بازدید 43248

به یاد روزهای خوب زندگی

کد خبر: ۳۶۳۸۴۷
تاریخ انتشار: ۰۸ دی ۱۳۹۲ - ۱۴:۳۷ 29 December 2013
راه ما راه امام حسين(ع) است
آنچه می خوانید شما را به یاد روزهای خوب زندگی خواهد انداخت. روزهایی که  نسل های اول انقلاب همه چیزشان را در طبق اخلاص نهادند و برای امروز من و تو به دنیا پشت کرده و بیابان های عاشقی را برگزیدند. هر روز و هر خاطره پر است از ناگفته هایی که شاید بتواند راهگشایمان شود.

قسمتی از خاطرات روزهای جبهه که در دفترچه شهید رسول کشاورز نورمحمدی فرمانده غیور گردان حضرت زینب (س) و به قلم ایشان روزنگار شده است را در ذیل می خوانیم. همچنین فایل دانلود کامل دفتر خاطرات شهید حضورتان تقدیم می گردد.


خوشحالم که یک تخریب چی ام


17/10/61 صبح زود از خواب بلند شدیم و وضو گرفتم نماز نافله صبح را خواندم و در بیرون از چادر ها نماز جماعت بود شرکت کردیم و بعد از نماز جماعت دعای ندبه را خواندیم و بعد از دعا رفتیم داخل چادر هوا خیلی سرد بود حتی داخل چادر من و برادر امینی از پتو کرسی درست کردیم و بعد از چند لحظه ای صبحانه صرف شد و بعد از آن با برادر امینی به بیرون از چادرها رفتیم بعد از ساعتی ما را گروه بندی کردند برادر امینی گروه 9 شد و من گروه 10 و بعد از آن ما را به یک منطقه دیگری طرف رقابیه بردند و ما آنجا مستقر شدیم و بعد از نماز و نهارظهر شروع سنگر کنی و چادر زدن کردیم و ساعت 6 بعد از ظهر تمام شد و نماز جماعت خواندیم و بعد آن شام را خوردیم و در ضمن نفرات هر گروه ما 10 نفر بودند که با آنها قرار بود کار کنم و خیلی خوشحال بودم که آن روز برادران می گفتند که تخریبچی ها از تمام نفرات در شب حمله جلوتر هستند آن شب بعد از شام قران خواندم و مقداری نشستم و بعد از آن خوابیدم.


کار سخت و خواب بعد از همه


 18/10/61 ساعت 5/3 از خواب بیدار شدم و هوا سرد بود کمی گرم شدم و بعد هم وضو گرفتم و آمدم نماز شبم را خواندم و بعد از نماز شب شنیدم بلندگو قران می خواند و بعد از آن اذان داد و نافله و نماز صبح را خواندم و بعد از دعا به بیرون رفتم و برادران دستشویی درست می کردند و کمک کردم تا ظهر و نزدیک اذان کمی خوابیدم و بعد از اذان نماز ظهر و عصر را خواندم و دوباره استراحت کردم و بعد از خواب بلند شدم نهار را خوردم و شنیدم برادران دیگری هم به اینجا آمدند و چهارده تا چادر زدیم و برادر امینی هم به آنجا آمده بود عصر او را هم دیدم بعد از احوالپرسی به سوی کار رفتم و چادر ها تکمیل شد و برادر سلیمی مسئول گروه ما برای تدارکات گروه انتخاب کرد و وضو گرفتیم بعد از نماز مغرب و عشا شام را خوردیم باران شدیدا می بارید و تمامی زمینها خیس بود نمی شد تکان خورد هر جا پا را می گذاشتی گل بود خلاصه ساعت 10 شب من خوابیدم  (بعد از همه برادران)

شستن لباس با آب سرد در هوای بارانی

19/10/61 صبح از خواب بلند شدم و نماز شبم را خواندم و نماز صبح هم تمام شد و چند سوره ای قرآن خواندم و صبحانه خوردیم و یکی از برادران به تهران می رفت نامه برای انجمن نوشتم و برای مادرم نامه نوشتم و پول دادم تا فیلم برای من بگیرد و نزدیک ظهر بود من رفتم رختهایم را شستم و خودم را هم شستم ( با آب سرد در هوای بارانی و سرد ) و ظهر بود برادر جهرودی مسئول گردان برای ما صحبتهایی کرد و بعد از آن نماز خواندیم و نهار را خوردیم و کمی قران و رساله خواندیم تا عصر شد نماز مغرب و عشا را خواندیم و شام را خوردیم مقداری با برادران صحبت کردیم و ساعت 11 شب خوابیدیم.


خواب شهادت

20/10/61 صبح ساعت 15/5 از خواب بیدار شدم و وضو ساختم و نماز شب را و نماز نافله صبح و نماز صبح را خواندم و صبحانه خوردیم هوا خیلی خوب بود سرد بو د اما آفتابی با برادر امینی رفتیم بیرون کمی صحبت کردیم و دوباره به داخل چادر رفتیم و کمی نشستیم من بلند شدم ظهر بود نماز ظهر را به جماعت خواندیم و بعد از ظهر فرمانده گروهان گفت گروه بندی مجددی کنیم و بخط شدیم ساعت 5/4 بعد از ظهر بود برادر عبدالله کمی در مورد کارهای متفرقه صحبت کردند و برادر امینی به گروه 10 آمدند و من به گروه 11 رفتم و بعد از تمام شدن کار به چادر آمدیم و وضو گرفتیم و دوباره با برادر امینی بالای کوه بودیم و خورشید غروب کرده بود و من به او گفتم ای کاش روز حرم اباعبدالله (ع) باشیم و امام موسی ابن جعفر (ع) را هم زیارت کنیم او گفت انشا الله در کربلا هر چه زودتر باشیم و من خیلی ناراحت کربلا بودم و در ضمن شب گذشته هم خواب شهادت خودم و یکی از بچه های دیگری را در خواب دیده بودم و غروب اشکهایم همانطور بی اختیار جاری می شد به طرف کربلا نگاه می کردم گریم می گرفت و شب همانروز دعای توسل برگزار شد ( در چادر تدارکات ) و خیلی با حال بود و معنوی و بعد از دعا چای و شام خوردیم و وضو گرفتم ساعت 11 شب بود خوابیدم.


حمام صلواتی

21/10/61 بنام خدا صبح ساعت 5/5 از خواب بیدار شدم و نافله صبح و نماز یومیه صبح را خواندم و کمی قرآن خواندم و ساعت 15/7 به صبحگاهی رفتیم و بعد از قرائت قرآن و چند کیلومتر دویدیم و بعد از نرمش ساعت 5/8 تمام شد و ساعت 10 بود من به چنانه برای حمام رفتم و سر راه کمی کشمش و شربت صلواتی خوردم. سوار یک تویوتا شدم و به چنانه رسیدیم و بعد از حمام صدای اذان می امد و من آن موقع از صدای اذان خیلی خوشم می آمد و به سوی مسجد رفتم و نمز جماعت خواندیم و بعد از نماز برادران جهادگر نهار صلواتی دادند و حوله من از یادم رفته بود و مانده بود داخل حمام برگشتم بیاورم یادم افتاد صلوات حمام را نفرستادم خیلی خوشحال شدم چونکه حوله باعث شد من صلوات یادم بیفتد و بعد از نهار سوار ماشین شدم و سر ایستگاه شربت (صلواتی ) پیاده شدم و یک روزنامه صلواتی برداشتم و دو جلد کتاب و دو جلد قرآن برای دوستم (هدیه) خریدم و آمدم و در راه یکی برادران قبلی را دیدم (مردانیان) و بعد از دیدار آمد و استراحت کردم و وقت نماز بیدار شدم و نماز جماعت خواندیم و بعد از نماز شام خوردیم و در چادر شماره 3 دعای توسل بود عجب شبی بود.دعای توسل آنقدر باحال بود که حد نداشت و بعد از دعا رفتم وضو گرفتم و ساعت 5/11 شب خوابیدم.


هدیه قرآن

22/10/61 بنام خدا صبح ساعت 5/4 بیدار شدم و نماز شب و نافله صبح و نماز یومیه صبح را خواندم و ساعت 15/7 خط شدیم برای صبحگاهی و بعد از قرائت قرآن شروع به دو کردیم و ساعت 5/10 نرمش تمام شد و سوره والعصر خواندیم و صبحانه خوردیم و کمی برای درست کردن چادر کار کردیم ظهر شد نماز خواندیم (جماعت) و نهار خوردیم و باز برای چادر کار کردیم و عصر شد و نماز را خواندیم و شام را خوردیم و دعای توسل بود رفتیم و ساعت 10 تمام شد و ساعت 11 شب خوابیدیم ( همان روز یک قرآن به برادر امینی هدیه کردم)


پتوی زیادی

23/10/61 بنام خدا صبح بلند شدم و شنیدم اذان می دهد خیلی ناراحت شدم چونکه دیر از خواب بیدار شدم و دلیل آن این بود که امشب یک پتو زیادی به زیرم انداختم و یک مقدار راحت بودم و نماز صبح و نافله صبح را خواندم و برای صبحگاهی آماده شدم و ساعت 15/8 صبح گاهی تمام شد و صبحانه صرف شد و دوباره برای آموزش توجیهی مین خط شدیم و بادر جعفر جهرودی صحبت کردند و بعد از آموزش من یک دوش گرفتم چونکه لازم بود و نماز را خواندیم و بعد از نماز رختهایم را شستم و عصر شد و نماز را خواندیم و بعد از شام به تیپ عاشورا رفتیم برای دعای کمیل قبل از دعا برادر جهرودی در مورد عملیات صحبت کردند و گفتند عملیات خیلی نزدیک است و آماده باشید من خوشحال شدم و برادر جهرودی گفتند که شما اول از همه نیروها پیشقدم هستید ساعت 11 دعا تمام شد و خوابیدیم.


خوردن چیزی غیر از چایی


24/10/61 بنام خدا صبح زود بیدار شدم و نماز نافله و نماز صبح را خواندم و دعای ندبه بود ( روز جمعه) بعد از دعا خط شدیم و بعد از قرائت قرآن شروع به دویدن کردیم و ساعت 8 صبح بود ما تا ساعت 1 بعد از ظهر دو و راهپیمایی داشتیم ( 35 کیلومتر) و در وسط راه در ایستگاه صلواتی (شربت) ایستادیم نفری یک لیوان چای خوردیم و فرمانده گفت فقط یک چای بخورید اما برادران نان و سیب زمینی هم خوردند و وسط راه فرمانده گفت هر کسی غیر از چایی چیز دیگری خورده بیاید بیرون و رفتند و تنبیه شدند و من خیلی ناراحت بودم چرا که برادران این کار را کردند ( خوردن چیزی غیر از چایی ) و ساعت 5/1 نماز جماعت خواندیم و آمدیم نهار را هم خوردیم و ساعت 4 بعد از ظهر رفتیم در کلاس آموزش مین و بعد از آن نماز را خواندیم و ساعت 11 شب خوابیدیم.
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی
آخرین اخبار