عملیات بدر در ساعت 23 روز 19 /12/ 1363 با اسم رمز مبارك یاالله، یاالله، یاالله و قاتلوهم حتی لاتكون فتنه، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا(س) آغاز گردید و در همان ساعات اولیه، تمامی خطوط و استحكامات دشمن به سرعت در هم كوبیده شد.
آنچه در زیر میخوانید، شرحی از سختیها و دشواریها و مقاومت عاشقانه یاران عاشورایی امام خمینی(ره) است که آزاده و جانباز کرامت یزدانی درباره شب دوم عملیات بدر به رشته تحریر درآورده است.
ساعت حدود یک بامداد بیست و یکم اسفند سال 1363 است. شب دوم عملیات بدر، شرق دجله، روی جاده بدون هیچ خطری جلو میرویم. سکوت همه جا را فرا گرفته است. تیری شلیک نمیشود. همه آماده نبرد هستیم ولی نمیدانیم که چه موقع درگیری شروع میشود و عراقیها کجا مستقر هستند. به ما گفته اند که باید تا نزدیک پل العزیر که روی رودخانه دجله زده شده است هجوم ببریم و مناطق اطراف آن را تصرف کنیم و خواب را از چشم عراقیها بگیریم تا نتوانند فردا پاتک بزنند. این پل روی رودخانه دجله زده شده است و مربوط به بزرگراه بصره ـ العماره میباشد.
قرار بوده است شب گذشته گروهان مستقل و ویژه جندالله و گردان امام علی (ع) از تیپ الغدیر یزد و یک گروهان ویژه از بچههای لشکر امام حسین (ع) اصفهان آن را منهدم کنند اما مثل اینکه برنامه اشان عوض شده و از انهدام آن منصرف شده اند. بچههای اطلاعات عملیات قبل از حمله یعنی چهار پنج روز پیش تا آن جا رفته وحتی نگهبانان پل را به خوبی دیده اند. جایی که ما الان هستیم حدود دو کیلومتر با دجله فاصله دارد ولی گروهان ما که به نام نامی حضرت ابوالفضل عباس (ع) ثبت شده است، باید از روی جاده شنی که در امتداد رودخانه دجله است پیش برویم و پایگاه نیروهای محافظ پل و دجله و محل استقرار تانکها را منهدم و پاکسازی نماییم.
صدای جیرجیرکها شنیده میشود. بوی خاصی از هور و دجله به مشام میرسد. همین طور که پیش میرویم. به اطرافم نگاه میکنم. صدای جیرجیرکها یک لحظه قطع نمیشود. لحظهها به کندی میگذرد. سکوت غریبی بر ما حاکم است. همه منتظر درگیری هستیم. دویست متری که میرویم یکباره انفجاری بلند میشود و چنان صدایی میآید که همه میریزیم روی زمین. بی اختیار خودمان را میکشیم پایین جاده و رو زانو مینشینیم و پناه میگیریم. گوشم زنگ میزند. قلبم به کوبش میافتد. همه حیران و سرگردان به اطراف نگاه میکنیم. دشتی، تیربارچی دسته مثل شاخ و شمشاد بلند میشود و با تیربارش بخش جلویی جاده را به رگبار میبندد. چند لحظه بعد، منورها یکی یکی در دل آسمان میترکند و گُله گُله زمین و هور را روشن میکنند. همه خیز میرویم در گُرده جاده. دشتی رو زانوهایش مینشیند و هر جا را که به چشم میبیند به گلوله میبندد. ستون پشت سرِ دشتی کُپ کرده است. همگی، در کمرکش جاده دراز به دراز خوابیده ایم و صدایی از کسی بیرون نمیآید. بی سیم چی با دست، آنتن را روی زمین میخواباند. نفس در سینهها حبس شده است. آرپی جی زنها، آرپی جیها را مثل طفلی به آغوش گرفته اند و روی زمین مچاله شده اند. حالا این وضعیت آرام چند دقیقه پیش به جهنمی از دود و تیر و آتش و خاک تبدیل شده و آرامش جای خود را به طوفان میدهد.
حالا با وجود روشنایی منورها، همه چیز به خوبی آشکار میشود. این جاده شنی که در اصل آسفالت سرد روی آن ریخته شده است، حدود 10 متر عرض دارد و در دو طرف آن سنگر و تعداد زیادی تانک دشمن ایجاد شده است.
با خاموش شدن منورها. نیزار و جاده تاریک میشود. به دستور فرمانده، جمجمهها را به خدا میسپاریم و بر میخیزیم و سریع حرکت میکنیم.
باید سنگر به سنگر با دشمن درگیر شویم. عراقیهایی که از سنگرهایشان با حیرانی بیرون میآیند و سرگردان و بی هدف شلیک میکنند، توسط تیر بار دشتی درو میشوند. دشتی همچنان که تیربار را در دست گرفته است، موقع شلیک قبضه را میچرخاند به راست و چپ که یک دیوار آتش درست کند تا عراقیها نتوانند به این طرف و آن طرف فرار کنند. یعنی تیر تراش میزند. سرباز عراقی از بالای سنگر دیده بانی روی جاده، از ترس با کلت منورش، منوری را به آسمان پرتاب میکند تا ما را بهتر ببیند. نور قرمز منور کلت، به اندازه چند ثانیه فضای اطراف را روشن مینماید. البته بچهها از این روشنایی دیگر نمیترسند. همین طور پیش میروند. آن بیچاره با همان شلیک، گور خودش را میکَند. پارسایی، یکی از آرپی جی زنهای دسته، روی جاده میرود و چنان میکوبد توی سنگر دیده بانی که زبان بسته عراقی فرصت آخ گفتن هم پیدا نمیکند. با انفجار سنگر، صدای تکبیر بچهها بلند میشود.
دشتی افتاده جلو و همین طور میتازد و ما هم پشت سرش. حدود چهار کیلومتری جلو رفته ایم. از کجا میخواهیم سر در بیاوریم خدا میداند. اصلاً چه موقع به هدف اصلی میرسیم ؟ کسی توجیه هست یا نه؟اینطور که پیش میرود، صبح نشده سر از بغداد در میآوریم. !
صدای قلپ قلپ از داخل پوتین بهلول که جلویم در حرکت است توجه مرا جلب میکند. مثل اینکه آب توی پوتین او جمع شده باشد. خودم را به او میرسانم و میگویم:
"بهلول نکنه تیر خوردی؟
با خنده بلند جواب میدهد:
دیونهای! من تیر بخورم؟
نگاهی به پوتینش میاندازم و میگویم: آخه صدای قلپ قلپ میاد».
بهلول همین طور که به طرف بشکهای در نیزار شلیک میکند، خنده کنان جواب میدهد: رفتم توی آو. حالا ولم میکنی؟ برو بزار کارمو بکنم.
من هم خاطر جمع میشوم که زخمی نشده است. در کنار تک تیراندازی، امدادگر دسته هم هستم. باید مجروحان را مداوا کنم.
بالاخره حدود ده دقیقهای به راه و کارمان ادامه میدهیم. یکباره صدای فریاد بهلول بلند میشود. خودم را دوباره به او میرسانم و با خنده میگویم:
ها، چیه تیر خوردی؟
او هم در حالی که دست مرا میگیرد و روی جنازه یک عراقی یغور و شکم گنده مینشیند و در حالی که نفس نفس میزند، رو به من کرده و میگوید: مسخره نفوس بد زدی. راس میگفتی پام تیر خورده.
سریع پوتینش را در میآورم و پایش را میبندم و به او میگویم از همین راه که آمده به عقب برگردد. به همان موقعیت کله قندی یا نعل اسبی که در آنجا مستقر بودیم. او رزمندهای چهل پنجاه ساله است که نمیدانم اسم اصلی اش چیست. توی گروهان به خاطر کارها و شوخیهایش، نامش را بهلول گذاشته اند و به همین لقب معروف شده است. کمتر کسی اسم واقعی او را میداند.
با بهلول خداحافظی میکنم و مسیر را ادامه میدهم. کمی از ستون عقب افتاده ام. تیز میدوم تا خودم را به بچهها برسانم. بالاخره به آنها میرسم. در همین حین، یکی از بچهها داد میزند: آیفا، آیفا، یکیشون رفت توی آیفا.
چشمها به طرف آیفای عراقی برمی گردد که روی جاده ایستاده است و درب دست شوفر باز و یکی دارد در را میبندد. پارسایی، آرپی جی روی کول، لب جاده میرود و یک زانو بر زمین میگذارد و به طرف آیفا نشانه میرود و شلیک میکند. وقتی از جاده پایین میآید، با خنده میگوید: به دَرَک رفت. الفاتحه.
جاده میپیچد و ما به سنگر تیربارچی عراقی برخورد میکنیم. با تیربار و دوشکا به صورت اریب به رویمان آتش گشوده اند. احتمالا باید به نقطه حساس منطقه رسیده باشیم. سرخی گلولههای رسام مسیر هر دو آتشبار را به خوبی خط میکشد. تیرهای رسام به طرفم میآید. ناخودآگاه چشمانم را میبندم. فکر میکنم که الان است که به صورتم بخورند. ولی صدای آخ و بعد از آن یا زهرای نفر پشت سری مرا از فکر و خیال در میآورد. یکی از تیربارچیهای دیگر عراقی از توی سنگری در میان نیزارها برای ایجاد ترس و دلهره فقط به آسمان شلیک میکند.
تیرهای رسام سینه آسمان را ستاره باران میکند. بچهها یکی یکی از میانمان پَر میکشند. ناله زخمیها زیاد میشود. در حالی که حسابی ترسیده ام در پناه منبع آبی که در کنار یک دستشویی صحرایی روی چند تا بلوک جا خوش کرده، جای میگیرم و کوله ام را باز میکنم و وسایل امدادگری را در میآورم و سعی میکنم با سینه خیز به طرف چند رزمنده مجروح بروم تا زخمشان را مداوا کنم. از سنگر تیربار و دوشکای عراقی مثل جرقههایی که از یک آتش گردان جدا میشود، گلولههای سرخ به طرفمان میآید و مانند تگرگ به سر و کله سنگرهای گُرده جاده میخورند و کمانه میکنند. یکی از بچهها، گلویش بر اثر تیری شکافته شده است و صدای خرخر از آن بیرون میآید. پَد جنگی را که از کوله پشتی در آورده ام، روی گلویش میگذارم و سفارش میکنم که آن را محکم بگیرد. سپس به سراغ دیگری میروم. غوغایی شده است. چند نفر از بچهها در همین جا شهید شده اند. دیگر از خنده و شادی موقع کشتن عراقیها خبری نیست.
ستون به هم خورده و به دانههای تسبیح پاره میماند. مداح گروهان، به دیوار سنگر عراقی تکیه داده و دستانش را روی سرش قفل کرده است. تسبیح شاه مقصودی که روی مچش بسته شده از دور برق میزند. در این هیاهو و فریاد مجروحها نمیدانم چه کنم. همه گیج و منگ شده ایم. هالهای از ناله و دود و خون در برابرم قد کشیده است. باید کاری کرد. یکی از آرپی جی زنها در پشت سنگر عراقی جا میگیرد و به طرف سنگر تیربار و دوشکا شلیک میکند اما به هدف نمیخورد.
دشتی گویا تیربارش گیر کرده خودش را توی یک گودال کوچکی رسانده و با آن ور میرود. کمک تیربارچی در کنارش نشسته و با نوارش ور میرود. آرپی جی زن، دوباره گلوله دیگری را داخل قبضه میگذارد و با صدای الله اکبر شلیک میکند. نمی دانم نتیجه اش چه میشود. فقط صدای یا مهدی اش توجه مرا به سوی خود جلب مینماید. بعد از شلیک، تیر مستقیم دوشکا سینه اش را شکافته است. از پشت محکم به کناره جاده میخورد و دوباره با صورت روی سینه یکی از شهدا میافتد و شُرشر خون از لای بادگیر ضد شیمیایی اش که بوی باروت گرفته است جاری میشود. کمکی میدود و بدون ترس، آرپی جی اش را بر میدارد و به پشت سنگر میرود تا گلوله را داخل آن بگذارد. دشتی تیربارش را راه انداخته و از توی همان گودال به سمت سنگرهای دوشکا و تیربار شلیک میکند. یکی از بچههای مجروح که هم سن و سال خودم هست را کشان کشان به طرف سنگر عراقی میبرم. کاسه زانویش مثل قارچ باز شده است و از حاشیه استخوانهای سفیدش خون میجوشد. فقط آهسته پشت سرهم یا حسین میگوید. زانویش را به هر نحوی میبندم و دلداری اش میدهم. بچهها همین طور زمین گیر شده اند. نمی دانم چه میشود.
چند دقیقه بعد، صدای تکبیر بلند میشود. از سنگر بیرون میآیم. بچهها بلند شده اند و در حالی که تیراندازی میکنند به سمت جلو خیز برداشته اند. گویا سنگر دوشکا و تیربار هر دو خاموش شده اند. فقط هنوز تیرهای رسام تیربار داخل نیزار آسمان را نقره گون کرده است. پشت سر بچهها حرکت میکنم. یکی از بچهها نارنجک را ازسمت راست فانسقه اش بیرون میکشد و به داخل نیزار میرود. همچنان که به جلو میروم نگاهی به آسمان میاندازم دیگر از تیرهای رسام خبری نیست.
منظرهای عجیب است. منظرهای پر از خون. منظرهای پر از کشتن و کشته شدن، پر از جنگ. مرگ جانانه میرقصد.
بند پوتینم باز شده و مانع رفتنم است. رو زانو مینشینم تا آن را ببندم. از ترس اینکه عراقیها از توی نیزار بیرون بیایند و خفت گیرم کنند، همانطور که با بندها ور میروم، چشم از نیزار بر نمیدارم. یکی از آرپی جی زنها لب جاده رفته و مثل اینکه سوژهای پیدا کرده و قصد شلیک به آن دارد. آتش عقبه قبضه اش آزارم میدهد و گوشهایم زنگ ممتدی میکشد. آتش عقبه آرپی جی تا چهارمتر همه چیز را میسوزاند و تا ده متر آسیب میرساند. لذا این آتش خیلی خطرناک است. خیلی از نیروها با همین آتش مجروح شده اند.
چند گلوله آرپی جی از وسط شکاف یک خاکریز کنار جاده به طرف ستون پراکنده بچهها اصابت میکند که در جا سه چهار نفر شهید و دو سه نفر هم مجروح رو دستمان میگذارد. به طرف مجروحها میروم. دیگر چیزی ندارم تا بتوانم آنها را مداوا کنم. فقط یک پد جنگی بیشتر برایم باقی نمانده است که با ان نمیشود کاری کرد.
آسمان غرق در نور انواع منورها میشود. منورهای خوشهای هم پشت سر هم همه جا را روشن میکند. منورهای خوشهای که تا سطح زمین ریزش میکنند و اگر ذرهای از آن برتن کسی بیافتد، تا مغز استخوانش را میسوزاند.
بالاخره از لباس خود مجروحها، پارچههایی را قیچی میکنم و با هر کلکی زخمهایشان را میبندم. آنها هم که زخمشان را سطحی ! فرض میکنند، اسلحه اشان را بر میدارند و پشت سر بچهها میدوند و جلو میروند.
کوله پشتی و بند پوتینم که دوباره باز شده را میبندم. جنازه شهدا را گوشهای میکشم تا وسط راه نباشند. یکی از جنازهها سنگین است. زورم نمیرسد تا آن را در کنار بقیه جا دهم. ناچار همانجا رهایش میکنم.
بلند میشوم تا به دنبال آنها بروم. حدود ده متری جلو میروم که به یک دو راهی بر میخورم. نمی دانم بچهها از کدام طرف رفته اند. یکباره ترس در هزار تالار جانم میریزد. احساس تنهایی میکنم. حالا روشنایی سفید و کم رنگی در گوشه آسمان دویده است. تقریباً همه جا به خوبی دیده میشود.
یک متری جاده آب است و پر از نیزار و موانع. چولانها در کنارهها قد کشیده اند. آرام آرام به جلو میروم. وای، خدایا! جنازههای عراقی و ایرانی است که مسیر را پوشانده است.
حالا هوا کاملا روشن شده است. خودم را از کمرکش جاده، نیم خیز و پا مرغی بالا میکشم. سرم را از پشت دپوی لب جاده بالا میبرم. ناگهان از ترس، همانجا خشکم میزند. تا چشم کار میکند تانک است و تانک. مگر میشود این همه تانک را یکجا جمع کرد؟
نمی دانم چه کنم. باید منتظر بچهها شوم تا برگردند. در سینه کش جاده که در این نقطه مثل یک دژ است، مینشینم تا اندکی جان تازهای بگیرم.
چارچشمی و نگران اطراف را میپایم. درگیری شدیدی رخ داده است. اوضاع بیشتر از اینکه فکر میکنم آشفته تر است. سوت خمپارهای به جانم نیشتر میزند. خمپاره درست روی دل جاده میترکد. شستم خبردار میشود که این خمپاره باید از سوی نیروهای بی ترمز خودی شلیک شده باشد. خودم را توی یک چالهای شبیه سنگر حفره روباهی میکشانم. اگر با تیر عراقیها کشته نشدم حالا خمپارههای سرگردان این بسیجیهایی که زودتر از همیشه صبحانه اشان را خورده اند، دخلم را میآورند.
نیم ساعتی میگذرد و بچهها بر نمیگردند. صدای درگیری تمام شده است. فقط از دور صدای شنیهای تانکها لرزه بر تن زمین و زمان میاندازد.
گوشهای مینشینم و خشابم را چک میکنم و یکبار دیگر بند پوتینهایم را محکمتر میبندم. شکمم بدجوری بهانه گیری میکند. از دیروز تا به حال چیزی نخورده ام. محلش نمیگذارم. بگذار هر چه دلش میخواهد صدا دهد.
حسابی میترسم. نسیم خنکی میآید و هر شاخه نی که به رقص میآید، اسلحه را به طرفش میگیرم. خندههای چند ساعت پیش روی لبانم ماسیده است. ترس باعث تشنگی ام شده است. قمقمه را در میآورم و چند قلب آب مینوشم. ولی باز هم لبانم خشک خشک است. انگار نه انگار که همین الآن آب خورده ام. در حالی که قمقمه را در سر جایش جای میدهم، نگاهم به کنار چولانهای کناره آب میخکوب میشود. یک جنازه عراقی بدون سر آنجا افتاده است. بلند میشوم و نزدیک تر میروم. نگاهی خوفناک به تن بی سر و رگهای بریده گردن عراقی میاندازم. ترس و دلهره میریزد توی تنم. سر و پایم لرز بر میدارد. فشارم میافتد. الآن است که بالا بیاورم.
سریع بر میگردم به همان جایی که جنازه دوستانم افتاده است. حداقل کنار شهدا بودن آرامش دیگری دارد. دو سه تا خشاب بچههای شهید را بر میدارم.
موسیقی گوش خراش شنیهای تانکها بیشتر و بیشتر میشود. آبهای شرق دجله میرقصند.
صدای دویدن یک نفر دلهره توی جانم میاندازد. اسلحه را آماده شلیک میکنم. ناگهان دوست عزیزم سید احمد حسینی، از بچههای خوب روستای فهرج یزد، دوان دوان و با ترس و در حالی که صورتش مثل گچ سفید شده است بدون اسلحه به طرفم میآید. چشمش که به من میافتد میخواهد صدایم بزند که هن هن نفسش نمیگذارد. پشت به جاده و درست جلوی من مینشیند. سعی میکند نفسی تازه کند. سرش را پایین میآورد تا در دید عراقیها نباشد. بریده بریده شروع به حرف زدن میکند.
بچهها همه در قتلگاهی گیر افتاده اند. همگی شهید یا اسیر شده اند. او به زور توانسته است فرار کند. هنوز نفس نفس میزند. خم میشوم تا قمقمه ام را از غلاف بیرون بیاورم و به او مقداری آب بدهم که یکباره صدای جیغ او بلند میشود. در حالی که نصف بدنه قمقمه توی دستم است، برمی گردم و با تعجب نگاهش میکنم. می بینم استخوان بازوی راستش لباسها را پاره کرده و بیرون زده است. خون مثل فواره بیرون میجهد. گلولهای که درست میبایست به پیشانی من مینشست، مستقیم خورده به بازوی او. دست سید احمد سپری شده تا لیاقت پیوستن به دوستانم را نداشته باشم. دیگر نفسش در نمیآید. درد وجودش را فرا گرفته است. فک و دهانش میلرزد. یکباره اعصابم به هم میریزد. برای چند لحظه مثل برق گرفتهها ماتم میبرد. در همین حین، خمپارهای سرگردان درست پشت سرم میترکد.
بدنم یک آن میلرزد. با دستپاچگی کوله پشتی را باز میکنم و از آن جعبه امداد را بیرون میآورم. آرام استخوان بازویش را به طرف داخل هل میدهم و یک پد جنگی روی آن میگذارم و آن را محکم میبندم. احمد خود را باخته است. هنوز بدنش میلرزد. درد دارد. شوکه شده است. تشنگی هم امانش را بریده است. آب برایش خوب نیست. اصرار میکند. دلم برایش میسوزد. دو عدد قرص مسکن قوی و دو قلب آب به او میدهم. بزور قمقمه را از دهانش میگیرم. چند گلوله دوباره لب جاده میخورد و با صدای ناهنجاری از بالای سرم کمانه میکند. احمد را پایین تر میآورم. تا کمتر توی دید باشد. صدای قارقار تانکها نزدیک تر میشود.
خودم را کمی بالاتر میکشم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. خدای من، تانکها مثل گله فیلها به طرف جاده میآیند. نیروهای پیاده هم پشت سرشان میدوند. یک گروه پیاده هم از همان راهی که احمد آمده به سوی ما میآیند. ناخودآگاه اسلحه را بر میدارم و به طرفشان تیراندازی میکنم. ترس و هیجانم بیشتر میشود. عراقیها حدود بیست متری ما هستند. همین طور به صورت رگبار به طرفشان شلیک میکنم. خشاب را عوض میکنم و دوباره به همان طرف دیوانه وار تیراندازی میکنم. در حین شلیک فریاد میزنم تا احمد به عقب برود. اما او تکان نمیخورد. خشابم را دوباره عوض میکنم.
در همین حین نگاهی هم میاندازم تا مطمئن شوم عراقیها کجا هستند. کسی را نمیبینم. تیری هم شلیک نمیشود. حالا نمیدانم کشته شده اند یا درجایی پناه گرفته اند. یک خشاب دیگر هم بدون اینکه کسی را ببینم به همان طرف شلیک میکنم. هر کاری میکنم احمد از جایش تکان نمیخورد. شوکه شده است. هر چه دستش را میکشم تا او را عقب ببرم خودش را محکم به زمین چسبانده و تکان نمیخورد. قسمم میدهد تا او را بکُشم. از اسارت میترسد. همه اش میگوید عراقیها اگر او را بگیرند میکشند. هر چه به او اصرار میکنم که بلند شود. افاقه نمیکند. درد، او را در خود پیچانده است. نمی دانم چه کنم. فکرم کار نمیکند. ناخودآگاه دوباره اسلحه را بر میدارم در حالی که با یا حسین گفتن فریاد میزنم، به همان طرف قبلی شلیک میکنم. من سیزده سال بیش ندارم و هیکلم ریزه میزه است و او سه چهار سال از من بزرگتر.
هرگز نمیتوانم او را که دو برابر من سنگین تر است حمل نمایم. هرکاری میکنم موفق نمیشوم. از ترس اینکه خود را نکشد، اسلحهها را به داخل آب میاندازم.
احمد به من اصرار میکند تا بروم. به نیت اینکه کمکی برایش بیاورم، کوله پشتی، بندحمایل و کلاهم را در کنار او میگذارم. قمقه آب را به او میدهم و میگویم زیاد آب نخورد. پیشانی اش را میبوسم و با او خداحافظی میکنم. قبل از فرار به طرف بالای جاده نیم خیز میشوم و نیم نگاهی به گله تانکها میاندازم. آنها با سرعت تمام میآیند تا جاده تصرف شده را دوباره فتح نمایند.
می دوم. با سرعت میدوم. احساس میکنم پاهایم سنگین شده است. روی زمین مینشینم و در حالی که اطرافم را میپایم پوتینهایم را از پا میکَنم و آنها را به طرف آب پرتاب میکنم. دلم برای پوتینهایم تنگ میشود. به زور توانسته بودم پوتینی را در موقع اعزام پیدا کنم که اندازه و فیت پایم باشد. جورابها را هم در میآورم. دوباره بر میخیزم و سریع میدوم. حدود یک کیلومتری از احمد دور شده ام. سینه ام میسوزد. تشنگی امانم را بریده است. شمار نفسهایم کم و کمتر میشود.
ده دقیقهای دیگر به راهم ادامه میدهد. ناگهان در جای خود میخکوب میشوم. کشتن عراقیها در شب، حالا در روز برایم دردسر شده است. گونیهای دریده و پلیتهای له و لورده و جنازههای بیشمار عراقی جلوی سنگرها راهم را سد کرده اند. ترس مثل خوره توی جانم میافتد. چشمهایم را میبندم و یواش یواش پاهای برهنه ام را روی جنازه زشت و بدقواره عراقیها میگذارم و جلو میروم. حسابی میترسم و خیال میکنم که عن قریب یکی از آنها پایم را میگیرد. چشمها را میگشایم. تا پا روی یکی از آنها میگذارم، تلوتلو میخورم و ولو میشوم وسط جنازهها. همانطور بی حرکت میمانم تا ببینم کسی از سنگر بیرون میآید یا نه. خدا خدا میکنم که کسی بیرون نیاید. چون اگر مرا بدون اسلحه ببینند. دخلم را میآورند.
اینقدر توی دلم یا مهدی یا مهدی میگویم که احساس میکنم تمام وجودم آقا امام زمان را صدا میزنند. چند دقیقهای میگذرد. مثل اینکه آنها ترسوتر از من هستند. کسی جرات بیرون آمدن از سنگرها ندارد. یواشکی بلند میشوم تا دوباره حرکت کنم. یک لحظه نگاهم به سمت چپم میافتد. درجه دار عراقی همانطور که خوابیده بِر و بِر به من زل زده است. ناگهان از ترس، وسط این همه جنازه خشکم میزند. هرکار میکنم که چشم از چشم او بردارم نمیتوانم. چند لحظهای مات و مبهوت میمانم. دیگر حتی نمیتوانم یا مهدی یا مهدی هم بگویم. موهای تنم سیخ شده است. چیزی نمانده است که خودم را خیس کنم.
یکباره صدای انفجار خمپارهای در وسط آبها مرا به خود میآورد. یک لحظه میبینم او زنده نیست. جنازه فرمانده عراقی چشمان درشت و وحشتناکش باز مانده است.
دوباره جان میگیرم و به مسیرم ادامه میدهم. نگاهم به سمت راست میافتد. یک آن، پتویی که به عنوان درب سنگر از آن استفاده کرده اند تکانی میخورد. به خیال اینکه عراقیها دارند از سنگر بیرون میآیند دو پا دارم و دو پای دیگر هم قرض میکنم و مثل برق میدوم. حتی جرات ندارم پشت سرم را نگاه کنم. عینهو تیری شده ام که از چله کمان رها شده ام. فرز و چابک میدوم. چه میکند این ترس. له له میزنم. لبان کویری ام میلرزد.
با پای برهنه بر روی این همه خرت و پرتهایی که کنار جاده ریخته است رد میشوم. اصلاً احساس نمیکنم که کف پاهایم تکه تکه شده اند و خون ریزی دارند. از کنار همان آیفا رد میشوم. آیفای عراقی نیمه واژگون کنار جاده افتاده و پوزه اش جاده را گرفته است. همان عراقی بر روی درب آن هنوز آویزان شده است. حدود شش کیلومتری است که همچنان میدوم. به هیچ طرفی نگاه نمیکنم. فقط ذکر یا مهدی تمام وجودم را پر کرده است. به هن هن افتاده ام و عرق از سر و کله ام سرازیر شده است. سرم مثل یک گلوله آهنین سنگین شده است. آتش عراقیها زیاد شده و انبوه تیرها روی جاده و از دو طرف جاده وزوزکنان از کنارم میگذرند و از من سبقت میگیرند. اما مثل اینکه تیرها را نمیبینند. شاید هم مرده ام و روحم این چنین میدود و گلوله از آن عبور میکنند.
حالا نزدیکیهای دژی که نیروهای خودی مستقر هستند رسیده ام. مثل دوندهای شده ام که خط پایان را میبیند و حرکتش را تندتر میکند. شوق وجودم را فرا میگیرد. چیزی نمانده که به موقعیت خودمان برسم. ولی هر چه سعی میکنم سرعتم را بیشتر کنم نای در بدن ندارم. انگار به سلولهای مغزم اکسیژن نمیرسد. حس میکنم پاهایم دیگر در کنترل من نیستند. از دور رزمندهها را میبینم که پشت خاکریز آماده دفع پاتک هستند. خوشحال تر میشوم. اما به محض نزدیک شدنم، این بی ترمزها، به طرفم تیراندازی میکنند. حالا تیرهای خودی از بغل گوشم رد میشوند. خدا را شکر میکنم که نشانه گیریشان خوب نیست والا مرا نفله میکردند. هرچه به صورت زیگزاگ میروم باز گلولههایشان یک ریز برایم حواله میکنند. دستانم را بالا میبرم تا مرا بشناسند و یا اینکه ببینند که اسلحه ندارم حالا مگر حالیشون میشود.
به آنها نزدیکتر میشوم. صدای یکی از آنها به گوشم میرسد. تیراندازی قطع میشود. او همان بهلول است که چند ساعت پیش مداوایش کرده بودم. فریاد میزند: «نزنین، یزدانیه، یزدانی خودمون از گروهان ابوالفضل». باز خدا را شکر که این بهلول توی جانم رسید وگرنه این بسیجیهای بی ترمز دخل مرا آورده بودند.
بالاخره به دپو نزدیک میشوم که همین بهلول داد میزند: یزدانی بپر.
چیزی نمیفهمم. فقط یک لحظه خودم را توی هوا معلق میبینم و سرم به جایی برخورد میکند.
صورتم خیس میشود. چشمانم را باز میکنم. سرم هنوز گیج و منگ است. تمام دست و پایم درد میکند. یکی بهم خسته نباشی میگوید.
چشمانم را باز و بسته میکنم. محمدعلی حسینی است. از بچههای روستایمان که با هم به جبهه اعزام شدیم. قمقمه آب را به طرفم میگیرد. همانطور که به دمر افتاده ام، قلب قلب آب مینوشم. نفسم تازه میشود. جان میگیرم. خوب نگاه میکنم. توی یک کانال افتاده ام.
دست و صورت و کمرم بر اثر ترکش خراش برداشته اند. محمد علی برایم تعریف میکند که عراقیها جلو آمده و این مواضع را گرفته بودند و دوباره یک ساعتی میشود که بچهها آنها را به عقب رانده اند.
تازه پی میبرم که چه اتفاقی افتاده است. گویا موقعی که میپریدم. گلولهای تانک به دژ اصابت میکند و همزمان که من در حال پریدن بودم مرا به داخل کانال پرت کرده است و بر اثر اصابت سرم به دیواره کانال بیهوش شده بودم. عراقیهایی که پشت سر من بودند منطقه فعلی را تصرف کرده و از روی جنازه ام رد شده بودند و من هیچی نفهمیده بودم. با شنیدن این رویداد حسابی جا خوردم. یعنی من از حدود ساعت 5 یا 6 صبح تا حالا که حدود ساعت 5 عصر است، بیهوش توی کانال افتاده بودم.
بچهها پس از عقب زدن عراقیها، داشته اند کانال را پاکسازی میکردند که محمد علی جنازه مرا که دمر افتاده بود کف کانال میشناسد. آنهم از روی نوشتهای که پشت لباسم نوشته است: «مسافر نور»
بعد میبیند که من نفس میکشم. دو روز از این واقعه گذشته است. در مرکز استخبارات بغداد، احمد حسینی را میبینم که با بازوی بسته گوشهای نشسته است. به طرفش میروم و همدیگر را در آغوش میکشیم و حسابی میخندیم. احمد حدود ده دقیقه بعد که من از آنجا فرار کردم اسیر میشود. چند ساعت بعد وقتی جلوی دوربینهای فیلمبرداری عراقیها میخواستند برای تبلیغ باند زخمش را عوض کنند، نتوانستند درست حسابی آن پد جنگی را باز نمایند و بعد از انجام مراسم تبلیغی، کتک حسابی نوش جان میکند. چون از ترس، آن را چنان محکم و پیچ در پیچ بسته بودم که خودم هم متوجه نشده بودم. احمد این قضیه را تعریف میکند و با هم میخندیم. با هجوم قلچماقهای یغور عراقی که با کابل و باتوم به جان اسرا میافتند، این خنده هم برایمان زهر میشود.
کرامت یزدانی (اشک)، آزاده و جانباز 35 درصد، اعزامی از روستای ترکان هرابرجان استان یزد
جمعی گروهان ابوالفضل، گردان امام حسن (ع)، تیپ الغدیر یزد.
زمان خاطره: 22 /12/ 63
زمان وقوع خاطره: شرق دجله، شب دوم عملیات بدر، جاده شنی یاسر، الصخره عراق