جوان نوشت: 20 سال گذشته اما انگار همين ديروز بود. شاد و سرخوش هر روز از خانهاي ويلايي و مجلل در شمال شهر تهران كه در تملك يك جواهرفروش ثروتمند بود، خارج ميشدم و به مدرسه ميرفتم و سر ساعت خاصي در ميان بازيهاي كودكانه خود از ميان كوچهپسكوچههاي باغ شميران دوباره به خانه برميگشتم. به ياد دارم آن روز هم مثل هر روز بعد از خوردن صبحانه و خداحافظي از پدر و مادرم عرض حياط بزرگ شني ويلاي بزرگ آقاي پاشايي را طي كردم و در خانه را به ضرب به هم كوبيدم و ليليكنان به طرف مدرسه راهي شدم، كوله پشتي سنگينم را كمي جابهجا كرده و دستهايم را با كش و قوص عجيبي به عقب سر بردم تا از پشت به هم برسند كه دستم به دست مردي بلندقد و قوي خورد كه از سمت راستم در حال حركت بود.
براي لحظهاي سرم را به عقب برگرداندم، اما قبل از اينكه موفق به ديدن چهره او شوم دستش را روي چشمانم قفل كرد و مرا به داخل يك ماشين پيكان قراضه هل داد. به خوبي فهميدم مرا دزديدهاند. مقصد براي من نامعلوم و براي آنها از قبل تعيين شده بود و من از ترس داشتم قالب تهي ميكردم. در انباري خانهاي متروك اتاق تنگتر و كوچكتر از ۱۲ متر به نظر ميرسيد. همانطور كه گوشه اتاق نشسته بودم سرم را پايين آورده و در حالي كه از شدت ترس بدنم ميلرزيد دستانم را روي چشمهايم ميفشردم. هشت ساعت را به اين ترتيب سپري كردم و وقتي به خود آمدم ديدم روشنايي روز جايش را به تاريكي شب ميدهد و زيرزمين مخروبهاي كه مرا در آن انداخته بودند ترسناكتر به نظر ميرسيد. از شنيدن صحبتها و درگيريهاي لفظيشان فهميدم ميخواهند از پدرم پول بگيرند. نميدانستم آنها پدرم را از كجا ميشناسند و چرا بايد از او پولي بگيرند. آخر پدر من كه مرد پولداري نبود. گرسنه بودم، خستگي و بلاتكليفي امانم را بريده بود. بالاخره با فرياد مردي به خود آمدم. او ناسزا ميگفت و مجيد را صدا ميزد. از زمين و زمان گلايه داشت و انگار به ثروت آدمهاي پولدار حسادت ميكرد. من در عالم بچگي نميفهميدم چه ميخواهد و از كه حرف ميزند، اما اين را ميدانستم كه به پدرم توهين ميكرد.
در مدت زمان كوتاهي مردي كه شنيدم مجيد صدايش ميكردند با يك سيني كج و معوج كه داخلش يك بشقاب پلوي يخ كرده بود با كمك نور يك چراغ قوه كوچك داخل زيرزمين شد. ته سيگارش را به بيرون پرتاب كرد و كليدهاي شكسته برق را دستكاري و يك لامپ كوچك را روشن كرد. از بابت اين روشنايي كمي دلم قرص شد. به نظر ميرسيد ميخواهد چيزي بگويد، اما فقط چند تا توپ و تشر زد و قفل در زنگزده انتهاي زيرزمين را باز كرد. من آنقدر گرسنه بودم كه به يك چشم به هم زدني پلوي سرد را بلعيدم و ليوان روحي آب ولرم كنارش را هم سر كشيدم. نور كمسوي اتاق و غذايي كه خورده بودم باعث شده بود تا كمي بيشتر به خود مسلط شوم. در آن حال و هواي كودكي به اين فكر افتاده بودم كه بالاخره پدر و مادرم پيدايم ميكنند و نجاتم ميدهند.
از طرف آقاي پاشايي صاحبكار پدرم هم مطمئن بودم با ثروت و نفوذ و علاقهاي كه به من داشت هيچ وقت پدرم را در پيدا كردنم تنها نميگذاشت. چند ساعت بعد ديگر خستگي امانم نداد و وقتي چشم باز كردم روشنايي روز دلم را روشن كرده بود. دوباره نشستم و زانوهايم را در بغل گرفتم. از لابهلاي جر و بحثهاي آنها ميفهميدم كه پليس سرنخهايي از ماشيني كه مرا با آن دزديده بودند پيدا كرده است. قبل از اينكه مجيد صبحانهام را روي زمين بگذارد از من شماره تلفن خانهمان را پرسيد اما وقتي من به او گفتم كه ما در خانه تلفن نداريم حرفم را باور نكرد، تلنگري پشت سرم زد و گفت انگار دلت نميخواهد به خانه برگردي. مجيد نميتوانست باور كند كه در آن خانه ويلايي تلفني براي تماس نباشد پس صبحانه را كناري گذاشت و در كيفم را با عصبانيت باز كرد و لوازمش را روي زمين ريخت و تلفن مدرسه را از دفتر روزنگارم برداشت و با غر و لند در زيرزمين را محكم به رويم كوبيد و اين صحنهها تا ساعتها و روز بعد كه با هجوم مأموران نيروي انتظامي و شكستن در زيرزمين متروكه در آغوش يكي از درجهداران پليس تحويل خانوادهام شدم همچنان ادامه داشت. . . . پدرم بعدها ماجرا را برايم تعريف كرد.
او كه در ايام جواني سرايدار آقاي شاياني بود از ماجراي آن آدمربايي عوضي گفت كه وقتي آن روز از مدرسه به خانه برنگشتي با مدرسه تماس گرفتيم و آنها گفتند كه تو آن روز به مدرسه نرفتي. با شنيدن اين خبر به خانه تمام دوستان مدرسهات رفتيم و با شمارههايي كه از آنها داشتيم تماس گرفتيم اما هيچكدام خبري از تو نداشتند. پس به اتفاق آقاي پاشايي به اداره آگاهي رفتم. ستوان اداره آگاهي كه مرد وظيفهشناسي بود با اطلاع از موضوع از آنجا كه احتمال سوء قصد جاني را از اين آدمربايي ميداد دستور سريع و برخورد جدي و قاطع را براي پيدا كردن آدمربايان صادر كرد و احتمال داد كه آنها تو را به جاي بچه آقاي پاشايي گرفته باشند. به اين ترتيب همه براي پيدا كردنت بسيج شدند. حوالي ظهر روز بعد بود كه مدير مدرسه با خانه آقاي پاشايي تماس گرفت و گفت كه آدمرباها با مدرسه تماس گرفته و گفتهاند كه براي آزاديات بايد ۵ميليون تومان بپردازم.
بعد هم گفته بود كه چون پسر بچه شماره تماسي از خانهاش نداشته مجبور شديم با مدرسه تماس بگيريم. رباينده كه خودش را شهروز معرفي كرده بود براي آزاديات شرط و شروطي تعيين كرده بود. شهروز خواسته بود تا ساعت ۴ بعدازظهر به مدرسه بروم و خودم با او صحبت كنم. با دخالت پليس به سمت مدرسه رفتيم و منتظر تماس شهروز شديم. وقتي تلفن به صدا در آمد، آنقدر حالم خراب شده بود كه نتوانستم با شهروز صحبت كنم. پس عمو علي داوطلب صحبت شد. نميدانستيم چرا آدمرباها بايد بچه يك سرايدار را طعمه اخاذي خودشان قرار بدهند. ساعت از چهار گذشته بود اما زنگ تلفن به صدا در نيامد. كمكم داشتيم نااميد ميشديم كه بالاخره با زنگ تلفن مدير مدرسه گوشي را برداشت. شهروز پشت خط بود. از مدير مدرسه خواست تا گوشي را به من بدهد اما عمو علي گوشي را گرفت و به او توضيح داد كه حال من خوب نيست و نميتوانم حرف بزنم. با آموزشي كه پليس به عمو علي داده بود از شهروز خواستيم شماره تلفن منزل آقاي پاشايي را يادداشت كند و از آن به بعد تماسهايش را با آن شماره ادامه بدهد. فرداي آن روز آدمرباها با منزل مهندس پاشايي تماس گرفتند و خواستند تا ساعت ۱۱ روز بعد پول را در نايلون مشكي پيچيده و در سطل زباله مقابل بيمارستان امام حسين(ع) بگذاريم و از اين موضوع با پليس هم چيزي را در ميان نگذاريم. گفته بودند داخل سطل زباله كيفي ميگذارند كه در نامه داخل آن همه چيز را توضيح ميدهند.
روز بعد در حالي كه تيمي از زبدهترين مأموران آگاهي آن محل را تحت كنترل نامحسوس داشتند، عمو سر قرار حاضر شد و بعد از باز كردن كيف در نامه نوشته شده بود كه بعد از اينكه از محتويات داخل نايلون و كامل بودن مقدار پولي كه تقاضا كرده بودند، مطمئن شدند تو را مقابل خانه آقاي پاشايي رها خواهند كرد. عمو علي به توصيه پليس چيزي از اين آدمربايي عوضي به شهروز نگفت و با توصيههايي كه شده بود نايلون پر از كاغذ باطله را به همان ترتيبي كه خواسته بودند، داخل سطل زباله گذاشت و مأموران زبده پليس آگاهي با لباس مبدل از دور محل اطراف سطل زباله جلوي بيمارستان را محاصره كرده و تحت نظر گرفته بودند اما هيچ كس به سراغ كيسه نايلون نرفت و ما دوباره آن را از داخل سطل زباله برداشتيم تا اگر از دور ما را تحت كنترل دارند به واقعي نبودن پول داخل كيسه شك نكنند.
در ساعتهاي پاياني شب دوباره تلفن خانه به صدا درآمد و اين بار آنها خواسته بودند تا جاي تحويل پول را عوض كنيم. شهروز دوباره همان محل قبلي را براي ساعت چهار بعد از ظهر تعيين كرد. از صبح پليس تمام مسيرهاي منتهي به بيمارستان، خيابانها و كوچههاي اطراف و باجههاي تلفن عمومي را با دقت تحت كنترل داشت. عمو علي سر ساعت تعيين شده به آنجا رفت و كيسه نايلون مشكي را داخل سطل گذاشت. باز هم انتظار كشنده شروع شد و بيشتر از سه ساعت گذشت اما خبري از آنها نشد. پليس از اين بازيها فهميد كه آدمرباها محتاطتر و حرفهايتر از آني بودند كه پليس فكر ميكرد ولي از آنجا كه هيچ سرنخي در دست نبود فقط بايد منتظر تماس آنها ميشديم.
مأموران دوباره به تعقيبهاي خودشان ادامه دادند و باجههاي تلفن عمومي يكي از مهمترين محلهايي بود كه پليس روي آن متمركز شده بود. حوالي ظهر بود كه مأموران متوجه توقف طولاني مدت يك ماشين پيكان اسقاطي كنار يك باجه تلفن شدند. راننده ماشين مرد جواني بود كه چهرهاي ناآرام داشت و ظاهراً انتظار كسي را ميكشيد.
با هماهنگي همه پليسهايي كه به طور نامحسوس از مدتها پيش محل را در نظر داشتند، اطلاع داده شد كه اين پيكان از ساعتها پيش چندين نوبت در اطراف بيمارستان در حال حركت ديده شده وقتي مأموران پليس راهنمايي و رانندگي مداركش را خواستند و علت توقفش را پرسيدند در حالي كه مداركش را نشان ميداد گفت كه راننده مسافربر است و براي سوار كردن مسافر آنجا توقف كرده اما با يك نگاه سطحي داخل ماشين، مأموران متوجه تكه كاغذي از دفتري شدند كه با مداد رنگي قرمز شماره تماسي روي آن نوشته شده بود شماره تلفن با شماره مدرسه و خانه آقاي پاشايي مطابقت داده شد و با اين مدرك بلافاصله راننده پيكان دستگير و در بازجويي به جرمش اعتراف كرد و همدستانش را لو داد.
وقتي آدرس خانه متروكه را گرفته و همراه پليس راهي آنجا شديم ديدن تو در آن زيرزمين مخروبه همه را شوكه كرده بود. با عمليات پليس همه آنها دستگير و تازه متوجه شدند كه تو را به جاي پسر آقاي پاشايي گروگان گرفته بودند. همه آنها سابقه شرارت داشتند و به عقوبت كارشان رسيدند، اما خاطره تلخ آن روزها هيچوقت از ياد ما نرفت.