصبان که به عیادت او آمده بودند، از او پرسیدند که بزرگترین اقدامش چه بوده است و انتظار داشتند که او به باز کردن اقتصاد اشاره کند که چنین توسعهای را برای چین به ارمغان آورده است.
اما او پاسخ داده بود: «نه. بزرگترین اقدامم زمانی بود که رهبران تصمیم گرفتند اقتصاد را باز کنند، اما من در مقابل این وسوسه که به تمامی همه چیز و از جمله زندگی سیاسی را باز کنیم و به سوی مردمسالاری چندحزبی برویم مقاومت کردم.» ( طبق برخی منابع این گرایش در برخی محافل حزب نسبتاً قوی بود و تصمیم برای حفظ کنترل احزاب به هیچ وجه مقرر شده نبود.)
مورد آزمایشی
ما باید در برابر وسوسه رؤیابافی مقاومت کنیم که اگر چین مردم سالاری سیاسی را نیز باز کند، اقتصادش نیز سریعتر رشد خواهد کرد. اگر مردم سالاری سیاسی موجب ایجاد بیثباتیها و تنشهای جدیدی شود که مانع پیشرفت اقتصادی باشد، چه؟ همانگونه که پیشتر در اتحاد جماهیر شوروی شاهد بودیم؟
اگر این پیشرفت سرمایهداری تنها در جامعهای که زیر سلطه یک قدرت بشدت اقتدارگرا قرار دارد، میسر باشد چه؟ تز مارکسیستی کلاسیک در مورد انگلستان نوین آغازین را به یاد بیاورید: این به نفع بورژوازی بود که قدرت سیاسی را به نخبهسالاری واگذار کند و خودش را در قدرت اقتصادی حفظ کند. شاید برخی همسانیها در چینِ امروزی در جریان باشد: این به نفع سرمایهداران جدید است که قدرت سیاسی را به حزب کمونیست واگذار کنند.
پیتر اسلوتردایچ، فیلسوف آلمانی، نشان داد به چه سبب اگر شخصی از صد سال پیش تاکنون باشد که آنان باید برایش بنای تاریخی بسازند، او، لیکوانیو است: رهبر سنگاپوری که به اصطلاح «سرمایهداری با ارزشهای آسیایی» را ایجاد و اجرا کرد (گرچه این هیچ ارتباطی با آسیایی بودن ندارد و یک سرمایهداری اقتدارگرا است.)
با وجود این ویروس این سرمایهداری اقتدارگرا بتدریج اما قاطع در سراسر جهان گسترش مییابد. دنگ شیائوپینگ، پیش از آغاز کردن اصلاحات خود از سنگاپور بازدید کرد و از آن بهعنوان یک الگو برای تمام چین یاد کرد که باید دنبال شود.
این تغییر، معنایی تاریخی در جهان دارد. زیرا تاکنون انگار سرمایهداری با مردمسالاری پیوند ناگسستنی داشته است. البته گهگاهی رویکردهایی به سوی دیکتاتوری وجود داشته اما پس از یک یا دو دهه، مردمسالاری دوباره خود را تحمیل کرده است (مثلا به مواردی مثل کره جنوبی یا شیلی بنگرید.)
به هرحال اکنون پیوند میان «مردمسالاری» و «سرمایهداری» درهم شکسته است. پس کاملاً ممکن است که آینده ما نیز بر اساس «سوسیالیسم سرمایهداری چینی» پیکرهبندی شود – نه دقیقاً آن سوسیالیسمی که ما رویای آن را داشتهایم.
* فیلسوف چپگرای اسلوونیایی
مترجم: سیدامین موسویزاده
منبع: راشا تودی
این مطلب نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.