بازدید 9394

در محاصره سپاه ابرهه...

اردیبهشت؛ مرحله نخست عملیات آزاد‌سازی ارتفاعات سوق الجیشی ۱۱۵۰ و ۱۱۰۰بازی دراز در جبهه غرب به فرماندهی محسن وزوایی ۱۳۶۰
کد خبر: ۳۱۴۸۳۱
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۵:۲۸ 23 April 2013
هوا گرگ و میش بود که زیر پای کمین بعثی‌ها پشت میدان مین، زمین‌گیر شدیم.‌‌ همان جا، پایین‌تر از خط‌الرأس روی جادهٔ مال‌رو به ستون یک نشستیم روی زمین تا گروه‌های بعدی به ما بپیوندند.

برادر وزوایی بسیار با دقت اطراف ستون را می‌پایید. او مدام با بی‌سیم تماس می‌گرفت و از رده‌های بالا تأخیر ۲۴ ساعته عملیات را تقاضا می‌کرد.

خورشید هم داشت از پشت کوه‌های مشرق خودی نشان می‌داد. چاره‌ای نبود، باید به عملیات ادامه می‌دادیم. برادر وزوایی نیرو‌ها را به سمت ارتفاع ۱۱۵۰ هدایت می‌کرد.
کماندوهای بعثی هم از مواضع سرکوب خودشان، مثل تگرگ از هر طرف روی سرمان آتش می‌ریختند. آن دشت باز را پشت سر گذاشتیم، تا رسیدیم به یک سربالایی با ضد شیب خیلی تند.

دیگر نفس‌‌هایمان بند آمده بود. پا‌ها توانی نداشتند تا گامی بردارند؛ اما باید می‌رفتیم. ماندن در آنجا‌‌ همان و قتل عام شدن همان. برادر وزوایی به بچه‌ها نهیب می‌زد که به راهشان ادامه بدهند. قدری آن سو‌تر، بازی دراز با همه شکوه و عظمتش خود‌نمایی می‌کرد؛ تو گویی می‌خواست همه غرورش را به رخمان بکشد.

حالا دیگر هوا روشن شده بود و دشمن هم از روی قله، کاملاً به دشت و دامنه‌ها مسلط بود. سر و صدای کر کنندهٔ سلاح‌های سبک و سنگین نیروهای بعثی، لحظه‌ای قطع نمی‌شد. برادر وزوایی در حالی که تفنگ تاشوی خود را حمایل کرده بود، با صدای بلند آیاتی از قرآن را می‌خواند و پیش می‌رفت: «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون».
 
پرتاب نارنجک توسط سربازان بعثی امان بچه‌ها را بریده بود. با انفجار هر نارنجک، چند تایی از نیروهای ما به زمین می‌افتادند، اما بقیه به پیشروی خودشان ادامه می‌دادند. با هر مصیبتی بود از دامنهٔ ارتفاع بالا کشیدیم. به اتکای گدار‌ها از پرتگاه‌ها عبور کردیم و دست آخر، خودمان را بالای قلهٔ ۱۱۵۰ رساندیم. تا آمدیم نفسی تازه کنیم، پاتک بعثی‌ها شروع شد. پاتک که نه؛ زلزله. چنان آتشی روی قله می‌ریختند که تمام کوه‌ها می‌لرزید. حجم و وسعت و تنوع این آتش تهیه، به خوبی نشان می‌داد پاتک پس از آن چقدر سنگین و گسترده خواهد بود. ما هم هر چه انرژی و توان جسمی و کشش عصبی داشتیم، همه را یکجا، برای رسانیدن خودمان به قلهٔ ۱۱۵۰ صرف کرده بودیم و دیگر رمقی به تن و جانمان نداشتیم تا جلوی پاتک قریب الوقوع آن‌ها را بگیریم. برادر وزوایی مثل شیر می‌غرید و بچه‌ها را به مقاومت تشویق می‌کرد؛ اما چه مقاومتی؟!‌

در این لحظه‌های بحرانی برادر وزوایی به ما می‌گفت: «داداش‌های گلم؛ مقاومت کنید، توکلتون به خدا باشه؛ دشمن محکوم به فناست، مطمئن باشید». بعد با اشاره به پایین ارتفاع می‌گفت: «ببینید، نیروهای کمکی دارند می‌رسند».

اما ما هر چه چشم می‌دواندیم، اثری از نیروهای کمکی در آن پایین‌ نمی‌دیدیم. پیش خودمان می‌گفتیم اینجا که خبری از نیرو نیست، چرا برادر محسن این طوری به ما امیدواری می‌دهد؟

شرایط ما برای ماندن روی قله هر لحظه بد‌تر از پیش می‌شد. دست آخر، یکی از بچه‌ها‌ که از دیدن آن همه شهید و مجروح و وضعیت اسفبار ما، پنداری پاک تعادل روحی‌اش را از دست داده بود، به سمت برادر وزوایی هجوم برد و گفت: «پس کجا هستند اونایی که قرار بود ما رو پشتیبانی کنند؟! کو نیرویی که قرار بود بیاد؟ اصلاً تو ما رو چی فرض کردی؟ چرا بچه‌ها رو به کشتن می‌دی؟!»

برادر وزوایی‌‌ همان طور ساکت فقط به حرف‌های آن برادر گوش داد؛ اما هیچ نگفت. بعد همهٔ ما نیروهایی را که سر پا مانده بودیم، دور خودش جمع کرد. اول با لحن خیل‌ قشنگی سورهٔ فیل را برای ما تلاوت کرد. بعد رو به جمع ما گفت: «داداش‌های خوبم، همگی با هم این سوره را می‌خوانیم: الم‌تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل».

به یک چشم بر هم زدن، طنین روح بخش تلاوت آیه‌های دلنشین قرآن کریم که از لب‌های ترک خورده و حلقوم خشکیدهٔ بچه‌ها برخاسته بود، در فضا پیچید.‌‌ همان طور که داشتیم کلمه به کلمه، آیه‌ها را می‌خواندیم، همه از گوشهٔ چشم‌ها، به همدیگر و به برادر وزوایی نگاه می‌کردیم.

نه... ما تنها نبودیم، ما بی‌یار و یاور نبودیم، اصلاً ما روی ۱۱۵۰ هم نبودیم، ما در سال ۱۳۶۰ نبودیم. ما در عام‌الفیل، در صحن کعبه، در محاصرهٔ سپاه ابرهه بودیم، اما... تنها نبودیم؛ پروردگار کعبه‌، با ما بود و حضورش را داشت از زبان برادر وزوایی، به ما یادآور می‌شد.

یکباره به خودمان آمدیم؛ باز روی قله بودیم، اما آتشی در کار نبود. از سمت یال‌ها و شیار‌ها و صخره‌ها، حتی یک گلوله شلیک نمی‌شد. با دیدن این صحنه‌ها، بچه‌ها قوت قلب گرفتند. آن‌ها تنگ‌تر از قبل، دور برادر وزوایی حلقه زدند و‌‌ همان طور که اشک می‌ریختند، یک بار دیگر، هم‌دل و هم‌صدا با هم به صدای بلند، آیات سورهٔ فیل را هم خوانی می‌کردند.

هنوز تلاوت سوره را تمام نکرده بودیم که یکی از بالگرد‌های خودی روی آسمان ظاهر شد و با شلیک موشکی، یکی از تانک‌های دشمن را به آتش کشید. همزمان با این حادثه، دو فروند بالگرد توپدار دشمن در آسمان بازی دراز به هم اصابت کردند و متلاشی شدند. با دیدن این رخدادها، مو بر انداممان سیخ شد و تنمان از شوق می‌لرزید.

دوباره روحیه گرفتیم و بر دشمن تاختیم. طوری که حوالی غروب، سرنوشت نبرد به نفع ما رقم خورد. اینجا بود که آن برادر آمد و از برادر وزوایی عذر‌خواهی کرد. برادر وزوایی هم فقط با لبخندی که بر لب‌های خشکیده‌اش نقش بسته بود، به آن برادر فهماند که از سخنان او دلگیر نشده.

قرص داغ خورشید، وقتی داشت پشت تیغهٔ کوه‌های مغرب فرو می‌رفت، آرامشی دل انگیز، همه منطقه را فرا گرفت.

برگرفته از کتاب ققنوس فاتح
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی