پس از رهايي از مشغلههاي شخصي، سري به سايتهاي خبري ـ تحليلي داخلي و خارجي زدم تا اخباري از کشور عزيزمان مرور کنم كه با مطلب زير روبهرو شدم و در هنگام خواندن آن، اشک حسرت از چشمانم جاري شد. به ويژه آن که در ايام سياستزده و بحران فرهنگي ناشي از گرفتاريهاي اقتصادي حاکم بر جامعه و تنبلي روشنفکران ديني، ياد عزيزاني که روزي الگوي همه ما بودند يا به فراموشي سپرده شده و يا با کارهاي کليشهاي و عدم نوآوريي، به مرور زمان، راه فراموشي را در ذهنهاي خسته ما گرفتهاند و اين چهرههاي روحاني و اسوههاي انسانيت درهالهاي از مظلوميت قرار گرفتهاند و کساني هم که خود را منتسب به خيل اسوههاي پاکي و کرامت ميدانند، تنها بر سر سفر اين عزيزان نشسته و هر کدام براي خود سهمي ميطلبند.
نوشته زير، فارغ از اينکه گذشته و حال نويسنده آن به کجا وصل است، نشان از نورانيت اعمال و رفتار نيکان ديار ما دارد، به گونهاي كه چهرهاي چون مهرانگيز كار را نيز به ستايش واميدارد؛ چهرهاي كه عمدتا بايد او را در صداي آمريكا و مشغول جوسازي عليه ايران و جمهوري اسلامي يافت و سراغ گرفت و اذعان كرد كه لطافت نيكمردي و انسانيت فرزندان جبهه و جنگ، زبان چنين افرادي را نيز به ستايش باز ميكند:
نيکمردان کجا رفتند
مهرانگيز کار
سالهاست با اسم رضا دوست محمدي آشنا شدهام. از آن هنگام که سيامک پورزند سرانجام پس از افت و خيزهاي بسيار و عبور از چاله چولههاي امنيتي و پس از تحمل زندگي ... در بازداشتگاههاي غيرقانوني که هنوز نميدانيم کجاها بوده است، سر از زندان اوين درآورد، نام رضا دوست محمدي رئيس وقت زندان اوين وارد زندگي ما شد. همه از او مانند يک نيک مرد ياد ميکردند که جامه زندانبان پوشيده بود.
رضا دوست محمدي پس از سالها حضور در جبهههاي جنگ ايران و عراق به صورت يک شيميايي 70 درصدي وارد قوه قضاييه شد و در سالهاي 1384- 1381 زندان اوين را مديريت کرد. زندانياني که او را ميشناسند ميگويند دوست محمدي از حقوق انساني زنداني باخبر بود و تا جايي که زورش به قانون شکنان ميرسيد به کمتر از آن رضايت نميداد. اسفند ماه سال 85 خبر رسيد که دوست محمدي به دليل جراحات شيميايي درگذشته است. همچنين خبر رسيد، زندانياني که هنوز دربند هستند و از او خاطراتي دارند و زندانياني که آزاد شدهاند، عموما به سوگ زندانبان نشستهاند. شگفتآور بود. باور نميکردم و چون از صحنه دور شده بودم، به نظرم ميرسيد گزافهگويي است و حتي در خبرها نشان از هذيانهايي ميديدم که اغلب زندانيان گرفتارش ميشوند.
چند بار دست بردم به قلم تا چيزي بنويسم در ستايش دوست محمدي، هربار دست و قلم هر دو لرزيد. مبادا شنيدهها درست نباشد. از نوشتن دست کشيدم، اما نام او در قلبم باقي ماند؛ مثل يک اميد، مثل يک آرزو، مثل يک رويا که نميخواستم باور کنم واقعيت داشته است.
خبر را در روزنامه اعتماد 31/1/87 خواندم و افسوس خوردم بر آن همه بدبيني و ترديد که ستايش از يک نيک مرد را به تأخيرانداخت. خبر حاکي از آن بود که انجمن دفاع از حقوق زندانيان، رضا دوست محمدي را در جاي اولين زندانبان نمونه انتخاب کرده است. شهودي در جلسه حاضر بودهاند؛ از آن جمله آقايان يوسفي اشکوري زنداني ستمديده، بهمن کشاورز و محمد علي نجفي توانا دو حقوقدان برجسته ايراني. اينک باور ميکنم که ميشود زندانبان بود، قوانين ناظر بر زندان را اجرا کرد و با اين وصف نام خود را به نيکي بر صفحه روزگار نقش بست.
در خاطراتم ميکاوم. به ياد ميآورم پس از انقلاب دوست محمدي يکي دوتا نبودهاند. به ياد ميآورم يکي از آنها را. اوايل انقلاب بود. از همه خوانها گذشتم و پاسپورت جديد گرفتم. با دو دختر کوچکم که يکي هنوز توي قنداق بود و يکي دوازده ساله عازم سفر به انگلستان شدم براي عيادت برادرم که بيمار بود. در فرودگاه مهرآباد بيدليل از خروجم جلوگيري کردند. ساعتها در سرگرداني به سر برديم. حتي اجازه نميدادند بچهها را به دستشويي ببرم. دختر دوازده سالهام از يک فرصت استفاده کرد و تيز به سمت تلفن عمومي دويد تا يکي را از وضعيت ما باخبر کند. مأموري که لوله تفنگش از قد و بالاي خودش بلندتر بود به سويش شتافت و محکم کوبيد روي دستش. نقابي از اشک چهره دختر را در خود پوشيد. هواپيما ما را جا گذاشت. چمدانها رفت، ما بر جا مانديم. گفتند به جاي لندن بايد برويد طبقه بالا و بازجويي بشويد. ساعتها گذشت. سپيده دميده بود که وارد آن اطاق شديم. جواني با لباس پاسداري پشت ميزي نشسته بود. از راديو مارش جنگ پخش ميشد. حال و روز بچهها را که ديد گفت خواهرم اول بچهها را ببريد دستشويي تا نفس تازه کنند. عجله هم در کار نيست. بعد بياييد با هم صحبت کنيم. مثل اين بود که دنيا را به من داده باشند. دختر کوچکم از ساعتها پيش نياز به تعويض پوشک داشت و از فرط سوزش و درد يک بند ميگريست. مأموران نگذاشته بودند او را به دستشويي برسانم. با التماس خواسته بودم محافظ مقابل دستشويي بگمارند، رضايت ندادند و بددهاني کردند. به زبان امروزي به صورت «لساني» امر به معروف و نهي از منکر شديم. فرمودند اگر ما در درست و حسابي بودي تنها و بيسرپرست راه نميافتادي بروي لندن!
باري، از دستشويي بيرون آمديم و روبهروي ميز پاسدار نشستيم. حرفهايم را شنيد. اوراق هويت را ديگران به او داده بودند. رفت سراغ تلفن و بيسيم. بازگشت و گفت شرمندهام. شما موردي نداريد. همه ارگانها را چک کردم. آن مأموران جاهل و نادان را عفو کنيد. افسوس ميخورم که پرواز انجام شده و نميتوانم با همين پرواز راهيتان کنم، اما ترتيب همه کارها را براي پرواز هفته بعد ميدهم. حلال کنيد. سپس شماره تلفن خود را روي کاغذ نوشت و شماره تلفن من را گرفت و دستور داد براي ما تاکسي بگيرند و يک نفر مأمور شد به من و بچهها کمک کند تا سوار تاکسي شويم. روزهاي بعد آن نيکمرد تلفن زد و گفت همه کارها روبهراه شده و اگر در فرودگاه با کمترين مشکلي مواجه شديد به مأموران بگوييد فورا با من تماس بگيرند. همچنين گفت خودم از دور و نامحسوس همه چيز را زير نظر دارم و سر پست حاضرم.
سالي از آن ماجرا گذشت. رفته بودم فرودگاه تا دوستي را بدرقه کنم که ناگهان ديدم پوسترها به در و ديوار آويخته است و عکس آن نيکمرد که در جنگ شهيد شده بود بر آن پوسترها نقش بسته است. عزادارش شدم. در تنهايي و با خلوص. مثل همان زندانياني که در سال 85 عزادار دوست محمدي شدند و من درکشان نميکردم، ديگران هم اندوه من را درک نکردند و برخي به من خنديدند.
آن سلسله از نيکمردان را کجا پيدا کنيم؟ با نيکمردان چه کردهاند؟ آيا باور کردني است که همه آنها از دنيا رفته باشند؟ آيا باور کردني است که همه آنها به شبکههاي فساد پيوسته باشند؟ ميشود باور کرد که همه خانهنشين شده باشند؟ چرا از آن سلسله مرداني که جغرافياي ايران و غرور ملي ايران را بدون چشم داشت مالي و جاه و مقام از دشمن بازپس گرفتند در صحنه سياست داخلي و خارجي ايران چندان اثري نميبينيم؟ آيا حضور دارند و حق اظهار نظر از آنها سلب شده است؟ پرسشها بيشمار است.
بگذريم و به زنده ياد رضا دوست محمدي برگرديم با مروري بر چند شنيده از زندانياني که دعاگويش هستند:
يک زنداني ميگفت دوست محمدي به زندانيان سياسي که مطمئن بود با سليقههاي سياسياش سازگاري ندارند احترام ميگذاشت. به آنها سر ميزد. با آنها ديدار هفتگي داشت. کنار تخت و پتوي زندانيان بيمار و سالخورده سياسي مينشست و به آنها اميد و آرامش ميبخشيد. نالهها را ميشنيد. پيرمردي که از خلق و خوي انساني دوست محمدي قصهها در سينه دارد ميگويد: يک بار که دو روحاني براي ناهار مهمانش بودند، من را هم به اطاق خود فراخواند. آن دو روحاني را نميشناختم. از من خواستند تا آنچه را در بازداشتگاههاي غيرقانوني (که خود نميدانستم کجاها بوده است) بر من روا داشتهاند، شرح بدهم.
زنداني سالخورده ديگري ميگفت روزي که ليگابو از سازمان ملل متحد آمده بود و ميخواست چند زنداني مشخص را بالاي استخر در محوطه باز زندان اوين تنها و بدون حضور مأموران ببيند، دوست محمدي آمد، مانند يک اخطار کنار استخر ايستاد تا کساني که آمده بودند مانع ديدارهاي خصوصي زندانيان با ليگابو بشوند، نتوانند کاري بکنند. پيرمرد ميگفت آن روز قاضي پرونده من هم از راه رسيد. يکراست با لبخند پرمهر به سويم آمد. من خود را توي پتو پيچيده بودم و از بيماري ميلرزيدم. قاضي که معرفياش ضرورتي ندارد من را در آغوش گرفت و بوسيد. نميتوانم طعم آن بوسه را توصيف کنم. فقط گريستم و آرزوي مرگ کردم. بوسه آن کس که آمر و عامل بر انواع شکنجهها بود چه لطفي داشت و چه دليلي داشت؟ آيا تظاهرات تبليغاتي بود در مقابل ليگابو؟ بي گمان چنين نبود. ما که دوست محمدي را ميشناختيم ميدانستيم بوسه قاضي شيوهاي است براي جلب رضايت دوست محمدي که ميدانست شجاعانه آنچه را بر من گذشته بود، بي وقفه به هرجا که ميتوانست گزارش ميداد.
سرانجام اين دوست محمدي بود که فهميد چه بر سرم آوردهاند. کميسيون پزشکي تشکيل داد و من را به بيمارستان اعزام کرد. خود به ديدارم آمد و وقتي پاهايم را زنجير شده به تخت بيمارستان ديد فرياد و فغان برآورد از آن همه بيمروتي. روزي ديگر آمد و ديد زنجيرها را بر حسب دستورش بازگشودهاند، اما دو سه تکه زنجير کنار تخت جاگذاشتهاند. باز هم فرياد و فغان کرد و گفت نميخواهند بيمروتيها فراموش بشود و...
آن پيرمرد به فرزندانش وصيت کرده است اگر روزي و روزگاري زور دوست محمديها به جانيان و خشونت ورزان چربيد و توانستيد با امنيت خاطر به سرزمينتان بازگرديد، پيش از آنکه بر سر مزار پدر بشتابيد، شماره قبر رضا دوست محمدي را پيدا کنيد. اول برويد بر تربت او بوسه بزنيد و پس آنگاه بر خاک پدر حاضر بشويد.
ايران لبريز است از نيکمردان و نيکزناني با خلق و خوي کساني که گاهي از آنها به مناسبتي ياد ميکنيم و اغلب هم با تأخير.
خبرنگار «تابناک» ـ پاريس