بازدید 12345

به قول افغان‌ها بي‌گفتي مي‌كنم

گفت‌وگو با رضا امیرخانی
کد خبر: ۱۹۶۵۴۱
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۰ - ۱۴:۳۷ 12 October 2011
آثار ديگر اميرخاني، رمان «ارميا» و مجموعه داستان «ناصر ارمني»، سفرنامه «داستان سيستان» و داستان بلند «ازبه»، مقاله بلند «لشت‌نشا» و... در سال‌هاي گوناگون منتشر و به چاپ‌هاي متعدد رسيده‌اند.

اما «جانستان كابلستان» جديدترين كتاب اين نويسنده كه در ارديبهشت ـ روزهای نمايشگاه بين‌المللي كتاب تهران ـ چاپ و عرضه شد، در كمتر از دو ماه به چاپ چهارم رسيد و به تازگي چاپ پنجم آن از سوي نشر افق منتشر شد.

در این باره ناشر كتاب اعلام كرد: سال گذشته، رخداد مشابهي براي كتاب ديگرش «نفحات نفت» افتاد. كتاب تازه اميرخاني از چه مي‌گويد؟ «جانستان كابلستان» روايت سفر نويسنده در فاصله مرداد تا مهر 88 به افغانستان است.

اميرخاني درباره اين سفر مي‌نويسد: هر بار وقتي از سفري به ايران برمي‌گردم، دوست دارم، سر فرو افكنم و بر خاك سرزمينم بوسه‌اي بيفكنم. اين نخستين‌بار بود كه چنين حسي نداشتم. برعكس پاره‌اي از تنم را جا گذاشته بودم. پشت خطوط مرزي، خطوط بي‌راه و بي‌روح مرزي، خطوط «ميد اين بريطانيايي كبير» پاره‌اي از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه، بلاكش، هندوكش و ... .

رضا اميرخاني در «جانستان كابلستان» سفر كوتاه اما پرماجرايش به افغانستان را روايت مي‌كند. پرسه در خاك همسايه، فرصتي است براي نگاه كردن دوباره به ايران، اتفاقات تازه و آينده پيش‌رو. اميرخاني هم‌اكنون رمان «قيدار» را در دست انتشار دارد.

نوشتار حاضر، گفت‌وگوي اين نويسنده با مخاطبان آثارش در كافه افق است كه توسط اين انتشاراتي در اختيار ما گذاشته شد.

رضا اميرخاني چه جوري مي‌نويسد؟ با خودكار، قلم، كامپيوتر، روز، شب، هر روز مرتب، اول يادداشت برمي‌دارد و بعداً پرداخت مي‌كند، تحقيق چطور، موقع نوشتن موسيقي گوش مي‌دهد، وقتي كارش كامل نيست، آن را براي كسي مي‌خواند؟ خودنويس را كه اصلا نبايد حرفش را زد. خودكار هم جوهر پخش مي‌كند.

سياهي مداد را هم كه عرقِ دست پاك مي‌كند... همه اينها البته برمي‌گردد به اين‌كه دستم را كج مي‌گيرم؛ يعني از كودكي تمرين كردم تا به سخت‌ترين شكل ممكن بنويسم و عاقبت با ممارست فراوان توانستم سر بالا بنويسم. در اين كار، رقباي بسيار كمي دارم. همين ناتواني من را سوق داد به اين‌كه در همان كار نخست، كامپيوتر را تجربه كنم؛ يعني سال هفتاد تقريبا. آن ‌زمان‌ها هنوز ويندوز اختراع نشده بود و بالتبع وُردِ مايكروسافت هم نبود.

با نرم‌افزار شارپ مي‌نوشتم كه يك نسخه آزمايشي رايگان بود در مقابل زرنگارِ تازه‌ به بازار آمده پولي. بعدتر هم يكي از رفقام كه الان استاد تمام دانش‌اهِ مينه‌سوتاست كلي وقت گذاشت و نرم‌افزاري نوشت براي تبديل آن نسخه درب‌ و داغانِ شارپ به زرنگار كه بتوانيم پرينت بگيريم... (البته اين با دست ننوشتن ما دليل ديگري هم از جنس فقدانِ باروت دارد! و آن هم بدخطي است كه صرف نمي‌كند به آن اشاره كنم).

نسخه دست‌نويسِ نخستين رمانم را رفيقي برايم تايپ مي‌كرد روي زرنگار. هر بار سرِ خط و بعضي لغات دعوامان مي‌شد و جوري بود كه نمي‌توانستيم از روي نسخه دست‌نويس، همديگر را قانع كنيم كه مثلا مراد از آن حركت خرچنگي شكل قلم، كدام كلمه است! ميان دعواها متأسفانه معمولا رفيقِ حروفچين پيروز مي‌شد! بعدتر ديدم كه با اين خط شيوا و دل‌ربا، حروفچين ادعاي مالكيت بيشتري مي‌تواند داشته باشد در متن، تا من.

روزها پيش از ناهار مي‌نويسم. چون اين را متوجه شده‌ام كه بالاترين بهره‌وري مالِ ساعاتِ گرسنگي پيش از ناهار است، ناهار را معمولا ساعت هفت بعدازظهر مي‌خورم.!

- كي مطمئن شدي كه حرفه‌ات نوشتن است و چرا؟

وقتي بيشتر از من راجع به كتابِ بعدي مي‌پرسيدند تا پروژه فني بعدي! كارهاي مهندسي را پرزنت مي‌كرديم، اين ‌سو و آن ‌سو كه مثلا اين گل را به سرِ تكنولوژي زده‌ايم و اين دستگاه قرار است، راه توسعه را ميان‌بر بزند و... بعد صاحب ‌كار به جاي تحويل گرفتن پروژه، مي‌گفت راستي از كتاب بعدي‌تان چه خبر؟ اين سرخوردگي براي مداومت در كاري حتا به سختي نوشتن هم كافي است!

- آخرين بار كه موقع خواندن كتابي گريه‌ات گرفت، كي بود و چه كتابي؟ البته اگر اصولا موقع خواندن ممكن است گريه كني؟

فراوان پيش مي‌آيد. سرِ مردگانِ باغ سبزِ رضا بايرامي؛ وقتي مرد با طفل خردسال‌ش فرار مي‌كرد از دستِ كساني كه پي فرقه‌اي‌ها بودند.

ـ رضا اميرخاني ذهنش را چگونه تغذيه مي‌كند؟

كتاب، سفر، تجاربِ عمومي متفاوت... تركمنستان بوديم، با گروهي از دوستان اهل فرهنگ. برنامه ديدار با معاون وزير فرهنگ را نرفتم، چون نمونه اش را در بسياري از جاهاي دنيا ديده‌ام. كسي خيلي ديپلماتيك پرسيد كه پس شما دوست داريد با چه كسي در اين سفر ملاقات كنيد؟ از تهِ دل گفتم، با اسب تركمن! هنوز هم خيال مي‌كنم نه فقط براي من، بل براي سايرِ رفقاي اهلِ فرهنگ‌مان نيز، ملاقات با آن اسبِ مسابقه‌‌اي تركمن، جذاب‌تر از هر ديدارِ ديگري در آن سفر بوده باشد!

- كتابي هست كه دوست داشته باشيد نويسنده‌اش باشيد؟

فراوان؛ جنگ و صلح، خداحافظ گاري كوپر. قديم‌ترها فكر مي‌كردم، شبي از شب‌هاي ايتالو كالوينو هم جزوِ اين ليست باشد، كه ام‌روز نيست، ولی بخشی از جاه‌طلبي ممدوح هم در ذهنِ هر نويسنده‌اي هست. بسيار دوست دارم كه نويسنده همان رويايي باشم كه امروز در ذهنم هست و قرار است رمانِ بعديم باشد... اين را از آن جهت اعتراف مي‌كنم كه مطمئنم در عمل، اين روياي درخشان هبوط خواهد كرد و قاعدتا كار، شبيه يكي از همان كارهاي معمولي قبلي‌ام مي‌شود!

- فرض كن برنده توري شده‌اي كه يك سفر يك هفته‌اي به يك جزيره آرام است. مي‌تواني به عنوان همراه، يك نويسنده (از هرجاي دنيا) را انتخاب كني، او كيست؟

به لغت تور حساسيت دارم! با تور سفر كردن، در جلسه ادبي شركت كردن، فست‌فود خوردن، مهماني رفتن، روزنامه خواندن و تلويزيون نگاه كردن از تابوهاي ذهني من است. اينها اهمِ چيزهايي است كه مي‌تواند ما را به يك نويسنده آپارتماني امروزي تبديل كند. اما اگر تور را از آن‌ جمله حذف كنيد و بگوييد سفري به يك جزيره... قطعا با هيچ نويسنده‌اي همراه نخواهم شد. نويسنده‌ها موجوداتِ توداري هستند و تنهايي‌شان بيشتر ارزش دارد. شايد كتاب تولستوي را ببرم، اما تصورِ راه رفتن دو تا ريشو، يكي من و يك هم تولستوي، كنارِ ساحل خيلي تصويرِ پاستوريزه‌اي است! (اگر دروغ نگويم به جاي كتاب هم يك فروند جت اسكي، يا دو تخته چوب اسكي را ترجيح مي‌دهم)

- اگر قرار بود شخصيت يك كتاب داستان باشي چه كسي را انتخاب مي‌كردي؟

آنهايي را كه دوست ندارمشان، بهتر مي‌شناسم. مثلا تمام شخصيت‌هاي اولِ داستان‌هاي خودم را كه اگر گربه‌ام شكلشان شود، دمش را خواهم بريد! در نوجواني با شخصيتِ اول لبه تيغِ سامرست موآم خيلي كيف مي‌كردم، الان مطمئن نيستم. كشيشِ مرغان شاخسارِ طربِ كالين مك‌كالو هم به همين ترتيب... شخصيتِ خوب بايد مثلِ كشيشِ بينوايان باشد كه بيايد و سري تكان بدهد و برود ردِ كارش!

- اگر نويسنده نبودي به نظرت استعداد و توانايي چه حرفه‌اي را بيشتر داشتي؟

خلباني سمپاش! شغل موردِ علاقه‌ام بوده است. راستش را بخواهيد، چند ساعتي هم با سم‌پاش‌هاي قديمي پريده‌ام. در انواع شاخه‌هاي ممكن براي خلباني بينِ نظامي و مسافربري، به هيچ چيز بيش از هواپيماي تك‌موتوره سم‌پاش علاقه ندارم. با موتورِ دوازدهِ راديال.

- فرض كنيم قرار است به يك كره ديگر بروي و فقط سه كتاب مي‌تواند همراهت باشد، آن كتاب‌ها چيستند؟

قطعا قرآن و نهج‌البلاغه را برمي‌دارم. چهل حديث و جنود عقل و جهل امام را نيز. كره ديگر كه جاي روشن‌فكربازي نيست! رضا اميرخاني مدتي را در آمريكا زندگي كرده است. مهمترين فرق آمريكايي‌ها با ايراني‌ها چيست؟ (مردمشان را مي‌گويم، منظورم سياسي نيست)شباهت‌هاشان را بهتر مي‌شناسم. خونگرم ا‌ند، مهمان‌نوازند. عميقا مذهبي‌ا‌ند. (چامسكي مي‌گويد هنوز فقط دو ملت هستند در دنيا كه به معجزه اعتقاد دارند).

و اما تفاوت اصلي‌مان اين است كه آنها بيگانه‌ستيز نيستند. (ما البته در ناخودآگاهِ فردي نسبت به غربي‌ها بيگانه‌ستيز نيستيم، اما نسبت به همسايگانِ شرقي و اعراب متأسفانه برعكس و البته در ناخودآگاهِ جمعي هم تحت تأثير رسانه‌هاي فراگير كلا برعكس گزاره بالا هستيم.) ديگر تفاوتمان هم اين است كه اين‌قدر كه آنها از درون كشورشان مي‌دانند، از بيرون كشورشان نمي‌دانند و ما كاملا برعكس!

- قرار است فيلمي درباره زندگي رضا اميرخاني بسازند. دوست دارد چه كسي نقشش را بازي كند و چه كسي كارگردان فيلم باشد؟

سوال تندي است. آدم كم‌كم جو مي‌گيردش! اما با توجه به مرده‌پرستي رسانه‌هاي ما، برمي‌گردد به بعد از مرگ و كار هم در اين ملك نشد ندارد! پس بگذاريد مهمترين وصيتم را همين‌جا بگويم كه البته پيشتر نيز در برگه‌‌اي (به جهت نام‌نویسی در بانك هنرمندان براي گرفتن مجوز خريد خارجي در اواخر دهه هفتاد) به وزارت محترم ارشاد داده‌ام.

مهمترين وصيت من اين است كه به جاي فيلم و مجلس ختم و پيام و... به اين توصيه عمل كنند: اولا نعش را از تالار وحدت تشييع نكنند و ثانيا در قطعه هنرمندان دفن نكنند! دلايل فراوان دارد كه ان‌شاءالله در روياهاي صادقه براي علاقه‌مندان به وقتش بيان خواهم كرد! اين بزرگترين دغدغه ادبي من است، بعد از مرگ!

در مصاحبه‌اي ديدم كه گفته‌ايد مخاطبان آدم‌هاي باهوش هستند. بي‌رحمانه نيست؟

جوان هستند، دانشجو هستند، به كشور علاقه‌مند هستند، به نظرم باهوشتر و عاقل‌تر از هم‌نسلان‌شان هستند، به همين دليل است كه كتاب مي‌خوانند! اين را از برخوردِ مستقيم با مخاطب دريافته‌ام...

رضا اميرخاني با كسي كه مخالف ايده‌ها و افكار و اعتقادات اوست چه‌جوري برخورد مي‌كند؟

ديگر حوصله اقناع ندارم... از مجلس تعزيه كه يكي من بگويم، يكي ديگري، خسته شده‌ام. به قولِ افغان‌ها بي‌گفتي مي‌كنم... اما حتما ولو در خفا، گوش مي‌كنم. به دل مي‌گيرم بعضي اوقات، پاره‌اي وقت‌ها بهم برمي‌خورد، گاهي در يك فايلِ خصوصي جواب مي‌نويسم...

اما همه اينها مالِ خلوت است... در علن، اداي كسي را درمي‌آورم كه نشنيده است. وقتي براي پاسخگويي از رفيقي كمك نخواهي، رفيقي هست كه رفيق من لا رفيق له است! از جايي كمك مي‌كند كه حساب نمي‌كني... (شعاري شد؟! راست است ديگر)

- يك توصيه به نويسنده‌هاي جوان؟

پول ندهيد براي نشر كتابِ خودتان. اين ظالمانه‌ترين كاري است كه يك ناشر مي‌تواند با شما بكند. همين‌قدر كه از عمرتان ضرر مي‌كنيد جهت نوشتن كتاب، كافي است! بعد هم براي فهمِ مسير حرفه‌اي نوشتن، برويد و آتش درست كنيد.

بدون الكل، بدون ژلِ آتش‌زنه و بدونِ نفت و بنزين... يك زغال را بگيرانيد و سعي كنيد اين زغال، زغالِ كنارِ دستي‌ش را بگيراند و... آتش درست كنيد... نويسندگي شما همين‌جوري گل مي‌كند. به همين آرامي و به همين درخشندگي.

منبع: ملت ما
تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱۸
دمت گرم آقا رضا
مثل همیشه عالیه . خالی هم نمیبنده. راستگو و صادق. چوب اسکی روی آب رو حال کردم.
عالی بود لذت بردم
ممنون از این نویسنده که حد اقل این کشور رنج کشیده رو دید و به نکته ای اشاره کردن که واقعا حقیقت محض است.
اینکه شناخت در رابطه با همسایگان شرقی تحت تاثیر رسانه های فراگیر است...و واقعیتها همیشه جور دیگری نشان داده میشود.
با تشکر
خیلی کاراشو دوست دارم.. انشاالله که تو تمام کاراشان موفق شه.. دوست دارم از نزدیک باهاش حرف بزنم
"لشت‌نشا" چيه ديگه آقاي محترم؟!!! اسم كتاب "نشت نشاء" هستش.

شدي مثل اون پسربچه تبليغه كه ميگفت لنج طلا!
خدا اهل ادب این مملکت را مستدام بدارد
با اجازه رو فیس بوک به اشتراک میذارم چون فوق العاده بود......عاااااالی.....هم تفکرات و اعتقاداتشون هم قلم زدن فوق العادشو هم طرز نوشتن و هم همهء نویسندگیشون رو عاشقانه دوست دارم و ممنون از شما که این مصاحبه رو گذاشتین..... انشاءالّله قلمت سبز باد استاااد.....
منظورتان از دانش اه در "استاد تمام دانش‌اهِ مينه‌سوتاست " دانش گاه است؟
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل
آخرین اخبار