بازدید 17070

زباله «بی‌فرهنگی» قامت یک پدر را خم کرد

آن‌هنگام که ما مدعیان تمدن، با دستان بی‌مبالاتی‌ خویش زباله بی‌فرهنگی خود را نثار محیط‌مان می‌کنیم تنها قامت یک انسان را خم نمی‌کنیم بلکه شاید ریشه محبت یک پدر، ساقه‌های احساس یک همسر و یا شاخه‌های دلبستگی یک دختر را قطع سازیم.
کد خبر: ۵۹۴۵۰۴
تاریخ انتشار: ۱۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۴۷ 03 June 2016
عصرگاهان یک روز بهاری! به دنبال یافتن آدرس مردی که مدتی است روزهای زندگی‌اش را برگ‌های خزان بیماری فراگرفته است...پس از مدتی پرسه زدن در کوچه‌ها در نهایت به خانه‌ای می‌رسیم که پیرمردی با کلاه سبزرنگ که نشان از سیادت تبارش می‌دهد مقابل آن ایستاده است.

به گزارش فارس، آری! او پدری است که می‌خواهد از فرزندش که ماه‌هاست بدنش همنشین تخت سفید است برایمان بگوید و با همان لبخند تلخش سخن را از کودکی «سیدمصطفی موسوی» آغاز می‌کند:«از همان ابتدا بسیار فرزندی مظلوم و زحمتکش بود و همیشه دغدغه کمک به من و خانواده را داشت و البته تا جایی که در توان محدودم بود برایش زحمت کشیدم اما اکنون که می‌بینم...»



اینجا بغض ناجوانمرد، چون سدی مقابل رودخانه واژگان سید مهدی موسوی می‌ایستد و او را وادار به تعریف قصه پرغصه سیدمصطفی می‌کند: «هشتم بهمن ماه سال گذشته بود در نیمه‌های یک شب سرد زمستانی در حوالی چهارراه آیت‌الله کاشانی مقابل مسجد وثوقی که در هنگام انجام کار ناگاه خودرویی به فرزندم می‌زند و او را...»

کودک کنجکاو ذهنم رشته کلام را از پیرمرد می‌ستاند و با این پرسش که "مگر شغل این جوان چه بوده که در آن هوای بس ناجوانمردانه سرد زمستانی و در آن نیمه‌های شب او را به خیابان‌های خطرناک کشانده است"، عبارت «پاکبان شهرداری» را به عنوان پاسخ بر زبان سید مهدی موی‌سپید جاری می‌سازد.

زمانی که سید مصطفی رفتگر زحمتکش شهرداری وقتی مشغول کشیدن جاروی همت بر زبان بی‌مبالاتی ما شهروندان به ظاهر متمدن بوده خودرویی زوزه‌کشان سرخی خون را بر جامه این نارنجی‌پوش می‌نگارد وقتی تشریح حادثه را از زبان برادرش سید محمدرضا جویا می‌شویم اینگونه جواب می‌دهد:«حوالی ساعت یک نیمه شب 8 بهمن‌ماه مقابل مسجد وثوق در معبری کم‌عرض سبقت خودرویی که شتابان قصد عبور داشته این حادثه را می‌آفریند و با برخورد به برادرم او را به کناری پرت می‌کند».

آری این شروع سفر پردرد سید مصطفی است؛ به علت دو ضربه به سر یک ماه در کما به سر می‌برد و پس از مدتی بستری در بیمارستان، روزهای نزدیک پایان سال به منزل آورده می‌شود که به دلیل خونریزی به طور مجدد در روزهای نخست عید امسال باز به بیمارستان منتقل می‌گردد و باز هم به دلیل عدم پیشرفت خاص در درمان، منزل مأوای قهرمان داستان ما می‌شود.



بیش از این نمی‌خواهیم برادر و پدر را بیازاریم؛ عزم منزل سید مصطفی می‌کنیم تا گرچه سخت اما هم‌داستان همسر و دو دردانه‌اش شویم؛ آری سید مصطفی غیر از برادری همراه، فرزندی دلسوز، همسری مهربان و پدری محبوب نیز هست که دو ریحانه نوجوان دارد دو دختر که ثانیه‌ها را به انتظار گشوده شدن چشمان بابای خود می‌شمارند.

به منزل کوچک سید مصطفی که وارد می‌شویم صفا را با تبسم و خوشامدگویی همسرش را با تمام وجود احساس می‌کنیم که حتی غم و خستگی بیمارداری نتوانسته خصلت میهمان‌نوازی را از ساکنان این سرا بگیرد...به محض ورود به اتاق، تخت مردی را می‌بینیم که با موهای پیراسته، با جسمی خسته، با چشمانی بسته، با نفس‌هایی آهسته آهسته و با...؛ حتی جبر بستر نیز نتوانسته رعنایی و بلندقامتش را زیر پارچه سفیدی که رویش انداخته شده پنهان کند.

اما لوله‌های وصل شده به سید مصطفی خبرهای خوبی ندارند...یکی به حنجره که برای تنفس کاربرد دارد و دیگری به کلیه که برای تغذیه این مرد قدرتمند دیروز و کالبد بدون قوت امروز...گویا سید مصطفی خسته از زحمت چندین ساله حتی برای نوشیدن جرعه‌ای یا در کام نهادن لقمه‌ای خیال برخاستن ندارد.



با همسرش صحبت را آغاز می‌کنیم و این بانو چنان با شور و احساس از شویش می‌گوید که گویا خبر از توان و شور تحلیلی رفته سید مصطفی ندارد و با ادبیاتی ساده و خالصانه می‌گوید: «مرد خانه‌ام فردی زحمتکش بود که نزدیک به 18 سال خدمت صادقانه کرد و ذره‌ای لقمه حرام بر سر سفره‌مان نیاورد».

وی ادامه می‌دهد:«در طول این سال‌ها حتی یک روز خود نخواست به مرخصی برود و همواره دغدغه کار داشت تا جایی که روزهایی که وظیفه‌ای نداشت باز می‌خواست به محل کارش برود...او عاشق کارش بود!».

از این همسر صبور در مورد همنشینی عیدانه با همسر می‌پرسیم: «زمان سال تحویل مانند هر سال سفره هفت‌سینی تدارک دیدیم و من و دو دخترم در کنار همسرم سال جدید را آغاز کردیم» و در مورد آرزویش در هنگام تحویل سال نو بیان می‌کند: «اول ظهور امام زمان(عج) را آرزو کردیم و پس از آن صحت همسرم را از خدای متعال خواستیم...».

گریه همسر ما را مجبور به پرسش از یکی از دخترانش می‌کند...این نوجوان 12 ساله در مورد بابا می‌گوید: «پدرم بسیار مهربان بود و می‌دیدیم که چگونه برای آسایش ما ساعت‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌ها زحمت می‌کشد».

وی از بی‌قراریش زمان دیدار نخستین پس از تصادف با پدر می‌گوید: «آنقدر وقتی پدرم را روی تخت بیمارستان دیدم بی‌قراری کردم که پرستاران مرا از اتاق بیرون راندند».

دخترک از خلوت‌هایش با پدر یاد می‌کند: «روزی نیست که با او دردودل نکنم؛ ساعتی نیست که به یادش نباشم و لحظه‌ای نیست که دعا برای سلامتی‌اش را فراموش کنم»...آری دخترک نامه‌های دلتنگی‌اش را هر روز با تمبر اشک خویش به مقصد پدر ارسال می‌کند.

حتی اگر قواعد ژورنالیستی تو را برای ادامه مصاحبت با سوژه‌هایت ترغیب کند اما اشک و تأثر مستمر دو دختر و یک همسر رنج‌کشیده اراده گفت‌وگو را از تو باز می‌ستاند.

اینجاست که شاید کشف دردهای نگفته‌ خانواده موسوی را باید به خوانندگان دردشناس بسپاری و تنها با ذکر یک نکته از این تراژدی ان‌شاءالله خوش‌فرجام روایتت را با زیور پند مزین کنی!



این حادثه را فراتر از یک تصادف و پیشامد تلخ دانست و علت آن را تنها در قصور مسلم راننده یا بی‌توجهی متولیان ساماندهی معابر در تعریض مناسب جست‌وجو نکرد بلکه باید متوجه نکته‌ای ورای این امور بدیهی بود... آن‌هنگام که ما مدعیان تمدن، با دستان بی‌مبالاتی خویش زباله بی‌فرهنگی خود را نثار محیط‌مان می‌کنیم تنها قامت یک انسان را خم نمی‌کنیم بلکه ممکن است ریشه محبت یک پدر، ساقه‌های احساس یک همسر و یا شاخه‌های دلبستگی یک دختر را قطع سازیم.
سلام پرواز
خیرات نان
بلیط اتوبوس
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۲۹
انتشار یافته: ۱۵
ممنون از انتشار داستان این خانواده مظلوم
من دوست دارم دخترهای مهربان ایشون رو به فرزند خواندگی قبول کنم و از نظر مالی به این عزیزان کمک کنم.. در صورت امکان نحوه ارتباط برقرار کردن با ایشان را به من اطلاع دهید .
انسانیت ضارب متواری از پایین ترین حیوان جهان هم کمتره.
از خداوند شفاعت این هموطن عزیز را میخواهیم.
عامل فراری این حادثه تا آخر عمرش منتظر قصاصی که خدا برایش در نظر گرفته خواهد ماند و به تیر غیب حتما گرفتار خواهد شد
ترکوندی ما رو تابناک... ان شاالله خدا از نور رحمتش ایشون رو شفا بده و به خونوادش برکت و رحمت عطاکنه. آمین
واقعا غم انگیزه.
انشا الله هرچه زودتر خوب بشن.
ناراحت کننده است. انسانیت و اخلاق داره تبدیل به حیوانیت و وحشیگری میشه. خدا لعنت کنه اون ضارب ملعون فراری را. داریم کجا زندگی میکنیم؟!!
چندی پیش که ایام جشنهای نیمه شعبان بود می دیدم چگونه افراد منتظر و غیر منتظر چگونه لیوان و روکش شربت و شیرینی را از ماشینها به سطح خیابان پرت می کنند و با خود گفتم ایا اینان منتظر موعودند ایا واقعا منتظر مصلحند!!!?! آیا ............ و ایا با این وضعیت ارزش دارد که در وسط خیابان به هر
کسی شیرینی و شربت داد ?
خدا انشاالله شفا بده

اللهم اشف كل مرضانا
واقعا دردناک بود بیابیم در آستانه ماه رمضان ودرطول این ماه عزیز از سویدای دلمون برای این پدرخسته ورنجور وتمام بیماران طلب شفا کنیم خدایا به همه بیماران لباس عافیت بپوشان آمین
هو الشافی،بسم الله الرحمن الرحیم ،یا کاشف الکرب عن وجه الحسین ،اکشف کربی بحق اخیک الحسین.31مرتبه بعد از یک نماز دورکعتی جهت شفای عاجل این سید زحمتکش بزرگوار.انشاء الله
لطفا شماره حساب اعلام کنید. بازگو کردن مشکلات یک خانواده در کنار آزردن روح و روان دیگران می بایست بهره ای هم داشته باشد
بنده مدت کمی هست که در المان ساکنم. واقعا در مقام قیاس میتونم بگم از لحاظ فرهنگی بسیار بسیار عقب هستیم. بی فرهنگی در مملکت ایران بیزاد میکنه. فقط ادعا داریم. اینجا افراد جوان یا مسنی رو میبینید که از اون سر شهر میان این سر شهر تا چندتا باتری قلمی مستعمل رو در مکان های مخصوص بریزن, چون گفته شده که باتری ها رو به دلیل خطر نباید با زباله های معمولی دور ریخت. یا لباس های مستعمل رو در چند نقطه خاص تعیین شده میریزن.
کلا از فرهنگ فقط ادعاشو داریم!
رانت ترین و عادی ترین کار برای این مردم اینه که زباله رو به فاصله ی دومتر دورتر از خودشون پرتاپ کنن؛ تو رانندگی هم فقط بلدن پاشون رو بزارن رو گاز... وقتی هم که معترض بشی، میگن: سخت نگیر!!!!!!!!
چند روز پیش رفته بودم پارک...
همون ابتدای ورودم، که اتفاقا شلوغ هم بود، یه بچه ای زیر درخت نشسته بود و گلاب به روتون....!
حالا مادره هم خیلی زیلکس کنارش، توالت هم در چند قدمی....
فکرشو بکنین!!!!!! تو پارک!!!!
یعنی صد رحمت به کشورای داغون همسایه، که لااقل مدعی نیستن!
خدا سلامتی بهش بده.
برچسب منتخب
# ماه رمضان # عید نوروز # جهش تولید با مشارکت مردم # دعای روز هجدهم رمضان # شب قدر