از این خانههایی که صدای بچههایشان پشت دیوارهای سیمانی و سختی حبس شده کم نیست…
سلام، میدونید پرورشگاه حلیمه خاتون کجاست؟
-این جاده رو مستقیم برین پیدا میکنین
مامان پس کجاست، از شهر داریم خارج میشیما
-فکر کنم همین جاست، آره، برو جلو درش
نگهبان در رو باز کرد و ماشین رو جلو آشپزخونه نگه داشتم، وسایلا رو خالی کردم و آقایی اون ها رو برداشت، قیافهاش رو ندیدم اما خیلی آروم جواب سلامم رو داد و رفت، از صداش حس کردم که غم داره، هیچ صدایی نمیومد و هیچ جوره نمیتونستی باور کنی که اونجا ۱۲۰ تا بچه، تاکید میکنم "بچه” زندگی می کنه اونم با سنهای مختلف، طبیعتا تصور همهی ما از جایی که بچهها هستن، یه جای شلوغ و پر سروصدا و پر از شور ِ زندگیه اما باور کنید اونجا غمگینتر از چیزی بود که فکر میکنید، غمگینتر از چیزی که تصور میکند، انقدر غمگین که فکر کردن بهش هم نفس آدم رو میگیره چه برسه به دیدنش که قطعا دلت رو میشکنه انقدر که قادری تمام عمر به خودخواهیهای مسخرهی خودت لعنت بفرستی، خودم رو برای بازی با بچههایی آماده کرده بودم که صدای خندههایشان قند را در دل آب میکند اما تنها چیزی که دیدم و شنیدم سکوت بود و سکوت و سکوت…
از این خانهها کم نیست، از همین خانههای کوچکی با درختهای نیمه عریان و نیمکتهای سیمانی که برای بچههاست اما بچهای روی آن ننشسته است، از این خانههای بیرونِ شهر و بدون تاب و سرسره، از این خانههایی که بچههایش یک ماه است که میوه نخوردهاند، از این خانههایی که صدای بچههایشان پشت دیوارهای سیمانی و سختی حبس شده کم نیست…
گاهی به این خانهها سری بزنیم و تنها لبخندی نثار بچههایی کنیم که خندههایشان را گمکردهاند، همین.
خورشید/ وبلاگ بگو سیب تا عکست را بگیرم