بازدید 15213
نگاهی به تفکر ابراهیم احمد درباره کردستان؛

رمان «درد ملت»، درد ملت کردستان است

احسان مرادی
کد خبر: ۱۴۳۶۳۲
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۴:۳۳ 22 January 2011
از روزی که خبرگزاری های مهر و میراث فرهنگی خبر از انتشار چاپ 4 ترجمه فارسی رمان ژانی گل (درد ملت) را انتشار دادند، اسفند 1385 و بعدها اسفند 1388 بود اما ظاهرا ، هنوز به تحقق نپیوسته است . اما باز هم انتشار فکر ابراهیم احمد – دوستدار ایران و ایرانی – خود حائز اهمیت است.

 درد زايمان‌ ملت‌ (ژاني‌ گل‌)، رماني‌ است‌ سياسي‌ ـ اجتماعي نوشته ابراهیم احمد‌؛ كه‌ جزونخستين‌ رمان‌هاي‌ بنيادي‌ ادبيات‌ معاصر كرد به‌شمار مي‌آيد  که سال 1956 – دو سال قبل از فروپاشی حکومت شاهنشاهی هاشمی در عراق و کودتای عبدالکریم قاسم – به رشته تحریر در آمده است. سال 1356 به وسيله محمد و احمد قاضي به فارسي برگردانده شد و شاید، پیر دیار ترجمه می خواست که به انقلابیون نسل جوان، پیامی آموزنده بدهد و همان است که خود در خاطراتش می گوید که دوران انقلاب 2 جوان مسلح، من را سوار اتومبیل کردند و وقتی اسمم را دانستند، شناختند و گفتند ما از خواندن کتاب تو، درس انقلاب آموخته ایم!... . و عرفان قانعي فرد- از شاگردان محمد قاضی - 23 سال بعد، در سال 1379 -  ترجمه ديگري از اين داستان را بر اساس نسخه ويرايش شده آن - که در سال 1979 با مقدمه کمال فؤاد منتشر شده بود -  عرضه کرد. که در بخش دوم کتاب برای نخستین بار، داستانی از مری سنرز آنا برونی را به خوانندگان شناسانید.

سبك‌ ابراهیم احمد در داستان ژانی گل – درد ملت -  به زباني‌ بسيار ساده‌ و شيواست‌ كه‌ از وضعيت‌ ملت‌ كرد و حصارهاي‌تاريك‌ و نهفته‌ جامعه‌ كردستان‌ سخن‌ به‌ ميان‌ مي‌آورد. هر چند از لحاظ‌ساختاري‌ و فُرم‌ رماني‌ مدرن‌ نيست‌، اما از لحاظ‌ محتوي‌ كاملاً آيينه‌ تمام‌نمايي‌ است‌ كه‌ فقر و گرسنگي‌، بي‌عدالتي‌ و جور حكام‌ مستبد و درد و رنج‌توده‌هاي‌ مردم‌ زحمتكش‌ كرد را به‌ تصور مي‌كشد، كه‌ سرگذشت‌ بد جامعه‌ آنان‌ چه‌ گونه‌ در منگنه‌ سياست‌ها و ديكتاتوري‌ فشرده‌ شده‌ و بامرداب‌ تباهي‌ و سياهي‌ها آميخته‌ شده‌ است‌.

ابراهيم‌ احمد در اين‌ رمان‌ بسيار جذاب‌ و خواندني،‌ تاثيرپذيري‌ خود را ازاصول‌ رئاليسم‌ اجتماعي‌ منعكس‌ كرده‌ است‌ و گاه‌ زبان‌ قهرمان‌ اصلي‌ داستان‌،جوامير، رنگ‌ و بوي‌ شعار به‌ خود مي‌گيرد.جوامير، ناخواسته‌ درگير مسايل‌ سياسي‌ مي‌شود، به‌ عنوان‌ رهبر جنبش‌نسل‌ جوان‌ كُرد در زندان‌ دولت‌ اسير و به‌ 15 سال‌ زندان‌ محكوم‌ مي‌شود، درحالي‌ كه‌ عضو هيچ‌ حزب‌ و گروه‌ و دسته‌اي‌ سياسي‌ نبوده‌ است‌، زجر وشكنجه‌ زندان‌ باعث‌ مي‌شود تا پس‌ از آزادي‌ به‌ جبهه‌ آزادي‌بخش‌ ميهني‌بپيوندند، زيرا معتقد است‌ در كوران‌ انقلاب‌ و حركت‌ « غل‌ و زنجيرها»، گسسته‌ مي‌شوند و «مدارهاي‌ بسته‌»، باز؛ هر چند درد زايمان‌ هر ملتي‌ بسيارمشكل‌ است‌، اما براي‌ تولد آزادي‌ و پيروزي‌ دمكراسي‌، اين‌ استقامت ‌ضروري‌ است‌ .    

محمد قاضي در كتاب «سرگذشت ترجمه هاي من» درباره اين كتاب مي نويسد: ژاني گل،داستان يک فرد عادي فارغ از هرگونه انديشه و مرام سياسي است که تقدير و تصادف او را در ميدان سياست قرار مي دهد و به زندان مي اندازد. در آنجا بر اثر ستم ها و شکنجه هايي که ماموران بي رحم رژيم حاکم عراق در حق او روا مي دارند خواه ناخواه به طور کامل به سياست کشانده مي شود و روح عصيان در او سر مي کشد. کسي که چند سال از بهترين سالهاي عمرش را در زندان تلف مي کنند، خانه اش را ويران مي سازند و کسانش را در بمباران آبادي هاي ولايتش مي کشند و ديگر علقه اي برايش باقي نمي گذارند که او را به زندگي عادي معمولي پاي بند کند و لذا سر به کوه مي گذارد و به نهضتي مي پيوندد که براي احقاق حق مطلومان و ستمديدگاني چون خود او علم شده است. (بدين گونه مي بينيم که بيشتر ناراضيان جامعه را خود دستگاه و ماموران بي بند و بار او مي آفرينند، چنانکه از يک آدم تقريبا بي تفاوت که در مبارزه مردم عليه دستگاه ظلم و جورو استبداد، چندان دخالتي نداشته است، مبارزي پرشور مي سازند و به جان رژيم خود مي اندازند).

«ژان» در زبان کُردي به معناي « درد ، درد زايمان» و « گل» به معني « اجتماع ، مردم و خلق» است . بنابراين « ژاني گل » يعني « درد زايمان اجتماع » و مراد از آن هم ، اين است که جامعه نيز چه بسا که به سان زن حامله، دچار درد زايمان شود و فرزندي قهرمان و يا ملتي آزاد و خوشبخت بزايد.

نويسنده اين اثر در يک جايي از کتاب، همين معني را به زيباترين وجهي پرورانده است تا معني و مفهوم ژاني گل به تمامي نمايانده شود : « ... انقلاب ، درد زايمان ملت است و درد زايمان نيز چه در مورد زن باشد و چه در مورد ملت، از اسمش پيداست که سخت و توانفرسا است و لذا عجيب نيست که درد زايمان يک ملت نيز همراه درد و رنج و ریختن عرق و اشک و خون باشد... اما آيا در اين هيچ شک و شبهه اي هست که به دنيا آمدن ملتي آزاد و سرافراز و خوشبخت به زحمت تحمل دردي از اين آزارنده تر و ناگوارتر هم مي ارزد ؟...»

ابراهیم احمد در 1969 ، برای نخستین بار در نشریه رستگاری – رزگاری – چند بخشی از این رمان را منتشر کردو مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت...اما او این رمان را در سال 1956 نوشته بود....خود در نامه ای به کمال فواد در 20/6/1969می نویسد :

«...مانع بزرگ برای عدم انتشار درد ملت، دستگاه سانسور رژیم نوکر و کهنه پرست نوری سعید بود... اما بعد مرگ رهبر بزرگ کرد، شیخ محمود و ... بگیر و ببندهای بعدی و سرکوب مردمان سرزمین کردستان عراق و تعقیب و شکنجه و زندانی کردن روشنفکران و آزادیخواهان و نهادینه کردن سیستم کهنه پرستانه در سراسر عراق.... چنان وضعیتی پدید آورد که من هم گرفتار شدم و به کنج زندان رفتم... و بعد اسباب منزلم را از ترس تاراج حکومت، جمع کرده بودند و نوشته هایم نیز.... و هر نوشته ای را در جایی گذاشته بودند...بعد از آزادی و فروپاشی سیستم ظلم و جور و استبداد، به دنبال نوشته هایم بودم.... بسیاری از آنان را سوزانیده بودند شاید از ترس هجوم ماموران حکومت بود و یکی هم دست نوشته های اصلی این داستان بود .... فرصت بازنوشتنش را نداشتم تا پس از مدتها، دوستی امانتی ها را برایم بازگردانید و دیدم که ژانی گل – درد ملت – در میان نوشته هایم است ...و روی آن نوشته بودم : هیوا ، ژانی گل ( امید، درد ملت ) ... و بدون هیچ دستکاری به همان ادبیات 1956 منتشر کردم ... »...

دکتر کمال فواد هم با ویرایش اثر در 27/6/1973 در سلیمانیه عراق ، به بازنشر این اثر اهتمام می ورزد و در مقدمه اش نوشته است : امید است که استاد ابراهیم احمد ، خوانندگان را از این گونه شاهکارهای ادبی ، بی بهره نسازد...

ابراهیم احمد در دورانی که شادروان قاضی محمد در مهاباد ، حرکت خود را آغازید و بعدها درگیر سیاست روس ها و آمیخته شدن با سرنوشت جمهوری آذربایجان شد و خود به ناچار – بدون آنکه به حزبی گرویده باشد – سخنگوی حزب دمکرات کردستان ایران شد و بر کرسی جمهوری مهاباد نشست... ابراهیم احمد در کردستان عراق، نمایندگی حرکت او را بر عهده داشت که در جهت ترمیم و بازتعریف و به رسمیت شناختن ، هویت کردها در کردستان عراق، تلاش کند...

اما سرنوشت ابراهیم احمد هم مانند قاضی محمد درگیر ظهور مصطفی بارزانی شد... بارزانی با توصیه انگلیسی ها راه مهاباد را در پی گرفت تا بساط روس ها را بهم بزند اما ضربه ای کاری به قاضی محمد وارد آمد و حساسیت حکومت مرکزی ایران را پدید آورد...و بعد سعی داشت در کردستان عراق، حزب دمکرات کردستان عراق به موازات قاضی محمد، پدید آورد و آنگاه بود که خود را رهبر نامید... و بعد از حمله ارتش ایران به مهاباد و رفتن بارزانی به روسیه، ابراهیم احمد از کار نویسندگی و روشنفکری به دور شد و تا 1969 – سال انتشار این اثر – از حرفه اصلی اش به دور ماند و شاید خود از کار سیاسی اش، پشیمان شده بود!.... اما تا روز مرگ به یک چیز باور و اعتقاد داشت : باید هویت کردها به رسمیت شناخته شود و برایش کار فرهنگی کرد... اما تو گویی ، هیجان یا عصیان احساسات پیرامون قهرمان و بت و حرفهای آرمانی باور داشتند و او ، عاقبت به کنجی خزید و از سیاست معاصر کردستان، قهر کرد... و تنها یک حرف از او در عالم سیاست خاورمیانه به یادگار مانده است : « کردها، هرکجا که باشند، ایرانی اند ». ...

در جایی شنیده ام که یکی از مقامات ساواک درباره ابراهیم احمد به قانعی فرد، مترجم رمان ابراهیم احمد ، گفته است :«... او مغر متفکر گروه جلال طالبانی بود و بر مسایل کرد و کردستان احاطه و تحلیل عقلانی داشت... هرگز زیر بار احساسات و اغراق نبود ، یک روشنفکر بود..اما شاه دوست نداشت با این حزبی ها ، تعامل شود ... زیرا ساواک می خواست از کردها در جهت مطامع خود ، استفاده کند و بارزانی بهترین طعمه بود ... اما ابراهیم احمد نمی خواست به مردمانش دروغ بگوید ....و به ما می گفت : "  این جریانات سیاسی ، کف روی آب است...عشیره ای بازی و هوچی گری برای کردها، نان و آب نمی شود، باید کار زیربنایی فرهنگی و سیاسی کرد نه تفنگ و توپ توزیع کرد ... درد مردم کرد و بدبختی انان از همین سلاح و عدم مشارکت سیاسی و گفتمان است " ....اما ساواک فقط اطلاعات دقیق او را می شنید و تحلیل می کرد و عاقبت هم مصطفی بارزانی، او را موی دماغ خود دید و به ایران ، فراری داد سال 1964... زیرا تفکرش با ابراهیم احمد 180 درجه، فرق داشت... او اصلا باوری به حزب و کار سیاسی صرف نداشت!... و در تهران ما خانه ای در اختیار او گذاشتیم و بعدها که لندن رفت برایم هر از گاهی نامه می نوشت ... پس از 1975 – قرارداد الجزایر شاه و صدام – به سفارت ایران در لندن رفت و گفت :

.. " ما کردها هر کجا باشیم، ایرانی هستیم ، یک قوم خالص و کهن آریایی... اما مبادا فریب صدام را بخورید ، او در اولین فرصت به ایران، حمله خواهد کرد !."...من این کاست را ضبط کردم و به ساواک فرستادم.. و بعدها که انقلاب شد و صدام به ایران حمله کرد، به اندیشمندی آن مرد بزرگ ، پی بردم!... اما حیف آن کاست را نداشتم... و ابراهیم احمد گوشه گیر و تنها و بیمار شده بود و هر از گاهی تنها برایم نامه ای می نوشت، به هر سواستفاده ای از نام کرد و کردستان، ایراد می گرفت...حتی به نشریه کردستان که ساواک منتشر می کرد و احسان نوری پاشا و کامران بدرخان به ما کمک می کردند و یا احمد مفتی زاده و بابان... در آن روزنامه می خواستیم بگوییم ، کردی یک لهجه است.. اما ابراهیم احمد به ساواک اعتراض کرد که این تخریب هویت یک سرزمین است، کردی یک زبان است... فرهنگ را زیر پای سیاست، خرد نکنید! این کردهای احمق داخل روزنامه، نمی دانند این را که کردی یک زبان است؟ و زبان را به سیاست، چکار ؟ .. شاه، ابراهیم احمد و شعور و پختگی او را می دانست اما می گفت این ها حزبی اند، عشیره به درد ما می خورد!... سال 1965 ابراهیم احمد با عراق بازگشت و بارزانی آنها را پذیرفت..سال 1966 به حکومت جدید عراق نزدیک شدند تا شاید حرکت سیاسی کردها را به جایی برسانند اما سال 1968 – گرچه ابراهیم احمد از کودتای بعثی ها خبر داشت – کودتای البکر و صدام شد و سال 1970 آنها به بارزانی نزدیک شدند و دیگر ابراهیم احمد دید که بی فایده است، راه غربت و مهاجرت را در پیش گرفت ورفت لندن »...



قانعی فرد – مترجم این اثر – و نویسنده «خاطرات جلال طالبانی /پس از 60 سال» در پاییز 1379 در لندن چند ماه قبل از فوت ابراهیم احمد، گفتگویی کرده که متاسفانه تا امروز منتشر نکرده است ، لذادر اینجا ترجمه بخش هایی از نظریات ابراهیم احمد درباره اوضاع کردستان را می آورم که برای نخستین بار منتشر می شوند :

« بارزانی با دیگر دوستان مشغول بود و زیاد به حرف همدیگر ارزشی قائل نبودیم...به باور خودش، رهبر بود ووقتی کسی رهبر باشد دیگر دبیرکل حزب، چه نقشی می تواند داشته باشد ؟ ...به همین خاطر من خودم را از ان رخدادها، دور نگه داشتم... بارزانی هر شخص فعال را جاسوس می دانست.. پس از بازگشت نزد بارزانی در سال 1965، دیگر برو و بیایی نمانده بود... حتی دوست نداشت عبدالرحمن ذبیحی هم بازگردد ، می گفت: "  جاسوس ایران است همان اندازه ای که داریم ، کافی است "  ...طبعا منظورش، من بودم .. من را جاسوس ایران و انگلستان می دانست ... روزی که او از روسیه برگشت البته پس از کودتای قاسم ، من فهمیدم که از دنیای کمونیست و تمدن روس ها ، چیزی نیاموخته، و آنجا بود که فهمیدم به کار حزبی و تعامل سیاسی باوری ندارد ...او جاسوس را نمی کشت مگر این که از طرف، صاحب او امر می شد.... خوب البته ذبیحی با تیمور بختیار ، رابطه داشت..

تیمور بختیار – رئیس فراری ساواک - دوست داشت من را ببیند و با من رابطه اش خوب بود و همیشه به من می گفت : "  کرد است، حق خودمختاری ، حق کردها است"... و از این جور صحبت ها ! ...البته مخالف حکومت شده بود. منزل من در تهران، مثل نمایندگی ساواک بود، از آشپز تا راننده، ساواکی بودند.... سال 1965 با رضایت ایران، به عراق بازگشتم ! ...(خوب ساواک ایران، به ما پول و سلاح می داد... البته بارزانی متنفر بود از افشای این قضیه وقتی کسی از کمک مالی و تسلیحاتی ساواک حرفی را زد، انگار سوزنی یا چیزی در بدن ملا مصطفی فرو کرده باشند، ناگهان رنگش می پرید و عین گچ می شد و دستی به صورتش می کشید)

قبل از انکه بعث به قدرت برسد، ما اطلاع ندا شتیم که انها کودتایی انجام خواهند داد و طبق محاسبات ما، ملی گرایان عرب یا قوم گراها می آمدند و روی کرسی قدرت در عراق می نشستند ، چون بسیار ضد عبدالکریم قاسم بودند، و تلاش کردند که با ما، نوعی رابطه برقرار کنند و رابطه ای نیم بند، با ما درست شد و من خودم با نماینده طاهر یحیی دیدار و گفتگو کردم و گفتم : ما علیه شما جبهه گیری نخواهیم کرد، مشروط بر اینکه به ما کردها AUTONOMY  بدهید و در بیانیه اول یا دوم حزب خودتان، به اسم مساله اشاره کنید و آن ماده قانونی که در مورد کردها در قانون اساسی قبلی آمده بود ، مجددا ذکر شود. و در این 2 مورد ما با هم توافق کردیم..

 اما مشکل ما در بین مکتب سیاسی و ملا مصطفی، نه پول بود و نه سلاح...هرگز این حرف درست نبود... ما از آغاز، راه و روش او را نمی پسندیدیم و ما مخالف بودیم... بیشتر اختلاف ما، ایدئولوژیکی بود، چون او حرکات و رفتارش عشیره ای – قبیله ای بود و ما هم حزبی – سیاسی رفتار می کردیم ... بارزانی، یک رهبر کرد بود اما ان شخصیت و قالبی که برایش ساخته شده بود، نبود و تناسبی هم با ان نداشت...در ایام جمال عبدالناصر... ملا مصطفی در قزاقستان یا ترکمنستان شاگرد یک قصابی بود...روی نشریه "  تایم " امریکا، در داخل علامت داس و چکش، عکس بارزانی را گذاشته بودند و نوشته بودند : ملای سرخ!... اصلا بارزانی باور و تفکر حزبی نداشت و به طرف آمریکا، گرایش داشت...اعتراض در مکتب سیاسی و دفتر مرکزی حزب بود اما کسی جرات نداشت که او را به عنوان رهبری، نپذیرد و حتی جرات نقد او را نداشتند...با اردنگی مکتب سیاسی را تعطیل کرد و خودش مکتب سیاسی جدید بنا گذاشت

 وقتی به او می گفتیم : تو حق نداری که خودرای باشی و بدون مشورت حزب، قرار و مدار بگذاری... جبهه گیری می کرد و می گفت : نخیر! من حق دارم!من جنگ و رویارویی با ملا را بی سود می دانستم و فقط در حد دفاع ، قابل قبول بود... می گفتم ایران ، دولت ما نیست اما خانه ما که هست، به این علت دوست می داشتیم که به ما یاری برساند... حکومت بعث هم که سال 1969 خواست با ملا توافق کند، یکی از مامورهای ساواک به من گفت : شما اصلا با بارزانی مشکلی ندارید و بنا به 1 توطئه، ایران آمده اید !... منظورش سال 1964 بود... آمد دنبال من و رفتیم ایران و من را برد به سنندج و گفت :" چه می گویی ؟!" ... گفتم  : .. " ما ایرانی هستیم، شاه هم فرموده ایرانی در هر کشوری باشد، ایرانی است.. ما برادریم و کرد هستیم و کردها هم ایرانی اند و فارس هم ایرانی است.. ما مردمان ایرانیم و هیج فرقی با هم نداریم... حالا یکی عراق باشد، یا ترکیه یا سوریه ... ترک و عرب از جنس ما نیست که... شاه هم به خاطر آریایی بودن می گوید ایرانی هستیم و " .... گفت : " این حرفها ، یعنی جه ؟ " ...

گفتم : " یعنی ، ما اگر عراق به دادن حقوق ما راضی باشد و به ما بدهد، ما در ایران هیچ مانع و مشکلی نداریم که حتی به بخشی از ایران تبدیل شویم به آن شرط هم که به کردهای ایران، این حق هویت کردی، داده شود"...فکر کرد، منظورم سیاسی است، و داستان 1945 مهاباد در ذهنش زنده می شد و  گفت : " ما آن مصیبت الیم را نمی خواهیم! خیر و شر، برای خودتان. شما بیایید، ترکیه هم حساس می شود"...من هم خندیدم و گفتم : " شاه که راضی است ! " ... گفت : " کاری به شاه نداریم، ارتش ناراضی است " ... و به ناچار دوباره 1970 رفتیم و برگشتیم نزد ملا مصطفی بارزانی و من آخرین نفر بودم که برگشتم...در ظاهر حفظ حرمت می کرد اما در باطن از من نفرت داشت.. و رفتم لندن .

حتی یک روز به ژنرال پاکروان در ساواک هم گفتم ، آن زمانی که مرا به ایران فرستادی و قرار بود که شاه را ببینیم ...که به شاه بقبولانم که من کمونیست نیستم...پاکروان به من گفت : اگر شاه را ببینیم و از تو پرسید که چرا آن مطالب را در روزنامه ارگان حزبی – خه بات – علیه من نوشته ای، چه پاسخی داری ؟ ...گفتم  : صادقانه می گویم من نوشته ام... گفت : خوب اگر این را بگویی، کاری از پیش نخواهیم برد...گفتم : به خاطر شاه، من واقعیت را خواهم گفت و نمی خواهم دروغی ببافم و سودا کنم ...اگر مثل یک برادر به ما کمک و حمایت می کند تا به حقوق خودمان در عراق، دست یابیم، فبه المراد... در ان زمان ناسزایی گفته ام، چون به ان اعتقاد داشته ام که سزاوار ناسزا هستید ... کرد-کشی کرده اید، کردها را به چوبه دار آویخته اید، کردها را زندانی کرده اید... اما امروزه روز، از کردها، پشتیبانی و حمایت می کنید...پس مستحق تمجید و تعریف هستید و نمی خواهم که با تزویر و تقلب با شما نشست و برخواست کنم.... که ناگهان  شادروان حسن پاکروان، دستش را دور گردنم انداخت و مرا بوسید و گفت از سابق برای من بیشتر قابل احترام تر و محترم تر و لایق تری...

وقتی بیانیه توافق 11 مارس 1970 منتشر شد من در لندن بودم و مریض افتاده بودم...البته بعثی ها در اواخر سال 1969 قبل از انکه به لندن بیایم، از من پرسیدند و گفتند که با بارزانی می خواهیم توافق کنیم و مصالحه، گروه صلح هم از شوروی آمده بودند...من هم به حسن البکر گفتم : چه چیزی به کردها می دهید ؟ ... ما به مشارکت سیاسی در حکومت کشورمان باور داریم و به خاطر این به ما، کردهای مخالف، جاش – وابسته به حکومت – گفتند... مثل قومی ها باور دارید که ما کردها یک ملت ایرانی هستیم و پاره پاره ایم و آواره میان 4 کشور ؟ ... این حق کردهاست که حالا بنا به سیاست روز ، مثل دیگر مردم عراق، مشارکت کند...پس به خاطر خودتان و به خاطر عراق، شما بعثی ها چنین کنید و حق کردها و هویت آنان را به رسمیت بشناسید...کارهای شخصی ملا را انجام دهید اما این کار را برای مردم کرد، انجام دهید نه فرد ... وگرنه آنقدر اغراق می کند که خود را نزد مردم، قهرمان می سازد!

 البکر گفت : اگر با خود شخص او مصالحه نکنیم، قبول نخواهد کرد ...در کشوری هم که آسایش و امنیت نباشد، دیگر کشور نیست !... من هم گفتم : خود دانی !... و آمدم لندن....تلاش زیادی شد که گروه ما – جلال طالبانی و .. – با آنها مصالحه کنند اما نشد!...شرط بارزانی این بود که ما نباشیم !... ما هم پروه حزبی خودمان را منحل کردیم !

بعث آمد و گفت : با ملا توافق کرده ایم و شما می خواهید توطئه کنید، شما با ملا جنگ داشته اید و گرنه او توپ و مسلسل نمی خواهد و .... گفتم : شما توافق کرده اید با ملا... ما را به مرز ایران ببرید ... 9000 مسلح داریم، انگار که اخراج می شویم... البکر گفت : از اتاق من خارج شوی، یک گلوله در مغزت خالی می کنم و بعد در تعزیه ات هم می نشینم ! مراسم ختم بزرگی هم برایت می گیرم، و برای بازماندگانت حقوق و خانه می دهم و قاتلی را هم دستگیر می کنیم که در جیبش نامه ملا بوده و 20 هزار دینار... پس بدان من این فرصت را از دست نمی دهم...برو و برگرد نزد بارزانی .. من ترا به عنوان سفیر به کشوری می فرستم...ملا می گوید اگر ابراهیم احمد نزد من باشد، بهتر است مبادا علیه من کاری بکند... به هر حال نمی خواهم ناراضی باشد !...



سال 1964 وقتی که به ایران آمدیم با پاکروان و زاهدی نشستم... مام جلال – طالبانی – هم بود... حسن پاکروان من را در اتومبیل خودش برد به جلسه... گفت : شما کرد عراقی چه می خواهید ؟ .... ناگهان یکی از ما گفت: حقوق کرد عراق در ایام شاهنشاهی هاشمی...شاه امر کند که بدهند به کردهای ایران، ما هم ممنون می شویم و در عراق دنبال خواسته های خود هستیم !...من هم به ان شخص گفتم : ساکت باش ای بی عقل !... من دیدم حرف زدن از کرد و کردستان در ایران، به مصلحت نیست و باید سیاست داشته باشیم و سکوت کنیم!...

و ماه بعد حسنعلی منصور کشته شد و پاکروان وزیر شد و نصیری شد رئیس ساواک...ایران بودیم و جلال طالبانی میخواست برود به اروپا که حکومت مانع بود... ساواک شماره تلفنی را به من داده بودند که تلفن زدم و تقاضای دیدار نعمت اله نصیری را کردم و گفتم که مشتاقم با او حرف بزنم... خوب به هر حال ، هر حکومتی سیاست و مصلحت خودش را دارد.. گفتم : " پس از ان جلسه در مهاباد، ما سیاست خود را عوض کرده ایم با شما"... 1ماه پس از آمدن نصیری بود.. نصیری گفت : "نظامی ها و ساواک نزد ملا رفته بودند و با او دیدار کرده بودند و به شاه هم گزارش داده بودند و شاه هم سخنان بارزانی را بیشتر از شما ، تایید کرده است! هرچند پاکروان بسیار از شما دفاع کرده است اما شاه گفته است که خواسته های بارزانی اجرا شود... آنها حزبی اند و کاره ای نیستند و فعلا نزد ما پناهنده اند و محتاج و نیازمند حمایت ما هستند.... شرط و شروط برای کردهای ما دارند که چه بکنیم و چه نکنیم... اگر کاره ای شدند چه ها خواهند گفت!"....در ثانی، بارزانی هم به ساواک نامه نوشته و گفته که " ...نگذارید در منطقه شما هیچ فعالیتی علیه من داشته باشند ! و به انها سلاح ندهید مگر به صلاح دید من و نگذارید به خارج بروند مگر با تایید من و اگر هم گذاشتید بروند فقط ابراهیم احمد نرود!... جلال طالبانی مهم نیست .. تحت هیچ شرایطی نگذارید که ابراهیم برود به عراق... وگرنه به حکومت عراق خواهد گفت." ..

بارزانی چیز دیگری نخواسته.. الان 3000 مرد جنگی دارد و اگر هم حزب نداشته باشد ، مهم نیست و با پول ما می تواند 5000 نفر داشته باشد، کافی است..... بنابراین ببخشید دست من نیست و شخص اعلیحضرت دستور فرموده اند و طبعا حرف او برای ما قانون است و ما باید اجرا کنیم و حالا آمده ای و می گویی ، جلال برود سفر ؟ ... گفتم : بله ، برود!.. گفت: باشد برود اما تو نباید بروی !...دیگر هیچ حرفی نزدم !... اما واقعا ساواک نمی دانست چه می کند...نیمه بیشتر آن پولی را که می داد به بارزانی، که برای کرد و کردستان و حرکت آنان هزینه و صرف شود، دزدیده می شد، فساد مالی بیداد می کرد. ...

پس از توافق بارزانی با حکومت عراق در 11 مارس 1970 ؛ به خاطر معالجه با هزینه حکومت، من به لندن آمده بودم... عیسی پژمان از ایران آمده بود و مرا در لندن یافت... خوب محسن حکیم هم در همان جا مشغول معالجه پزشکی بود... پژمان گفت : حکومت ایران از این موضوع بسیار پشیمان است که در سال 1964 از جناح شما طرفداری نکرد و بیشتر از بارزانی تبعیت کرد و امروزه هم می خواهیم که پشیمانی خود را به شما ابلاغ کنیم...شماها کار کردایتی می کنید و می توانید حائز نقش های مهمی باشید و شاه ایران هم آماده است تا هر کاری و هر گونه حمایتی که لازم است برای شما انجام دهد.... گفتم خوب حرفهای من را بنویس ..گفت : والله جرات نوشتن حرفهای تو را ندارم ... لفظا بگو تا شفاها اعلام کنم... گفتم " چون سال 1964 شاه گفته بود که ابراهیم احمد و جلال طالبانی و عمر دبابه و ... در مکتب سیاسی حزب، هیچی در اختیارشان نیست.... یک روزی شاید حزب تصمیم بگیرد این ها را به جرم خیانت یا نزدیکی به شاه اخراج کند، دیگر چیزی برای گفتن ندارند .. اما بارزانی هر لحظه می تواند 30000 مسلح را به دور خود جمع کند و چیزی از من نمی خواهد جز اینکه اجازه خروج ابراهیم احمد و جلال طالبانی به خارج از کشور را صادر نکنید و یا اینکه به عراق بازگردند که مبادا تبلیغات سو علیه من داشته باشند... شاه به خاطر بارزانی به ما هیچ کمکی نکرد، هیچ حرفی از ما نشنید و مردود دانست"....ناگهان عیسی پژمان به میان حرفهایم دوید و گفت: خانه خراب! چه کسی می تواند این حرفها را به شاه بزند؟

از دیگر سو شوروی و اسرائیل هم می دادند... سال 1974 از ک گ ب ، پریماکف آمده بود عراق به نزد بارزانی و می خواست گروهی بروند مسکو و ملا هم دارا توفیق را فرستاد.. چون او مورد تایید روس ها بود... و با اسرائیل هم رابطه زیادی داشتند....از 1967 به بعد... البته ما هم تلاش کردیم که داشته باشیم رابطه سیاسی محدود اما اسرائیل، جناح ما را نمی خواست و صرفا ملا را باور داشت... چون ملا طبعا چیزی نمی خواست و نمی گفت که علیه مصالح حضرات باشد...»

از روزی که به کار سیاسی پرداختم، پشیمانم... می توانستم نویسنده باشم، شاعر باشم و یا کاری بکنم و اثری را خلق نمایم و ثمره ای داشته باشد..اما نه اگر عمر به عقب بازگردد، هرگز این راه را دوباره نمی روم....
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی