سرویس فرهنگی ( ویژه نامه روز ششم محرم) : در روز ششم محرم ابن زیاد نامه ای برای عمر بن سعد با این مضمون فرستاد " من از نظر نیروی نظامی اعم از سواره و پیاده تو را تجهیز كرده ام. توجه داشته باش كه هر روز و هر شب گزارش كار تو را برای من ميفرستند"
در این روز "حبیب بن مظاهر اسدی" به امام حسین علیهالسلام عرض كرد: یابن رسول اللّه! در این نزدیكی طائفه ای از بنی اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهی من به نزد آنها بروم و آنها را به سوی شما دعوت نمایم.
امام علیه السلام اجازه دادند و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را برایتان آورده ام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت ميكنم، او یارانی دارد كه هر یك از آنها بهتر از هزار مرد جنگی است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند نمود. عمر بن سعد او را با لشكری انبوه محاصره كرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید، شما را به این راه خیر دعوت مينمایم... .
در این هنگام مردی از بني اسد كه او را "عبداللّه بن بشیر" مينامیدند برخاست و گفت: من اولین كسی هستم كه این دعوت را اجابت ميكنم و سپس رجزی حماسی خواند:
قَدْ عَلِمَ الْقَومُ اِذ تَواكلوُا وَاَحْجَمَ الْفُرْسانُ تَثاقَلُوا اَنِّی شجاعٌ بَطَلٌ مُقاتِلٌ كَاَنَّنِی لَیثُ عَرِینٍ باسِلٌ "حقیقتا این گروه آگاهند ـ در هنگامی كه آماده پیكار شوند و هنگامی كه سواران از سنگینی و شدت امر بهراسند، ـ كه من [رزمندهای] شجاع، دلاور و جنگاورم، گویا همانند شیر بیشه ام."
سپس مردان قبیله كه تعدادشان به 90 نفر ميرسید برخاستند و برای یاری امام حسین علیهالسلام حركت كردند. در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه كرد و او "ازْرَق" را با 400سوار به سویشان فرستاد. آنان در میان راه با یكدیگر درگیر شدند، در حالی كه فاصله چندانی با امام حسین علیهالسلام نداشتند. هنگامی كه یاران بني اسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریكی شب پراكنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.
حبیب بن مظاهر به خدمت امام علیهالسلام آمد و جریان را بازگو كرد. امام علیهالسلام فرمودند: "لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ"
بنا بر سنت مرسوم، روز ششم روضه قاسم بن الحسن(ع) خوانده می شود و در وصف آن دردانه امام مجتبی مدیحه سرایی می شود.
مورخین صورت او را به قرص ماه تشبیه کرده اند،قاسم با وجود اینکه نوجوانی اش بسیار دلیر و شجاع بود و این شجاعت را از قهرمان جمل[امام حسن] به ارث برده بود در مقاتل نقل است درشب عاشورا وبعد از آن اتمام حجتها، وقتى كه همه يكجا و صريحا به ابی عبدالله اعلام وفادارى كردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد،امام عليه السلام فرمود:حالا كه اين طور است،بدانيد كه ما كشته خواهيم شد.
همه گفتند:الحمد لله. خدا را شكر مىكنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد،اين براى ما مژده است، شادمانى است.
طفلى در گوشهاى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت.اين طفل پيش خودش شك كرد كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مىشود يا نه؟
از طرفى حضرت فرمود:تمام شما كه در اينجا هستيد،ولى ممكن است من چون كودك و نا بالغ هستم مقصود نباشم.
رو كرد به ابا عبد الله و گفت:«يا عماه!»عمو جان!«و انا فى من يقتل؟ »آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود؟
نوشته اند ابا عبد الله در اينجا رقت كرد و به اين طفل-كه جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد.
از او سؤالى كرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.
اول بگو: «كيف الموت عندك؟»مردن پيش تو چگونه است،چه طعم و مزهاى دارد؟عرض كرد:«يا عماه احلى من العسل»از عسل براى من شيرينتر است،تو اگر بگويى كه من فردا شهيد مىشوم،مژده اى به من داده اى.
فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم»ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از يك ابتلاى بسيار بسيار سخت.گفت:خدا را شكر،الحمد لله كه چنين حادثهاى رخ مىدهد.
در روز عاشورا بعد از شهادت على اكبر، قاسم سيزده ساله مى آيد خدمت ابا عبد الله ، در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است،اسلحهاى به تنش راست نمى آيد.زره ها را براى مردان بزرگ ساخته اند نه براى بچه هاى كوچك. !كلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه كوچك.
عرض كرد: عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهيد به ميدان بروم.(در روز عاشورا هيچ كس بدون اجازه ابا عبد الله به ميدان نمى رفت.هر كس وقتى مى آمد،اول سلامى عرض مىكرد: السلام عليك يا ابا عبد الله،به من اجازه بدهيد.)ابا عبد الله به او اجازه نداد.او شروع كرد به گريه كردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن.
نوشته اند: «فجعل يقبل يديه و رجليه»يعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسيدن.آيا اين[صحنه]براى اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت كند؟او اصرار مىكند و ابا عبد الله انكار.
نقل است که مادر قاسم به وی نامه ای داد و گفت : " پسرم این نامه ایست از پدرت ! که به من وصیت کرد بود وقتی بزرگترین غم دنیا بر قاسمم وارد شد این نامه را به او ده . قاسم نامه را خواند. نامه ای از امام مجتبی به برادرش که فرموده بود حسین جان در کربلا من نیستم که تو را یاری دهم اما فرزندانم فدایی تو هستند. قاسم خوشجال سوی عمو آمد و نامه را ارائه کرد . نقل است حضرت با دیدن نامه چنان قاسم را در آغوش گرفت و هردو گریه کردند که بی حال شدند.
اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى كه در لشكر عمر سعد بود مىگويد: يكمرتبه ما بچه اى را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است و به پايش هم چكمه اى نيست،كفش معمولى است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم نمى رود كه پاى چپش بود،و تعبيرش اين است:«كانه فلقة القمر»گويى اين بچه پارهاى از ماه بود،اينقدر زيبا بود.
راوى مىگويد:قاسم كه داشت مى آمد،هنوز دانه هاى اشكش مى ريخت.رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفى مىكردند كه من كى هستم.همه متحيرند كه اين بچه كيست؟ همين كه مقابل مردم ايستاد،فريادش بلند شد:
ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن مردم!اگر مرا نمىشناسيد،من پسر حسن بن على بن ابيطالبم. هذا الحسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن(3) اين مردى كه اينجا مىبينيد و گرفتار شماست،عموى من حسين بن على بن ابيطالب است.
جناب قاسم به ميدان مىرود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر كرده و[افسار آن را]به دست گرفته اند و گويى منتظر فرصتى هستند كه وظيفه خودشان را انجام بدهند. من نمىدانم ديگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت.
حمید بن مسلم تاریخ نگار کربلا، مینویسد:« من در میان سپاه کوفه ایستاده بودم و به این نوجوان نگاه می کردم که عمر بن سعد ازدی به من گفت « من به او حمله خواهم کرد.»
به او گفتم:« سبحان الله! میخواهی چه کنی؟ به خدا قسم، او حتی اگر مرا بکشد، من دست بر او بلند نمیکنم. همین گروه که محاصره اش کرده اند، او را بس است»
او گفت:« من به او حمله خواهم کرد.»
آنگاه به قاسم حمله کرد و ضربتی بر فرق قاسم زد که او را با صورت بر زمین انداخت. قاسم فریاد بر آورد:« عمو جان»
مادرش ایستاده بود و نظاره می کرد.
حسین علیه السلام خود را با عجله به بالین قاسم رساند و ضربتی بر قاتل قاسم زد. او دست خود را پیش آورد، دستش از آرنج جدا شد و کمک طلبید. سپاه کوفه برای نجات او شتافتند و جنگ شدیدی در گرفت و سینه قاتل قاسم در زیر سم اسبان خرد شد.
غبار فضای میدان را پر کرده بود. هنگامی که غبار فرو نشست، امام حسین علیه السلام را دیدم که بر بالین قاسم ایستاده است. قاسم دست و پا میزد.
در حالى كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مىكند و از شدت درد پاهايش را به زمين مىكوبد(و الغلام يفحص برجليه)شنيدند كه ابا عبد الله چنين مىگويد:«يعز و الله على عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته»پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنى يا عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم.
در زیارت ناحیه مقدسه، امام زمان(عج) در حق خود دعا کرده و از خداوند متعال در خواسته تا او را در قیامت در کنار امام حسین و قاسم، که خداوند آنها را گرد هم آورده، قرار دهد. در همین زیارتنامه، امام، قاتل قاسم «عمرو (عمر بن سعد بن عروة بن نقیل الازدی)» را نفرین کرده است. تا این که خداوند او را به دوزخ اندازد و به عذابی دردناک مبتلا سازد.