سطح نخست: اضطراب
يوْمئِذٍ تُحدِّثُ أخْبارها
آن روز است كه [زمين] خبرهاى خود را بازگويد
(سوره زلزال، آيه چهارم)
همهچيز آشنا به نظر ميرسد. زيست روزمره جريان دارد. انسانها در خانه امني كه براي خويش ساختهاند، مشغول گذران امور روزمرهاند: تماشاي تلويزيون، صرفِ غذا، آرميدن در بستر و غيره. در يك لحظه به ناگهان همهچيز به هم ميريزد. امور آشنا ناآشنا ميشوند، مناطق امن ناامن ميشوند، و همه خواستها به يك چيز تبديل ميشوند: ميل به فرار. فرار از امنترين و آشناترين و گرمونرمترين مكان (خانه) به خيابانِ ناامن، آشفته و سرد و تاريك. گويي انسان تمام داشتههايش را پشتسر جا گذاشته و به بدويت خود بازميگردد. هرچه شدت اين زلزله بيشتر باشد، مامنهاي برساخته تمدن ناكارآمدتر جلوه ميكنند. انسانِ شهرنشين با ساختن خانه، بر اساس دو عنصر «سقف» و «ديوار»، خود را از بلاياي آسماني و مخاطرات زميني حفظ كرده است، اما به ناگاه سخنگوي ستاد مديريت بحران پيشنهاد ميكند كه «مردم زير سقف نخوابند».
سقفهاي سيماني و سنگي و فلزي كه سفتوسختيشان تضمينكننده امنيت بود، اكنون خود به بزرگترين مخاطره براي جان انسانها بدل ميشوند. اين فراتر از ترسي است كه بارها در زندگي روزمره تجربه كردهايم. تجربه ترس منوط به وجود چيزي ترسناك و تهديدكننده (مثلا حيواني وحشي) است، اما وقتي ترس ابژهاي معين ندارد، تمام وجود فرد را فراميگيرد و به كل جهان تعميم مييابد؛ در اين لحظه است كه يكي از دهشتناكترين و كهنترين احساساتِ انساني سربرميآورد: اضطراب.
سطح دوم: اضطراب و حقيقت
آنچه اضطراب در برابر آن مضطرب است خودِ در -جهان- هستن است.
(هايدگر، هستي و زمان، بند 40)
حفظ يك تمدن نيازمندِ روزمرهسازي و عاديسازي امور غيرعادي است. وظيفه تمدن، نفي اضطراب و بدل ساختن آن به ترسهاي خُردِ متعين است و در نتيجه، معنابخشي به امور ناشناخته است. تمدن اين مهم را هم در سطح فيزيكي، با ابزارهاي حفاظتي (مانند ديوار، سقف يا سلاح) و نهادهاي تضمينكننده امنيت (مانند پليس) و هم درسطح بينالاذهاني، با نيروگذاريهاي اجتماعي و رواني (در يك كلام، فرهنگسازي) محقق ميسازد. در اين معنا، فرهنگسازي، اساسا نوعي سرگرمسازي و در نتيجه پنهانسازي است. فرد بايد از خودِ حقيقياش دور شود، تا در كليتي جمعي و عمومي هويت يابد و در نتيجه، قابل تعريف، قابل شناخت و نهايتا قابل كنترل باشد. هر شكلي از مواجهه اصيلِ فرد با خودش، نوعي برون ايستادن از صف طويل افرادي است كه با وجود شكل و ظاهر و لباس متفاوت، در ژرفترين لايههاي شناختي و رفتاري از اصول واحدي تبعيت ميكنند و كثرتِ ظاهريشان ابزاري است براي پنهانسازي اين همشكلسازي.
اكنون كه فريب همه اركان و اعيان حيات روزمره را دربرگرفته و به واسطه فرآيندهاي ديرينه و ريشهدارِ روزمرهسازي اين فريب، اسطورههاي برسازنده فرهنگش بديهي و عادي نشان داده شدهاند، شايد تنها راه برونرفت از اين فريب و مقابله با آن مختل كردن كاركردهاي آن در همه ابعاد و سطوح باشد. اين ايجاد اختلال در دو سطح امكان بروز دارد: يكي سطح كنش سياسي- اجتماعي از سوي فرد يا افرادي كه چه در سطح عملي چه در سطح نظري، ميكوشند تا اغراض و كاركردهاي نظامِ حاكم را برملا و مختل سازند؛ اما در سطح ديگر، خودِ جهان به واسطه ايجاد اختلال در فرآيند عاديسازي و روزمرهسازي، امنيت كاذب وعده داده شده از سوي نهادهاي حاكم را به چالش ميكشد و با ايجاد وضعيت اضطراري نقابِ فرهنگ را پس ميزند و عدم امنيت حقيقي انسانها را عيان ميسازد.
پس اضطراب ناشي از زلزله راهي به نفي است و امكانِ گشودگي حقيقت را فراهم ميآورد. در اين معنا، لحظه زلزله، اضطراب ناشي از آن، اختلال در تمام نهادها و متوليان اجتماعي و فرهنگي، آشناييزدايي از امور آشناي روزمره، همه و همه راهي هستند براي گشودگي حقيقت و امكان مواجهه اصيل انسان با خويش و جهانش.
سطح سوم: حقيقتِ ايجابي
قالب راستيني كه حقيقت در آن وجود مييابد تنها ميتواند نظام علمي چنين حقيقتي باشد.
(هگل، پديدارشناسي روح، بند 5)
هرچند به نظر ميرسد، رويكرد اگزيستانسياليستي فوق، تصوري صرفا منفي از حقيقت را به دست ميدهد، اما ناگزير برداشتي ايجابي از حقيقت را پنهان ساخته است، احتمالا به اين دليل كه حاضر به پرداخت هزينه ايجابيت آن نيست. اين برداشت از حقيقت با برداشتي كاملا ارتجاعي از اصالت پيوند خورده است كه لنگرگاه خود را در اعماق نوعي منِ ناشناخته (به ظاهر در ادامه سنت منِ انديشنده دكارتي- منِ استعلايي كانتي، اما عملا وارث ايده نفس افلاطوني) جاي داده است.
گويي انسان داراي ذاتي قائم به ذات و خودآيين است كه ميتواند در برابر فرهنگ بايستد و بناست مواجهه حقيقي با آن، يا مواجهه حقيقي آن با جهان، به عنوان بديلي در برابر فريبكاري فرهنگِ حاكم نقش ايفا كند. دو خطر اصلي اين رويكرد، اولا ارائه برداشتي صرفا منفي از حقيقت در مقام امري مخرب و ابزاري احتمالي براي نوع ديگري از سركوب، و ثانيا ارائه برداشتي از نوعي خودِ خيالي در مقام منشا و معدنِ كنشِ حقيقي و آزادي راستين است.
در مقابل بايد همواره تاكيد كرد كه اولا فرد داراي ذاتي خودايستا و مستقل نيست، بلكه ذاتا برساخته فرهنگ است و ثانيا، تاكيد بر وجه منفي حقيقت و خودفريبي با آن در مقام يك لحظه نفيكننده (مانند لحظه رخداد يا انقلاب)، به تجاهل زدنِ خود نسبت به ايجابيتِ ناگزيرِ كنشِ منفي و شانه خالي كردن از زير بار مسووليتِ نتايج مستمر حاصل از آن (مانند خشونت فرداي انقلاب و الزاماتِ تحقق نظام ايجابي) است. دل بستن به زلزله در مقام امكاني براي مختل كردنِ ساختار روزمره و فرهنگِ فريب و در نتيجه، اميد بستن به آن به منزله امكاني براي گشايش اصيلِ حقيقت، نهتنها عملا و ايجابا به تحكيم ساختار منجر ميشود، بلكه به واسطه خوشخيالي رمانتيك و مباني آنارشيستي و نظامستيزانه نهفته در پس آن، و اولويت بخشيدنِ فرار بر قرار، امكانهاي عيني و عملي تحقق ايجابي و نظاممند حقيقت را ملغي خواهد ساخت.
اضطرابِ ناشي از زلزله، هرچند مختلكننده نظم ساختگي و كاذب موجود است، اما به دليل ماهيتِ غيرخودآگاهانه آن، راهي به حقيقت ندارد. حقيقت از بطن بازانديشي افراد در وضعيتِ خود و جهانشان حاصل ميشود. برخلاف تصور حاكم بر جرياناتِ بهاصطلاح راديكال و نيز بر اساس تجربه تاريخي، ايجاد وضعيتِ اضطراري در فضاي روزمره جاري منجر به تحققِ حقيقت نخواهد شد، بلكه از قضا، درك خودآگاهانه وضعيت اضطراري مستمرِ روزمره است كه ميتواند اين وضعيت را افشا كرده و امكان تغييرش را فراهم سازد. تاكيد بر وجه منفي حقيقت، بدون توجه به نتايج ايجابي آن، سر در برف كردني است بر ضد حقيقت. حقيقت از بطن خلق نهادهاي ايجابي برميخيزد. حقيقت فقط نفي دروغ نيست و ساختاري نظاممند دارد كه نفي را درون خود هضم و رفع كرده است.
اين ساختار تنها در صورتي حقيقي است كه واجد همين پويايي و رفعشوندگي خودآگاهانهاي باشد كه در لحظه تحققش مرز نفي و ايجاب، نظر و عمل، فرد و جمع، را رفع كرده و به پراكسيسي روحاني بدل ميشود. از زلزله نه بايد محافظهكارانه دشمن ساخت و نه خوشخيالانه فرشته نجات. زلزله بيش از آنكه زنگ خطري از سوي جهان، براي ما خفتگانِ ميانمايه و غرق در ابتذال باشد، بازگوكننده ساختارِ ايجابي پويايي است كه تنها با انديشيدنِ دروني به آن از رهگذر نوعي فراروي درونماندگار، ميتوان در راه آزادي و حقيقت ايجابي، يعني خودآگاه شدنِ انسان، زمين و زمان گام برداشت.
*پژوهشگر و مدرس فلسفه