بازدید 11417

کبوتری که فرشته نجات یک لشکر شد

به طرف کبوتر رفتم، دو سه متری او که رسیدم،‌ پرید، باز هم حدود 10 متری من روی سنگی نشست، به بالای تپه رسیده بودیم، سعی می‌کردم از لابه‌لای صخره‌ها بگذرم، جواد راست می‌گفت، حرکات کبوتر،‌ جوری بود،‌ مثل این که حرفی برای گفتن داشت.
کد خبر: ۶۲۶۷۵۸
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۵ - ۰۲:۰۰ 28 September 2016
فارس نوشت :
 
امروز که حدود چهار دهه از آغاز جنگ تحمیلی می‌گذرد، هنوز مؤلفه مهم مقاومت در رگ و خون مردم ایران‌زمین جریان دارد و با تقدیم زیباترین گل‌ها در دفاع از حریم اهل‌ بیت(ع) در محور مقاومت به‌شیوایی این نهضت ناب عاشورایی تفسیر شد.
یکی از مهم‌ترین راه‌های اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این روز خبرگزاری فارس در مازندران طی روالی ثابت گزارش‌هایی را در همین زمینه تولید می‌کند که در ادامه نسخه‌ای دیگر از این میراث ماندگار که داستانی به نام «تپه» به قلم صابر سوادکوهی که بر اساس روایتی حقیقی به رشته تحریر در آمده است، از نظرتان می‌گذرد.

* کبوتر نجات
تنها، صدای جیرجیرک بود که سکوت شب را می‌شکست، ماه، یک دست بود و آسمان صاف و ستاره باران، به راحتی می‌شد کسی یا چیزی را تا 30 ـ 40 متری تشخیص داد، داود، تکیه داده بود به بی‌سیم، صدای نفس‌هایش نشان می‌داد که او در خواب است، جواد، کمی‌آن طرف‌تر، نگهبانی می‌داد، تقریباً در ابتدای بالای تپه‌ای بودیم که حدوداً 100 متر آن‌طرف‌ترش، دشت وسیعی قرار داشت، استقرار نیروهای ما،‌ در این تپه می‌توانست مانع بزرگی برای پیشروی دشمن باشد.
دو شب بود که برای شناسایی آمده بودیم و امشب، شب سومش بود، در دو شب گذشته مورد خاصی مشاهده نشد برای همین قرار شد بعد از نیمه شب امشب، نیروهای ما در این تپه مستقر شوند، راستش این همه سکوت و خلوت در آن دشت که یکی از منطقه‌های مهم به شمار می‌رفت، برایم عجیب بود، گاهی فکر می‌کردم که این عراقی‌ها واقعاً فراموش کردند و یا اصلاً برای آنها، این قسمت مهم نیست، تپه‌ای که می‌توانست خیلی از شهرها و نقاط مرزی ایران را، در برابر توپخانه و حملات هوایی و زمینی قرار دهد.
آخرین تماسی که با مرکز فرماندهی داشتیم، چند دقیقه پیش بود، اعلام کرده بودیم،‌ منطقه امن و مناسب برای پیش روی و استقرار نیرو در تپه است، چشم‌هایم را روی هم گذاشتم، یک ساعت هم می‌خوابیدم کافی بود تا بتوانم جایم را با جواد عوض کنم.

ـ علی! علی!
صدای کوتاهی به گوشم می‌رسید و دستی شانه‌ام را تکان می‌داد.

ـ علی! علی!
به سختی بلند شدم به نظرم خیلی زود این ساعت تمام شده بود، جواد، رو به رویم ایستاده بود، دستی به چشم‌هایم کشیدم، جواد نگران به نظر می‌رسید.
حرکاتش در روشنایی ماه،‌ این را نشان می‌داد، گفتم: «می‌دانم خسته شدی! بگذار چشم‌هایم را آب بزنم». به طرف قمقمه آب رفتم، گفت: «علی! نگاه کن». در حالی که صورتم را آب می‌زدم، گفتم: «چی رو نگاه کنم؟» جواد شگفت‌زده گفت: «کبوتر، علی! یک کبوتر!» خندیدم، گفتم: «چی شده جواد! نکنه خوابی!» گفت: «نه به خدا،‌ نگاه کن،‌ یک کبوتر!» تعجب کردم، این موقع شب، کبوتر این جا چه می‌کند، آن هم نه درختی و نه بوته‌ای، جواد فقط حرف می‌زد، یکریز: «نیم ساعتی می‌شه، همش دور و برم پرواز می‌کنه گاهی میره طرف خاک دشمن و بعد بر می‌گرده، رو به رویم می‌نشینه، انگار می‌خواد چیزی بگه».

و با دست اشاره کرد به‌ رو‌برو: «نگاه کن اونجاست». جواد، راست می‌گفت، کبوتر حدود 10 متری ما، روی تخته سنگی نشسته بود، کمی فکر کردم و بعد رو به جواد گفتم:‌ «من می‌روم طرفش، ببینم چیکار می‌کنه؟»
داود، تازه از خواب بیدار شد، گفت: «چی شده؟» وقتی ماجرا را شنید،‌ خواب از یادش رفت، صدای بی‌سیم بلند شد، گفتم: «بگو موقع پروازه». صحبت داود که تمام شد،‌ گفت: «قراره یک بامداد حرکت کنند». به ساعت نگاه کردم، ساعت 12 نصف شب را نشان می‌داد، کبوتر هنوز رو به رو نشسته بود، گفتم: «شما همین‌جا منتظر باشین».

به طرف کبوتر رفتم، دو سه متری او که رسیدم،‌ پرید، باز هم حدود 10 متری من روی سنگی نشست، به بالای تپه رسیده بودیم، سعی می‌کردم از لابه‌لای صخره‌ها بگذرم، جواد راست می‌گفت، حرکات کبوتر،‌ جوری بود،‌ مثل این که حرفی برای گفتن داشت، احساس کردم مثل یک آدم فهمیده اما لال دارد با من حرف می‌زند.
می‌دانستم کار خطرناکی است اما او را تعقیب کردم، بار آخر کبوتر را در انتهای تپه که به سمت دشت شیب برمی‌داشت دیدم، با این که می‌دانستم آن طرف تپه خبری نیست با این حال،‌ سعی کردم این چند متر را سینه‌خیز بروم.

راستش در دلم، عجیب غوغایی بود،‌ نمی‌دانم ترس بود یا چیز دیگر، تقریباً به انتهای تپه رسیدم جایی که می‌شد دامنه آن طرف و دشت مقابل آن را دید.
نور ماه در دشت بیشتر نمود داشت، از کبوتر خبری نبود، به تخته سنگی لم دادم و به زیبایی یک دست آسمان خیره شدم، یک دنیا ستاره به من چشمک می‌زدند، لحظه‌ای چشم روی هم گذاشتم، دوباره چشم وا کردم، خنده‌ام گرفت، زیر لب زمزمه کردم: «مثل اینکه امشب خل شدم، این چه کاری بود! دنبال کبوتر، راه افتادم که چی!؟» توی فکر بودم که صدایی به گوش رسید، صدا از طرف دامنه تپه بود، با احتیاط از پشت تخته سنگ به سمت صدا خیره شدم، باورم نمی‌شد، نکند خواب می‌دیدم، دستی به چشم‌هایم کشیدم، ناگهان تنم لرزید، موی بدنم سیخ شد، با نگرانی به ساعتم نگاه کردم 12:30 دقیقه شب بود، ناخودآگاه توی دلم فریاد زدم: «یا ابوالفضل!»

داود و جواد تا مرا دیدند هول کردند و گفتند: «چی شده؟ چرا این قدر آشفته‌ای!» امان ندادم: «سریع با فرماندهی تماس بگیر». داود ترسید، گفت: «چی شده! چی باید بگم». بار دیگر به ساعتم نگاه کردم، زمان چقدر تند می‌رفت، گفتم: «فقط عجله کن». و بعد سر به آسمان بلند کردم: «خدایا کمک کن». داود با عجله بی‌سیم را به من داد و گفت: «ارتباط بر قراره». گوشی را گرفتم و نفس‌زنان گفتم: «لطفاً نیروها را حرکت ندین!‌ پرواز ممنوعه، تمام، چند بار این کار را تکرار کردم و بعد گوشی را به داود دادم، داود و جواد با تعجب مرا نگاه می‌کردند، گفتم: «سریع از اینجا بریم، براتون تعریف می‌کنم».
جواد شگفت‌زده گفت:‌ «دشمن این هم نیرو و تجهیزات رو کی در آنجا مستقر کرد!؟» داود گفت:‌ «دشمن انگار همه چیز را می‌دانست، حتی ما رو هم شناسایی کرده بود و می‌خواست نیروهای ما رو قتل عام کنه». من اما به کبوتر فکر می‌کردم.
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی