بازدید 13957

ترانه، دودکش دل شاعر است

گفت‌وگو با محمد صالح علاء
کد خبر: ۴۲۴۹۹۰
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۰ 14 August 2014
«اجازه می‌دهید گاهی خواب شما را ببینم؟» اثری داستانی از این شاعر و مجری تلویزیون است که زمان چندانی از انتشار آن با همکاری نشر پوینده نمی‌گذرد. روزنامه ایران با صالح علاء از کتاب، شعر و حضورش در رادیو و تلویزیون گفت‌و‌گویی داشته که مشروح آن را می‌‌خوانید.

مجموعه داستان «اجازه می‌فرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟» در مدت کوتاهی به چاپ سوم رسیده. اثری که نخستین تجربه داستان‌نویسی‌تان است. علت این استقبال را در شرایط فعلی که مردم ما چندان کتاب نمی‌خوانند، چه می‌دانید؟ فکر می‌کنید علت این استقبال نام «محمد صالح علاء» به عنوان چهره‌‌ای تلویزیونی است یا خود داستان‌های کتاب؟


تنها تجربه من از چاپ کتاب، ترجمه (آنچه تمامی مردان در باب زنان می‌دانند) است که پس از انتشار، بارها و بارها تجدید چاپ شده است. از دیگر سو من هرگز بنا نداشتم کارهایم را منتشر کنم اما چند سال پیش با خودم جلسه‌ای گذاشتم. در آن جلسه خودم و خودم به این نتیجه رسیدیم  که تصمیم‌مان را تغییر بدهیم، بنابراین در این زمینه تجربه‌ای ندارم و نمی‌توانم بگویم چرا از چاپ کتابم استقبال شده است اما اینکه بگوییم، مردم ما کتابخوان نیستند، بی انصافی است.اوضاع کتاب بد نیست.

 چرا چنین نظری دارید؟ بویژه در شرایط نامطلوبی که اهالی نشر در این چند سال پشت سر گذاشته‌اند. این نظری است که از دریچه نگاه فردی کتابخوان و اهل ادب دارید یا با توجه به شرایط عمومی جامعه می‌گویید؟


 اغلب به دوستان جوانم می‌گویم، اگر بخواهید به خانه کسی که دوستش دارید بروید، مسیرتان را از پیاده‌روی روبه‌روی دانشگاه تهران انتخاب کنید، کوشش کنید یکی، دودور، دور میدان فردوسی بچرخید، از میدان مولوی بروید، از خیابان خیام بگذرید، حرف من این است که ما مردم با فرهنگی هستیم و از نشانه‌های فرهنگی بودن‌مان، تمدن باشکوهی است که پشت سرمان ایستاده، از همین رو می‌گویم که اوضاع کتاب بد نیست و با این ادعا که مردم ایران کتابخوان نیستند توافقی ندارم. نگاه کنید به نخبگان جامعه در زمان برپایی نمایشگاه کتاب، چنان قیامتی می‌شود که در آنجا قحطی کتاب می‌افتد. من تا جایی که کنجکاوی کرده‌ام، بیشتر درجه یک‌های روزگار ما ایرانیان با فرهنگ و هوشمندند. واقعاً نمی‌دانم این آمارها از کجا می‌آیند. به نظرم در این منطقه ما بیشترین تعداد دانشجو را داریم، ببینید ما چه تعداد دانشگاه، چه تعداد دانشگاه رفته داریم، اینها همه بارقه‌های کتابخوان بودن مردم ماست، کتاب - دانایی – فرهنگ عصمت هر جامعه‌ای است. اتفاقاً در این سال‌ها دیده‌ام دست‌های زیادی به سمت کتاب دراز شده است.

شما همین الان گفتید که بی‌انصافی است که بگوییم مردم ما چندان کتابخوان نیستند. جای دیگری هم گفتید که «الیت» جامعه از نمایشگاه کتاب استقبال بسیاری می‌کنند. خب وقتی می‌گویید طبقه نخبه، شما هم کتابخوان بودن جدی را به آنان نسبت داده‌اید نه به مردم عادی! کتابخوان بودن این طبقه که اتفاق خاصی نیست! در صورتی که وقتی از بحث سرانه مطالعه می‌گوییم منظور ما عموم مردم است. این به معنای نقض گفته اول خودتان نیست؟

بله، گفته شما بخشی از حقیقت است، اما من به کیفیت نگاه می‌کنم، مایلم شما هم به کمیت بی اعتنا باشید. غیر از این، شما لطفاً مشکلات تاریخی کتابخوان‌ها و تولیدکنندگان کتاب را در نظر بگیرید، من اهل نق زدن نیستم، ولی گریزی نیست، باید به مشکلات تولیدکنندگان دانش و فرهنگ،‌ مؤلفان، مترجمان، ناشران، کتابفروش‌ها و سنگ‌های بزرگی که سر راه ایشان است، نگاه کنید. انگار نیرویی مرموز دائماً تلاش خستگی‌ناپذیری دارد برای آنکه کتاب به دست کتابخوان نرسد، آن هم با پشتکاری شگفت‌انگیز.  با این همه مردم، مردمی فرهنگی هستند، مادرزادی و سرشتی دانستن را ارزش تلقی می‌کنند حتی آن‌ها که با کتاب بیگانه‌اند و اصلاً بی‌سواد الفبایی هستند، کارگری می‌کنند تا فرزندانشان را به دانشگاه بفرستند، من دیده‌ام، می‌شناسم، از دوستان خانوادگی ما هستند.

 به این مسأله تنها در حوزه ادبیات معتقد هستید یا در کل حوزه‌های کتاب؟


نه، در همه حوزه‌ها، این که شمارگان کتاب اندک است، درست است اما می‌خواهم بگویم تنها تقصیر مردم نیست، باید تخته‌سنگ‌های بزرگ را از سر راه انتشار کتاب کنار کشید تا مردم بتوانند براحتی چیزی را که دوست دارند به دست بیاورند. نویسنده آنچه را نویساند، منتشر کند، آن وقت ببینید چه قیامتی ‌می‌شود، آن وقت دادوستدها به جای پول، کتاب می‌شود، اوراق کتاب جایگزین اسکناس‌ها می‌شود. حقوق کارمندان را با صفحات گلستان محاسبه می‌کنند، طلافروش‌ها در ازای گلوبند و انگشتر برلیان چند تکه از شعر سهراب سپهری را می‌گیرند، اتوبوس و مترو به جای بلیت صفحات رمان ناتور دشت سلینجر را می‌گیرند.

 یعنی از پیش برای مردم قضاوت نشود که شما چه کتاب‌هایی را بخوانید یا نخوانید؟


بله، قیمومیت فرهنگی آن هم برای اهل فرهنگ در آستانه هزاره سوم قابل قبول نیست.

در دوره جدید، هم دکتر جنتی و هم معاون فرهنگی ایشان در همین باره گفته‌اند. آن‌ها هم مخالف ممیزی پیش از چاپ هستند. چطور می‌توانیم به سوی حذف ممیزی گام برداریم؟ متولیان می‌گویند که در شرایط فعلی امکان آن فراهم نیست و باید بسترسازی‌های لازم انجام شود. چطور می‌توانیم جامعه را به این سمت ببریم؟

اینکه چطور می توان بسترسازی‌های لازم را انجام داد نمی‌دانم! مخاطب من کدیوران یا کدخدایان فرهنگی نیست که اگر شمارگان کتاب‌ها پایین است به دلیل وفور آثار از دهن افتاده است، چگونه می‌توان مردم را به خواندن کتابی که حرفی برای گفتن ندارد تشویق کرد، مانند نگاه کردن به چشمانی که در آن‌ها نگاهی نیست. البته کتاب خواندن برای مردم کشورهای غربی آدامس چشمی است، عادتی است که از کودکی به آن خو گرفته‌اند. آن‌ها جذابیت‌هایی درست کرده‌اند که مردم ناخودآگاه جذب کتاب شوند.

آیا کتاب‌های ما این‌گونه هستند، کتابی که کتابخوان مایل است بخواند دور از دسترس قرار گرفته به جایش دکان‌ها پر شده از کتاب‌هایی که کتابخوان رغبتی به آن‌ها ندارد. به قول (پل والری) هر کلمه‌ای را که از صفحه بگیرید، نوشته لال می‌شود. اصلاً نباید کسانی احساس کنند چیزی را از خود نویسنده بیشتر می‌فهمند.
برای همین آثار دچار خونمردگی فرهنگی می‌شوند.

هر اثر فرهنگی تولید نویسنده‌ای فرهنگی است. فرهنگ، خودش یک تبار اخلاقی دارد. باید نظارت بر پدیده‌های ضدفرهنگ و اخلاق باشد. در حالی که تاریکی نشسته، روشنایی را می‌پاید. برای همین است که اهل فرهنگ دچار افلاس شده‌اند و در مشقت زندگی می‌کنند. شاید برای همین است که همیشه گنج‌ها در ویرانه‌هاست.

نباید مخاطب را با هله هوله‌های ادبی و حرف‌های از دهن افتاده قانع کرد که در نتیجه اوضاع نویسندگان و شاعران تزئینی سکه است. البته وقتی به پشت سر نگاه می‌کنم می‌بینم از زمان پدرانمان آدم(ع) در هر دورانی و در هر وضعیتی یک میوه ممنوعه وجود دارد.

از شما قبل از این مجموعه داستان، مجموعه‌ای با عنوان ترانه‌ها و روایات صالح علاء  منتشر شده بود. در انتهای هر ترانه‌ای توضیحی داده بودید که داستان سروده شدن آن‌ها چه بوده است. پشت پرده خلق داستان کوتاه‌های این مجموعه هم داستانی است؟ برخی از داستان‌های این مجموعه را که خواندم حس کردم برش‌هایی از زندگی محمد صالح علاء ست. این تصور واقعیت دارد؟

نه، شاید بخشی از آن بیان چکه‌‌ای از احوال شخصی‌ام باشد. اما نه، با زندگی خصوصی‌ام ارتباطی ندارد. بیشتر شامل تعبیر رؤیاها هنگام نویساندن ترانه است. نشانه‌ها و تأویلات آن؛ ضمناً من درباره ترانه نظر متفاوتی دارم. عقیده دارم، ترانه پدیده‌ای قائم به موسیقی است، نغمگی و آواز خواننده است که از آن یک مؤلفه زیباشناختی می‌سازد، پیش پیش ترانه‌هایی شنیده‌اید که شما را حالی به حالی کرده‌اند، آن وقت به خودتان گفته‌اید، به به چه ترانه دلبرانه و به کمالی. چه شورانگیز! چقدر ژرف و زیباستی، بعداً همان ترانه را به شکل مکتوب می‌خوانید. ناگهان قضاوت‌تان تغییر می‌کند.

اصلاً خودتان را سرزنش مکنید که چرا آن را روی کاغذ خواندم. چه ترانه بی‌رقصی. نه تنها ژرفایی ندارد خیلی هم سطحی است. چه ترانه بی‌جانی. شما اشتباه نکرده‌اید. اشتباه این است که شما ترانه را تنها گیر آورده‌اید. مثل آن عاشقی که هلاک تماشای چشم معشوق است. آن چشم تا زمانی که در صورت محبوب است، زیباست. همین که آن چشم از آن صورت جدا شد زیبا که نیست  وحشتناک هم هست. عاشقش را رم می‌دهد. ترانه هم در کنار موسیقی و آواز خواننده‌اش نباشد مخاطبش را می‌رماند. من هنوز وارد نقد انواع ترانه نشده‌ام. شلخته‌سرایی‌ها. ترانه‌های رنگ پریده و بی‌جان. تازه اینهایی که گفتم درباره ترانه‌های مخیل – زیباشناختی است. حساب آن‌ها جداست.

یعنی معتقدید اگر ترانه‌ها بر کاغذ منتشر شوند آن طور که باید خود را به مخاطب نشان نمی‌دهند؟

بله. همین عقیده را دارم. مایل نیستم ترانه را از ترکیب اندام و از زیبایی‌شناسایی‌اش جدا کنم. به همین دلیل نمی‌خواستم ترانه‌هایم را منتشر کنم اما من مردی خجالتی‌ام. اغلب در برابر اصرار دیگران تسلیم می‌شوم. برای انتشار ترانه‌ها تسلیم شدم. اما برای آنکه از باورم دور نشوم ترانه‌ها را با قصه‌هایی مستند و نوک قاشق چایخوری خیال بازی‌ها حل کردم، چیزی شبیه نشان دادن آلبوم عکس‌های خصوصی که ببین این کس که کنارم ایستاده انگیزه نوشتن ترانه تو شبستون چشات پای پله‌های پلکم است. <مچ مهتابو می‌گیرم اون دمی که گرگ و میشه با یه گل شقایق پیش پای تو بمیرم.>

جایی گفته بودید که از انتشار نوشته‌هایتان می‌ترسید، چون پشت اثرتان نیستید که از آن دفاع کنید! حقیقت دارد؟


بله، گفته بودم. چون نویسنده به نوشته‌اش سنجاق نمی‌شود. چاپ پدیده‌ای دیکتاتوری است. نوشته به تنهایی در معرض قضاوت‌های بی‌رحمانه قرار می‌گیرد، بدون حضور نویسنده. هر چه بگویی، باور کن، دستم بند بود، نمی‌شد، نمی‌توانستم، نمی‌پذیرند. از طرفی آدمی مثل بقیه چیزها آن به آن (یعنی در کمترین واحد زمانی) در تغییر است، چنان که همه چیزها و تجهیزات عالم در تغییرند. ما هم مثل آسمان، آفتاب، آب و بقیه چیزهای هستی هستیم که از همان موادی درست شده‌ایم که ستاره‌ها، ماه، کوه‌ها و دریاها یک سره در تغییریم. منتهی این تغییر را نمی‌بینیم، بگذارید بگویم، من از نوجوانی یکسره نوشته‌ام. اما با خودم عهد کردم نوشته‌هایم را منتشر نکنم. تا یک شب در یک مهمانی دوستانه (جای شما خالی) دوستم عمران صلاحی شاعر ناتمام معاصر در گوشم گفت: محمد این لوس بازی‌ها را کنار بگذار، یعنی چه من کارهامو چاپ نمی‌کنم. این اداها دیگه مد نیست. برو همه چیزهایت را منتشر کن. من هم گفتم چشم. مدتی بعد از آن شب او از جهان خارج شد. آن وقت فرمان او را بر خود واجب دانستم. حالا هم می‌خواهم گرگر کارهایم را چاپ کنم. البته اگر بقایی بود.

در ادبیاتی که در این مجموعه داستانی به کار برده‌اید، شیوه خاصی که محمد صالح علاء  در گفتارش دارد؛ به وضوح دیده می‌شود. به عنوان نمونه زلف گره زدن و... قصدتان از این کار به جای ماندن نوعی امضا بود؟


زبان برای من بسیار اهمیت دارد. محیط در زبان تأثیر می‌گذارد. گوته می‌گوید: بیش از آنچه مردم زبان را بسازند زبان مردم را می‌سازد. این هم یک نظر، کلمات پل‌هایی موقت‌اند برای عبور دادن خیال نویسنده. هر نویسنده، هر ترانه‌گویی واژه‌های خودش را دارد. واژه‌هایی که خودش اهلی کرده. واژه‌ها از یک نظر شبیه اسب‌ها هستند و نویسندگان رام کننده واژه‌های خویشتن‌اند. کلمات سرکش را دست‌آموز خود می‌کنند در ضمن اینکه مفهوم‌های تازه نیاز به کلمات تازه‌ای دارند. زبان ادبیات برخلاف زبان علم که کوتاه و صریح است اشباع و پر از اطناب است. از طرفی کلمات هم مثل بقیه پدیده‌ها رشد تاریخی اجتناب‌ناپذیری دارند، من هم کوشش کرده‌ام واژه‌های خودم را بپرورانم.

حالا که بحث به شیوه گفتاری شما رسید به سراغ سؤالی می‌روم که برای خود من هم جالب است. اینکه چرا صالح علاء این‌گونه صحبت می‌کند؟ جمله‌های خاصی استفاده می‌کند! باز هم می‌پرسم آیا می‌خواهید نوعی امضا برای شما بماند یا ناخودآگاه است؟

نوشته‌هایم همه شبیه من‌اند، همچنانکه هرکسی شبیه خیابانی است که در آن قدم می‌زند، شبیه ماشینی است که سوار شده. من این‌گونه حرف می‌زنم، این‌گونه زندگی می‌کنم، ردپایم اندازه کفشی است که با آن راه می‌روم. محصولات و فرآورده‌های فرهنگی- زیباشناختی هرکسی نمایشگاه سپهر اندیشه و دانش اوست. چه آشی که لایق قدح باشد. اینکه می‌گویید نوعی امضا به نظرم شما مرا خیلی دست بالا گرفته‌اید.

آغاز فعالیت شما در حوزه ادبیات، با قصه و نمایشنامه نویسی بود. چه شد که رهایشان کردید و به سوی ترانه‌سرایی آمدید؟


گفته‌ام که در این سال‌ها نوشته‌هایم را منتشر نکرده‌ام، اما این به معنی فاصله گرفتن از نمایشنامه نویسی نیست، دائماً می‌نویسم. چنانکه هرسال چندگونی از نوشته‌هایم را سرکوچه می‌گذارم یا در آب روان می‌پاشم.

چرا از نوشته‌هایتان، آن هم با این شیوه می‌گذرید؟


جایی برای نگهداری از ایشان نداریم. خودم هم کمی احساس غبن می‌کنم، امیدوارم همه آن کاغذها، مرکب‌ها، قلم‌ها، زمان‌های سپری شده و همین دست راست‌ام که همچنان به تن‌ام چسبیده مرا ببخشند.

این کار به خاطر همان نیست که گفته بودید از انتشار نوشته‌هایتان می‌ترسید؟

شاید یکی از دلایل همین باشد، در همه این سال‌ها در نحله‌های جورواجوری کار کرده‌ام. همه سال‌های نوجوانی و جوانی‌ام در تئاتر گذشته، بعد کارگردان تلویزیون شدم. سوای کار طراحی و کارگردانی در تلویزیون. کارم نوشتن مجموعه‌های نمایشی- تلویزیونی و بعداً متن کارهای ترکیبی بود. جدا از آن نوشتن (تله تئاترها) نمایش‌های تلویزیونی همیشه ترانه می‌نوشته‌ام، سال‌ها بدون امضا و گاهی هم با اسم‌های عجیب و غریب. مقصود اینکه نوشته‌هایم تنوع شکلی و محتوایی داشته، کارهای عجیب و غریبی کرده‌ام از کارهای تجسمی گرفته تا...

حالا چرا این قدر به حوزه‌های مختلف هنری سرک کشیدید؟


نمی‌دانم چرا، البته ورودم به حوزه‌های مختلف بدون ماجرا نبوده، مثلاً سال‌ها کارم طراحی بود، از طراحی صحنه تا فاز 3 معماری، در سال‌های دورشده از ما، گمان می‌کنم در دوره دانشجویی استاد مرتضی ممیز از هانیبال الخاص و بهزاد حاتم و من دعوت کرد به عنوان میهمان در نمایشگاه تجسمی گنج و گستره شرکت کنیم، و همین حادثه رها کردن کارهای دیگر و رفتن به سراغ تولید آثار تجسمی شد، چنانکه بی‌مقدمه آقای کیمیایی از من دعوت کردند، به سینما و بعد تا سال‌های سال کارمن فیلم بازی کردن شد، که پیش از آن تصور نمی‌کردم فیلم بازی کنم، البته در دوران دبیرستان فیلم بازی کرده بودم، با شادروان حسین عطار و دوستانم محمود کلاری و احمد امینی، معمولاً در کار ما از این حوادث پیش می‌آید یک روز در خانه نشسته‌‌ای در می‌زنند و می‌گویند بیا فیلم بازی کن، اول کمی مقاومت می‌کنی ولی بالاخره می‌روی و فیلم بازی می‌کنی و بعد فیلمنامه بعدی و فیلم بعدی پس از آن یک‌باره به خودت میایی می بینی اوه چقدر فیلم بازی کرده‌ای. گفتم من مردی خجالتی‌ام و معمولاً انواع خجالت‌ها را می‌کشم.

بازگردیم سر بحث ترانه‌سرایی، تخصص اصلی شما؛ بخشی از ادبیات که شاعران شأن چندانی برای آن قائل نیستند. چرا چنین تفکری در ارتباط با ترانه ایجاد شده؟


به نظرم این سؤال را از خود ایشان بپرسید بهتر است، که من چنین عقیده‌ای ندارم، بی‌آنکه قصد پیچیده کردن کار ترانه‌نویسی را داشته باشم، می‌گویم، ترانه دشوارترین نحله شاعری است، بویژه ترانه در روزگار ما که باید ترانه شبیه گفت‌وگوهای روزمره نقشبندی شود در حالی که در شعر قدما چنین دشواری‌ها وجود ندارد، در شعر قدما هرکجا شاعر شعر در ضرباهنگ یا موسیقی کلام معطل شده‌اند بلافاصله واژگان را شکسته‌اند، مانند – کز – مز- نز، یا استخدام کلمات مغلق، مهجور و ناآشنا که برخی اصلاً از اختراعات خود شاعر است مثل خاقانی جان، اما در ترانه‌نویسی دوران ما چنین نیست، ترانه شبیه سخن گفتن عاشق با معشوق است، همچون آب زلال و این دشوارتر می‌شود هنگامی که همه ملاحظات موسیقایی و وحدت‌های ارسطویی را در نظر بگیرد سینه‌ام دکان عطاری است، دردت چیست؟

شنبلیله، رازیانه، شاهی و گشنیز، اصله، آویشن، نبیذسرخ شورانگیز تو اگر جسم‌ات بهاران است، اما جان تو پائیز ، راه را گم کرده‌ای.

عازم مسجد سلیمانی ولیکن می‌رسی تبریز. عاشقی تو... عاشقی تو . همان‌طور که می‌بینید شما در ترانه با مخاطب خود گفت‌وگو می‌کنید در حالی که در شعر دست شعر باز است. شاعر می‌تواند هر کجا که به مشکل برخورد واژه‌ها را بشکند و حتی تغییر دهد.

شما هم در گفته‌هایتان ترانه را از شعر جدا کردید! چرا؟ مگر نه اینکه ترانه هم جزئی از پیکر شعر است؟

همین طور است، ترانه شعر مردم‌وار است، آن‌ها که ترانه را دست کم می‌گیرند، آن شاعران نازنین که آن گونه فکر می‌کنند شاید اشتباه می‌کنند، ای کاش یکی دو بار ترانه نوشتن را امتحان می‌کردند. ترانه شعر مدنی است، البته ترانه واقعی نه هله‌هوله‌های آهنگین.دیگر دوران شاعران صاحبقران سپری شده، اکنون ترانه شیره و شهد زبان مردم ماست.

ترانه‌سرایی در روزگار فعلی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ آن هم در شرایطی که درگذشته گفته بودید با توجه به وضعیت ترانه حتی جا دارد که ما فرهنگستان یا وزارتخانه‌ای برای ترانه دایر کنیم.
ترانه هم آب می‌رود، کوتاه می‌شود، کش می‌آید، ترانه هم گاهی حوصله ندارد، تنبل می‌شود تقلید می‌کند، معنی دایرئ‌المعارض ابتذال، اثر مبتذل تقلیدی و تکراری است، اثری فاقد نوآوری، نواندیشی و خلاقیت است، با این وجود ترانه همیشه زنده است، پویاست، نه تنها در درون مرز که در برون‌مرز ترانه‌نویس‌های ما حق بزرگی بر گردن زبان و ادبیات فارسی در این روزگار دارند، همین طور که شما گفتید ترانه منجر به واژه‌سازی می‌شود، واژه‌ها هم مثل خود ما عاشق می‌شوند. واژه‌ها با هم عروسی می‌کنند، به خانه نو می‌روند، بچه‌دار می‌شوند و این کار است که از ذهن و زبان شاعر برمی‌آید، ترانه دودکش دل شاعر است / گریه کردن به جای همه دلتنگان است، امروز فقط در ترانه راهبندان حرف‌های تازه است، ما را در معجزه با هم بودن قرار می‌دهد، البته ترانه بد هم هست، ترانه‌ای که دچار ننه من غریب‌ام شده، همیشه و در همه راه‌ها کسانی هستند که یواش می‌آیند، ترانه امروز کارش تولید تفکر است، شاید در گذشته تولید لذت می‌کرده ولی دیگر چنین نیست، شعر هم خوب است جان است ولی گاهی آدمی چرا به چشمانی خیره شود که در آن‌ها نگاهی نیست، کاش نمی‌گذاشتیم ترانه‌نویس‌هایمان بروند که آن‌ها مثل پرستوها نیستند که دوباره بازگردند.

 برخی از واژه‌های شما مثل هموطنان جان، خاص محمد صالح علاء است و همین موضوع شما را به یک مجری مؤلف تبدیل کرده است. می‌خواهم بدانم چقدر از این موضوع به دایره واژگان و مجری بودن شما بر می‌گردد؟


اول اینکه من نمی‌خواسته‌ام جوی باشم. با این که سال‌هایی از عمرم در مسیر کار با مجریان نازنین سپری شده، پس موضوع خوب بودن یا متفاوت بودن منتفی است اما در باره شیوه بیان یا اجرا پیش پیش گفته‌ام من خوشبختانه در خانواده‌ای فرهنگی بالیده‌ام، خانواده‌ای که اساساً برای انسان احترام مضاعفی قائل بوده‌اند و این تبدیل به عقیده و رفتاری سرشتی شده، اشراف و دوستی با ادبیات هم، از خانواده و دلبستگی خودم به ادبیات می‌آید. هرگز خیال نمی‌کردم در تلویزیون جلوی دوربین بنشینم تا آن روز که پخش برنامه (نقد خنده) شروع شد و مجری‌ای که انتخاب کرده بودیم تشریف نیاوردند. من هم با دلواپسی بسیار رفتم و (نقد خنده) را اجرا کردم، چند سال بعد به دعوت دکتر پورحسین مدیر محترم شبکه 2 در یک مجلس با چند تن از اعیان فلسفه گفت‌وگو کردم و آخرین بار هم برای برنامه (دو قدم مانده به صبح) به دعوت دوستان مورد احترامم آقای سیفی آزاد و آقای بشیری رفتم که در همه این برنامه‌ها من همان بودم که هستم یعنی هر چه را می‌گفتم اندازه دهان خودم بود و هیچ اراده‌ای برای متفاوت‌بودن وجود نداشته.

ضمن اینکه من همیشه پشت صحنه بوده‌ام، کار اصلی‌ام طراحی، نوشتن و کارگردانی برنامه‌های تلویزیونی بوده در همه آن برنامه‌ها هم مبلغ همین زبان رسانه‌ای بوده‌ام، به یاد بیاورید برنامه (تا هشت و نیم) را که با آقای آتش‌افروز می‌رفتیم و مجری‌اش هنرمند ناتمام آقای صفدری بودند، این زبان رسانه‌ای پیشنهاد من است، قابل نقد هم هست، اما نمی‌دانم برخلاف خود مردم چرا رسانه‌ها درباره آن سکوت کردند، شاید تنها روزنامه ایران صفحه‌ای را به تحلیل این (زبان شفاهی) اختصاص داد، بقیه فقط تعجب کردند یا مرا دست انداختند. یعنی چه (زعفرانی باشید) (دست‌هاتان شبنمی) دلم نمی‌خواهد معنی‌شان را بگویم، که سینه‌ام لبریز معنی این‌هاست اما شاید وقت دیگر، در رادیو هم به دعوت آقای خجسته رفتم و کنار میکروفون نشستم البته در سه‌شنبه شبها، که چند سال بعد آقای حسین آهی شب جمعه‌شان را به من هدیه کردند و من سال‌هاست رفته‌ام شب جمعه ایشان، ایشان هم از سبزان کشمیر دل من‌اند، اما در باره دایره واژگانی- از کودکی در خانه ما روی اغلب تاقچه‌هامان قرآن بود. قرآن بخشی از زندگی روزانه و هم‌نوعی آموزش بود. بعد لالایی‌ها، قصه‌های شبانگاهی مادرم برای خواهرم،‌برادرم و من- بعداً قصه‌های مثنوی، قصه‌هایی از بوستان سعدی، کلیله و دمنه، تذکره‌الاولیا، عطار، قصه یوسف (که سلام بر او) مرا به سمت عالم خیال‌بازی‌‌ها هل داد، بنابر این آرام آرام با هرمنوتیک شعر- اخلاق و مدارا در ادبیات آشنا شدم، ایضاً در نوجوانی در معرض معاشرت روزانه با فلسفه قرار گرفتم (طبعاً فلسفه اسلامی) کمی -محی‌الدین ابن عربی- کمی سهروردی شیخ اشراق، کمی شیرازی (ملاصدرا) صدرالمتألهین، حکمت حاج ملاهادی سبزواری - گلشن راز شبستری و دیگران...

اینها هر چند آموزش‌های رسمی- متدیک و کلاسی نبودند اما تأثیرات غیرقابل انکاری داشتند آموزش‌های خانواده و کوچه توأم با یک انرژی حیاتی است، بویژه در کودکی تجربه کار شادی‌های بدون شرح در یادگیری و استفاده از تجهیزات هستی است، دعوت پدرم از برادرم و من برای تماشای طلوع آفتاب در کوهستان، شعر خواندن در سپیده‌دمان در افتتاح روز- شاید عسل خوردن زیاد خوب نباشد، اما اینها هستند که حقیقت را در آدمی پمپاژ می‌کنند و زمینه زاد و ولد اندیشه‌ها را فراهم می‌سازند، همه اینها برایم یک ترم واژگانی – آشنایی با مواد خام ادبیات بوده که معمولاً آدمی فربه شود از راه گوش، ضمناً این آموزش‌ها بچه‌ها را مایه کوبی فرهنگی و مایه‌کوبی اخلاقی می‌کند/ بسیج واژه‌ها در همان دوران است، می‌خواهم بگویم برای همین است که صدایم از جای گرم بلند می‌شود. کار در رادیو و تلویزیون اصولی دارد، مقصودم صدا و سیماست، سوای این اصلاً رادیو قوانین ثابتی دارد، مثلاً در رادیو تنها صداست، شامل حرف و موسیقی، تولید موسیقی برای این همه شبکه آن هم با مخاطب جورواجور و سلایق متفاوت و اندازه‌های فرهنگی گوناگون کافی نیست دایره نوآوری و دلبری‌های موسیقایی هم کم است،‌حالا اگر حرف‌ها هم فاقد جذابیت باشند، کار گوینده بادپرانی است، من می‌کوشم هموطنان جان مبتلای ملال نشوند، دست کم آن‌ها که حرف‌هایم را می‌پسندند بیشتر از آن‌ها باشند که پس می‌زنند.

من معمولاً دنبال کسانی می‌گردم که خودم آن‌ها را گم کرده باشم، ضمن اینکه من از طرف هموطنانم یک وکالت رسانه‌ای دارم، که هر چه دلم بخواهد به حرف‌هایم شکر بپاشم، اصلاً وکالت دارم به جای آن‌ها ادبیات فارسی را بچشم و متناسب ذائقه‌شان آب و نمک حرف‌ها را زیاد یا کم کنم، با این وجود کار در رادیو خطیر است، بویژه رادیوی ما که یکسره در حال خیرات اندیشه است، فرهنگی بودن جامعه از یک سو، پر کردن جای موسیقی مورد علاقه جوانان کار ما را دشوارتر کرده، برای همین عقیده دارم رادیو نیاز به برنامه‌سازان و گویندگان باسواد و کاربلد دارد زیرا صدا و سیما تنها رسانه‌ای است که در آن نباید آموزش دید چون با پول مردم اداره می‌شود آدمی باید با هزینه‌ شخصی آموزش ببیند یا تجربه کند، صدا و سیمای ما با غربی‌ها تفاوت دارد اصلاً‌ کار جوامع غربی خصلتاً تولید نیاز است برای فروش بیشتر. در آنجا پول مظهر (آبستره) حیات اجتماعی‌شان است، آنجا همه چیز فروشی است، برخلاف اینها که مردم ما همه خریدارند، هیچ چیز فروشی نیست و رسانه‌ها عصمت ملی ماست که فرهنگ ارجمندترین میراث تاریخی ماست.

 راستی از اینکه برخی مخاطبان این زبان ساده را به درستی درک نکنند، هراسی نداشتید؟


نه هیچ هراسی نیست. چون من از اول خودم دانش‌آموز مردم‌مان بوده‌ام- آنچه را بلدم خودشان به من آموخته‌اند، من با کاغذ و قلم و ذهن برهنه می‌نویسم، بعد قشنگ‌ترین لباس‌ها را بر تن عبارات می‌کنم برایم هر کاری یک ضیافت است، من اندیشه‌هایم را متناسب شأن هموطنان می‌پوشانم، آن طور نیست که سمساری کلمات داشته باشم، کار من سازگار کردن کلمات با عقل است، برای مخاطبم احترام قایلم مثل «پنه لوپه» همسر اولیس در اودیسه هومر کارم بافتن و شکافتن نیست، کارم بسیج واژه‌های باشرف است، چه خوب است که قلب آدمی در سینه‌اش پنهان شده است، اگر پیدا بود و شما به چشم خودتان می‌دیدید که هنگام اجرا چگونه می‌زند بی‌قرار و شوریده که من مثل (حی بن یقضان) یکسره میان شور زندگی و وقاری خردمندانه سرگردانم، باور کنید از تنور سرد شعله بر نمی‌خیزد برای همین اغلب واژه‌ها از سر و کولم بالا می‌روند با اشتیاق می‌گویند مرا بگو مرا بگو.

رسانه از پدیده‌هایی است که ما را در معجزه با هم بودن قرار می‌دهد.

 اشاره کردید، این خود مردم هستند که تصمیم می‌گیرند با چه کسی زلف گره بزنند. من این جمله شما را طور دیگری تعبیر می‌کنم این‌که در دایره واژگان صنف مجری کلمه‌ای به نام «آن» وجود دارد، این تعبیر را درست متوجه شدم؟


بله- برخی (آن) دارند، یک ارتباط اثیری، البته انگشت شمارند کسانی که (آن) دارند نمی‌توانم (آن) را در عبارتی کامل و مانع تعریف کنم، اما می‌توانم مثالی بیاورم، که شاید نزدیک به تعریف (آن) باشد، شما دیده‌اید عکاس‌ها معمولاً هنگامی که سوژه را انتخاب کردند شروع می‌کنند دوربین را این طرف و آن طرف بردن، بالا و پایین و عقب و جلو کردن، تا تصویر دلخواهشان را پیدا کنند، آن لحظه مطلوب را که عکاسی می‌کنند (آن) عکس و عکاس است، (برسون) به آن (لحظه قطعی) می‌گوید چشم مخاطب هم ملاحظاتی متناسب با سلیقه خودش دارد که در یک لحظه با احساس زلف گره زدن با مجری مطلوب می‌کند؟

این (آن) نه به زشتی و زیبایی نه به صدا و لحن و اطوار و شیوه اجرا ارتباط دارد، من به (آن) لحظه قدسی می‌گویم، مثال لحظه عاشق شدن.

شما ناگهان عاشق یک نفر در میان جمع می‌شوید برای عاشق شدن نه ظاهر چهره نه تحصیلات، نه پوشش، نه قد و بالا و چشم و ابرو نه تعداد کتاب‌هایی که خوانده یا مدارک دانشگاه هیچ‌چیز غیر از آن (آن) مقدس که آدمی را ناگهان تبدیل به عاشق می‌کند مهم نیست آن لحظه دل دادن و دل دوانی (آن) است و خوشا به حال آنکه (آنی) دارد، به قول اقبال لاهوری:
چه جلوه‌‌ای است که دل‌ها به لذت نگهی
زخاک راه مثال شراره برجستند

 هنر یک ودیعه است که خداوند نزد یک انسان می‌گذارد. حد اعلای هنر شما کجاست، هنرتان را به چه نتیجه‌ای می‌خواهید برسانید؟


در اول چنان آرمان‌های بزرگی داشتم که حالا به آن‌ها می‌خندم. در جوانی آن آرمان‌ها را با شیوه‌های نوآورانه‌ای مطرح می‌کردم. سال1353 نمایشنامه تلویزیونی نوشتم با عنوان (شب تغییر شکل داده شده) برای پخش آن گفت‌وگویی با آقای علی‌اصغر محتاج در مجله تماشا داشتم، حالا که پاسخ‌هایم را به خاطر می‌آورم، دچار حیرت غیرقابل وصفی می‌شوم کم‌کم سربه‌راه شده‌ام آن سال‌ها اعتراضاتی کلی به همه‌چیز داشتم و تئاترهایی مثل (راه سوم، راه سوم)، (زیر چادر اکسیژن) و (اسکی روی آتش) می‌ساختم، الآن نمایشنامه‌ای که می‌نویسم (خفه شو عزیزم) و (پاشیدن دست‌ها در هوا)ست، اکنون دیگر آرمان‌ها و برنامه‌ریزی درازمدتی برای خودم و جهان ندارم همین‌قدر برسم کارهای نیمه‌کاره را تمام کنم، که دیگر فرصتی نیست برای از سر نو دام‌دام.
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب ها
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی