سید جواد ورعي در روزنامه جمهوری اسلامی نوشت:
"احساس تكليف" از جمله اصطلاحاتي است كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي وارد ادبيات اجتماعي و سياسي جامعه ما شد و معمولا وقتي به كار ميرفت كه كسي براي انجام وظيفه ديني، منصبي اجتماعي و سياسي را ميپذيرفت.
شايد بيش از همه امام خميني از "تكليف گرايي" سخن گفته و آن را در برابر تفكر "نتيجه گرايي" مطرح نمود. مراد ايشان اين بود كه انسان به عنوان بنده خدا تكاليفي دارد كه بايد آن را به درستي بشناسد و انجام دهد، اين كه نتيجه آن چه خواهد بود، وظيفه انسان نيست. چون در بسياري از موارد تشخيص نتيجه در آينده از عهده انسان خارج است.
البته اين سخن به معناي آن نيست كه آدمي به نتايج اعمال و رفتارش نينديشد و در محاسباتش در نظر نگيرد. اتفاقا برخي از تكاليف مانند امر به معروف و نهي از منكر مشروط به نتيجه داشتن و مؤثر بودن است و بدون احتمال تأثير امر به معروف و نهي از منكر واجب نيست. توضيح اين مطلب را به فرصتي ديگر موكول ميكنم.
به هر تقدير، امام با چنين نگرشي انجام تكليف را وارد ادبيات اجتماعي ما نمود. در سالهاي نخست انقلاب بسياري از مديران با چنين انگيزهاي منصبهاي اجتماعي و سياسي را ميپذيرفتند. چرا كه مقام و منصب در آن سالها جز زحمت و مشقت نبود، نه احساس قدرتي به دارنده آن دست ميداد، و نه در پرتو آن ميشد به مال و ثروتي دست يافت. زيرا دولتمردان از همين مردم بوده و با كمترين انحرافي با اعتراض مردم روبرو ميشدند.
به قول امام راحل (رض):
"امروز كه بقال سر محله مي آيد و مي گويد كه برادر نخستوزير اينجا اين كار درست نيست، برادر رئيسجمهور اين كار درست نيست، اين ديگر قدرتي نيست. يك برادري است، يك دسته برادرند، يك دسته شان شانسشان آورده است آنجا نشسته اند؛ يك دسته بيچاره هم براي اينها سينه مي زنند." (صحيفه امام، ج14، ص379)
چون غالبا تشنه خدمت بوده، و آن را از سر وظيفه ديني انجام ميدادند، در قبالش از نظام و مردم طلبكار نبودند. براي بدست آوردن يا نگهدارياش به اين در و آن در نميزدند. براي رسيدن به آن پول خرج نميكردند. زير دين صاحبان ثروت نميرفتند....؛ خاصيت پذيرش مقام و منصب كه از "احساس تكليف" نشئت گرفته باشد، همين است.
البته كساني كه با چنين احساسي منصبي را ميپذيرفتند، گاهي خود به اين نتيجه ميرسيدند كه بايد اين منصب را بپذيرند تا در پرتو آن بتوانند خدمتي به خلق خدا كنند و باري از دوش مردم بردارند. و گاهي ديگران منصبي را پيشنهاد كرده و پذيرفتن آن را وظيفه شرعي آنها دانسته و با اصرار آن را بر عهده ايشان مينهادند كه غالبا از قبيل نوع دوم بودند. اگر روزي به آنان گفته ميشد كه ديگر به وجود شما نيازي نيست، نفس راحتي ميكشيدند كه بار مسئوليت از دوش آنان برداشته شده است. رفتارشان نيز گواه بر صداقتشان بود.
مردم اگر از مسئولي ميشنيدند كه براي پذيرش اين منصب احساس تكليف كرده، و براي انجام وظيفه قدم به ميدان گذاشته، ميپذيرفتند و سخن از "احساس تكليف" را پوششي براي پنهان كردن "قدرت طلبي" يا "مقام دوستي" قلمداد نميكردند، چون رفتارشان گواه بر كردارشان بود.
اما امروز وقتي سخن از "احساس تكليف" براي پذيرفتن يك منصب اجتماعي و سياسي شنيده ميشود، مردم باور نميكنند، و گاهي به تمسخر ميگويند:
"آقا ! چقدر ميگيري كه احساس تكليف نكني و دست از سر ما برداري؟"
آيا اين باور عمومي جز براي آن است كه مردم صداقتي در اين گفتار نميبينند؟
آيا جز اين است كه آن را پوششي براي فريب افكار عمومي تلقي ميكنند؟
آيا مردم مسلماني كه به وظايف ديني خود تقيّد دارند، و شبانه روز به خاطر چنين احساسي عبادت ميكنند، به فقيران و نيازمندان كمك ميكنند، دست بينوايي را ميگيرند، در برابر تضييع حق هم شهري و همسايه و همكار و رفيق خود عكس العمل نشان داده و اعتراض ميكنند، از اين كه كسي بر اساس "احساس تكليف شرعي" منصبي را بپذيرد، ناراحت ميشوند؟! هرگز.
پس چرا باور نميكنند؟ چرا اين سخنان را جدّي نميگيرند؟
چرا در برابر كساني كه با اين ادبيات سخن ميگويند، موضع منفي ميگيرند؟
روشن است، اعتماد خود را از كف دادهاند. چون افراد متعددي را مشاهده كردهاند كه با چنين ادعاهايي به مقام و منصب رسيده، ولي رفتارشان خلاف اين ادعا را ثابت كرده است. با شعار و ادعاي "انجام تكليف شرعي" به ميدان آمده اند، ولي عملكردشان هيچ تناسبي با شرع و قانون نداشته است.
* آيا ميشود كسي براي انجام يك تكليف، تكاليف بزرگتري را زيرپا بگذارد؟
* آيا ميتوان باور كرد كه كسي براي انجام وظيفه ديني مرتكب گناه كبيره شود؟
* آيا ممكن است كسي با انگيزه خدمت به خلق خدا به ميدان اجتماعي و سياسي قدم بگذارد، ولي براي پوشاندن ضعفهاي خود و جمع كردن آراي انتخاباتي آبروي برادران مؤمن خود يا شخصيتهاي اجتماعي و سرمايههاي انساني جامعه را ببرد؟
* آيا باور كردني است كه كسي با شعار برقراري عدالت به مقام و منصب برسد و بيعدالتي پيشه كند، قوانين را زير پا گذارد، و مردم باز هم او را باور كنند؟
* آيا ميتوان ادعاي "احساس تكليف شرعي" را از كسي باور كرد كه هنوز به مقام و منصب نرسيده، از تصور شيريني آن آب دهانش سرازير شده و مردم آن را ميبينند ولي خودش متوجه نيست؟
* آيا ميتوان چنين ادعايي را از فردي قبول كرد كه براي رسيدن به مقامي كه فاقد شرايط آن است، مدرك جعل ميكند تا ديگران را فريب دهد؟ آيا....؟...؟
گويا اين جماعت بنا دارند بعد از دوران صدارت خود چيزي براي اين مملكت باقي نماند، نه اقتصادي، نه فرهنگي، نه عقيده و ايماني براي مردم، نه آبرو و حيثيّتي براي نظام و مسلماني، و نه......؛
خدا رحمت كند مردان با صفا و صداقتي را كه با مواعظ خود جامعه را از خطرات زير پا نهادن ارزشهاي اخلاقي برحذر ميداشتند. يكي از آنان داستاني نقل ميكرد بس آموزنده و هشدار دهنده ؛ كه نقلش در اين مقال مفيد است. ميگفت:
"در قديم الايام، شخصي عاشق اسب مردي شد كه به هيچ وجه حاضر به فروش آن نبود. به هر دري زد نتوانست او را راضي به فروش اسب كند. روزي مرد اسب سوار از كوچهاي عبور ميكرد، به مرد بينوايي برخورد كه ناله ميكند و ياري ميطلبد. حالش را جويا شد. مرد بينوا كه صورت خود را پوشانده بود، گفت: مريضم و توان رفتن تا خانهام را ندارم.
مرد اسب سوار دلش به رقّت آمد و پس از دلجويي او را بر مركب و پشت خود سوار كرد تا به منزل برساند. در بين راه مرد بينوا كه نميتوانست خود را روي اسب نگاه دارد، لغزيد و چيزي نمانده بود كه بر زمين افتد. اسب سوار براي آن كه او بتواند راحت بر اسب بنشيند، خود از مركب فرود آمد. مرد بينوا پس از لحظاتي كه خود را بر اسب تنها ديد، فرصت را مغتنم شمرده، افسار اسب را به دست گرفت و در يك لحظه از غفلت صاحب اسب استفاده كرده، اسب را از چنگ صاحبش به در آورد و گريخت.
مقداري كه جلوتر رفت ايستاد و چهره خود نمايان ساخت. صاحب اسب او را شناخت، همان خريدار سمج اسب بود كه چون مأيوس شده بود، به اين ترفند متوسل شده بود تا اسب را از چنگ صاحبش برهاند. گفت: حال كه حاضر نشدي اسبت را بفروشي، من هم از اين راه اسب را به چنگ آوردم.
صاحب اسب گفت:
لحظهاي صبر كن، سخنم را بشنو و برو. اسب را ببر ولي به كسي نگو چگونه آن را به چنگ آوردي، چون در آن صورت ديگر كسي در اين ديار به بينوايي رحم نخواهد كرد."
دولتمردان و صاحب منصباني كه با شعارها و ادعاهاي دروغين اعتماد مردم را جلب كرده، ولي با رفتار و عملكردشان سبب فروريختن اعتماد آنان ميشوند، بزرگترين خيانت را به جامعه و نظام ميكنند. بهتر است اگر كسي واقعا آرزوي مقام و منصب دارد، با صداقت به مردم بگويد:
"من مقام و منصب ميخواهم تا در پرتو آن حس قدرت طلبي خود را ارضاء كنم و به مال و منال دنيا برسم، و اگر بتوانم به شما هم خدمتي خواهم كرد!" يا لااقل از "احساس تكليف شرعي" و مانند آن سخن نگويد.
در اين صورت اگر به قدرت برسد، ظلمي هم بكند، حقي را هم زيرپا گذارد، به بيت المال هم دست اندازي نمايد، لااقل مردم اعتماد خود را به نظام و دين از دست نميدهند و اين خدمت بزرگي به مردم است. مردم هم راضي ترند. بياييد براي خدمت به مردم، نظام اسلامي و دين از "احساس تكليف شرعي" سخني نگوييد. اين احساس را نزد خود نگاه داريد! تا هم به مردم و اعتقاداتشان خدمتي كرده باشيد، هم آبروي نظام محفوظ بماند، و هم ريا نشود!!