بازدید 239053
۴

انسان‌های اسرارآمیز تاریخ +عکس

او سرانجام در نوامبر سال 1703 در حالی‌که ماسک بر چهره داشت در زندان درگذشت. گزارش شده است که هیچ‌ کس چهره این مرد را ندید، زیرا او همیشه چهره خود را با ماسک می‌پوشاند. نقل کنندگان این داستان به ماسک این مرد، «ماسک آهنین» می‌گفتند
کد خبر: ۱۹۵۷۴۲
تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۹۰ - ۱۳:۲۹ 09 October 2011
انسان به ‌عنوان بخشی از جهان هستی، گاه در هاله‌ای از رمز و راز قرار می‌گیرد و به یک معما تبدیل می‌شود.
گاهی این رازها هرگز کشف نمی‌شوند و معماهای باور نکردنی و در مورد برخی از افراد، سال‌های سال بی‌‌پاسخ می‌‌مانند.

این رازهای حل نشده و بی‌جواب، به هر دلیلی ممکن است پدید آیند؛ گاه علم و دانش در روزگاری که آن فرد در آن زندگی می‌کرد، قادر به پاسخگویی نبوده و گاه، پر و بال گرفتن شایعات در میان مردم، به بی‌جواب ماندن معما کمک کرده است؛ اما دلیل این رازهای حل نشده، هر چه باشد، افرادی در تاریخ هستند که رازهای زندگی آنان، هیچ‌ گاه برای دیگران روشن نشده و آنها به ‌عنوان اسرارآمیز در تاریخ و یاد مردم باقی مانده‌اند.

بچه‌های سبزه‌روی وولپیت

در قرن دوازدهم میلادی، دو بچه در روستای «وولپیت» از توابع «سوفولک» در انگلیس پیدا شدند که با یکدیگر خواهر و برادر بودند و رنگ پوستشان به طرز عجیب و باورنکردنی سبز بود، ولی رفتار و حرکات آنان در همه زمینه‌ها، طبیعی و شبیه بقیه مردم بود.

اما آنها یک تفاوت عمده با دیگران داشتند و آن هم این بود که به زبان ناشناخته‌ای سخن می‌گفتند که مردم روستای وولپیت نمی‌توانستند آن را بفهمند. این دو بچه به تدریج رنگ سبز پوست خود را از دست دادند و برای اینکه بتوانند با مردم روستا ارتباط برقرار کنند و در آن مکان به زندگی خود ادامه دهند، شروع به یادگیری زبان انگلیسی کردند.

و به این ترتیب آنان موفق شدند به بقیه بگویند که به سرزمین سنت‌مارتیت تعلق دارند؛ جایی که نور خورشید هرگز آنچنان که باید، بالاتر از خط افق قرار نمی‌گیرد. آنها درباره حضور عجیب و غریب خود در وولپیت مدعی بودند، در حالی‌که مواظب گله پدرشان بودند، ناگهان متوجه رودی در نزدیکی خود شدند و سپس شروع به دنبال کردن نوری که از رود منعکس می‌شد، کردند و به این ترتیب بود که ناگهان خودشان را در روستای وولپیت پیدا کردند.

این در حالی بود که مردم زیادی از شهرها و روستای پیرامون برای دیدن این بچه‌ها به وولپیت می‌آمدند و این گونه بود که نام و آوازه این روستا کم‌کم زیاد شد.

اما بچه‌ها همان‌ گونه که ناگهانی در وولپیت پیدایشان شده بود، ناگهانی هم ناپدید شدند.

 

کنت سنت ژرمن

یک فرد درباری، ماجراجو، مخترع، دانشمندی آماتور، ویولونیست، آهنگسازی آماتور و البته فردی مرموز؛ همه اینها القابی هستند که برای کنت‌سنت ژرمن در نظر گرفته شده است.

او همچنین به دلیل مهارت خود در دانش کیمیاگری هم مشهور است. نام دیگر او، «ووندرمن» به معنای یک فرد عالم است. البته اصلیت این فرد هیچ گاه معلوم نشد؛ چیزی که این مرد را مرموزتر جلوه داد، این بود که او بدون آن ‌که چیزی از پیشینه‌اش بگوید، در میان مردم یک منطقه ظاهر شد.

هوراس والپول در سال 1745 درباره او چنین نوشت: «یک روز مرد عجیب و غریبی را دیدیم که خود را کنت‌سنت ژرمن می‌نامید. او نزدیک دو سال است که در اینجا زندگی می کند و نمی‌خواهد درباره هویت اصلی خود چیزی بگوید یا اینکه بگوید متعلق به کجاست؛ اما ما حدس می‌زنیم که کنت سنت ژرمن نام اصلی او نیست. او آواز می‌خواند، به طرز شگفت‌انگیزی ویولن می‌نوازد و آهنگساز است و وسایل جالبی هم اختراع کرده است، ولی به جرأت می‌توان گفت که او دیوانه است و انسان معقولی نیست. می‌توانید او را هرچه می‌خواهید بنامید؛ یک ایتالیایی، یک اسپانیایی، کسی که با یک زن ‌پولدار در مکزیک ازدواج و با سرقت جواهرات وی به قسطنطنیه فرار کرده است، یا یک کشیش، یک اشراف‌زاده با اصل و نسب و حتی یک دزد.

پرنس‌ولز او را به دلیل کنجکاوی بازداشت کرد. با این حال کار بیهوده‌ای بود، چون هیچ ‌چیز علیه او وجود نداشت و او پس از مدتی آزاد شد. من فکر می‌کنم که او اصلاً یک نجیب‌زاده نیست. با این حال، ماندنش در اینجا عجیب است و گویا یک جاسوس باشد.

«کنت‌ژرمن» در تاریخ 27 فوریه سال 1784 درگذشت، حال آن که در سال‌های پس از آن، نیز چندین نفر ادعا کردند که کنت سنت‌ژرمن هستند.


 

کاسپار هاوزر

یک پسر نوجوان به نام «کاسپار هاوزر» در 26 می ‌سال 1828 در خیابان نورنبرگ آلمان پیدا شد که نامه‌‌ای در دست داشت. در این نامه به کاپیتانی در هنگ ششم سواره نظام اشاره شده بود.
نویسنده نامه گفته بود که این پسر از هفتم اکتبر سال 1812 زمانی که تنها یک نوزاد کوچک بود، در زندان بوده و این پسر نوجوان هنگامی که در خیابان پیدا شد، می‌گفت که می‌خواهد عضو سواره نظام باشد.

او ادعا می‌کرد، در تمام زندگی خود تا آن زمان چیزی جز یک تخت حصیری و اسب‌ چوبی اسباب‌بازی ندیده است. با توجه به شایعات آن زمان گفته می‌شود که هاوزر، یک شاهزاده از اهالی بادن بوده است.

هاوز مدتی بعد با یک ضربه چاقو در قفسه‌ سینه‌اش درگذشت.

گفته می‌شود که این ضربه چاقو توسط خود وی بر بدنش وارد شده بود. اما پیش از مرگ ادعا می‌‌کرد، مردی که سال‌ها او را در دوران بچگی‌اش زندانی کرده بود، ضربه چاقو را بر بدنش وارد کرده است.




موسیوشوشانی

موسیو شوشانی، نامی مستعار و متعلق به یک شخص ناشناس است. این فرد مرموز، معلمی بود که پس از جنگ ‌جهانی دوم به دانش‌آموزان درس می‌داد؛ اما نوئل‌لویناس‌والی ویزل از جمله دانش‌آموزان وی بودند.

البته باید گفت، اطلاعات بسیار کمی در مورد این مرد و قبر وی در مونته ویدئو وجود دارد. روی سنگ قبر وی نوشته‌ای هست که شاگرد وی یعنی الی‌ویزل آن را روی این سنگ حک کرده است.

این جمله چنین نوشته شده است: یاد و خاطره این استاد عزیز گرامی باد، تولد و مرگ وی در هاله‌ای از رمز و راز قرار دارد.

والی علاوه بر حک کردن این جمله بر سنگ قبر وی، هزینه این مقبره را نیز پرداخت کرده است.

شوشانی همانند یک‌ خانه به دوش لباس می‌پوشید، اما در واقع در بیشتر زمینه‌های دانش بشری از جمله ریاضیات، علم و فلسفه استاد بود.

هیچ ‌کس نفهمید که او واقعاً چه کسی بود، و چگونه به این همه علم و دانش تسلط پیدا کرده بود.

 

گیل‌پرز

در 26 اکتبر سال 1593 یک سرباز اسپانیایی که گیل‌پرز نام داشت، ناگهان در شهر مکزیوسیتی پدیدار شد. آنچه بیش از همه موجب تعجب مردم شد، این بود که او یونیفورم نگهبان کاخ‌دل گوبر‌نادور در فیلیپین را پوشیده بود.

گیل به مردم توضیح داد که نمی‌داند چرا ناگهان با چنین یونیفورمی در مکزیکویستی ظاهر شده است. پرز گفت که پیش از ظاهر شدن در مکزیکو، در حال انجام وظیفه در کاخ دولتی در مانیل بوده است.

او همچنین مدعی شد که فرماندار گومزپرز داسماریناز در فلیپین کشته شده است. خبر کشته شدن این فرماندار دو ماه بعد، از طریق یک کشتی که از فیلیپین می‌آمد، به گوش مردم رسید. مسافران این کشتی نه تنها اخبار مربوط به کشته شدن فرماندار را تأیید کردند، بلکه بقیه اخباری را هم که گیل در مورد فیلیپین گفته بود، تأیید کردند. یکی از مسافران کشتی گیل پرز را شناخت و حضور او را در 23 اکتبر سال 1593 در مانیل تأیید کرد.
 

فولکانلی

فولکانلی هم یک نام جعلی است که در قرن نوزدهم به یک کیمیاگر فرانسوی و یک نویسنده ناشناس داده شد.

داستان‌های شگفت‌انگیزی درباره او در میان مردم شنیده می‌شود؛ یکی از این داستان‌ها، بیانگر آن است که یکی از دانش‌آموزان فولکانلی که یوجین کانسلیت نام داشت، توانست با کمک مقدار کمی پودر خاص که از معلم خود گرفته بود، 100 گرم سرب را به طلا تبدیل کند.

سازمان اطلاعاتی آلمان در آغاز جنگ ‌جهانی دوم به شدت پیگیر فعالیت فولکانلی بود زیرا می‌خواست از دانش او در زمینه فناوری سلاح‌های هسته‌ای استفاده کند.

کانسلیت، دانش‌آموز فولکانلی مدعی شد،‌ آخرین باری که با استاد خود روبه‌رو شده است، در سال 1953 ـ سال‌ها پس از ناپدید شدن فولکانلی ـ بوده است؛ این رخداد زمانی افتاده بود که او به قلعه‌ای در بالای کوه‌ها در اسپانیا رفته بود تا بتواند استاد سابق خود را ببیند.

کانسلیت مدعی شد که معلمش در آن زمان جوانتر از سن واقعی خود به نظر می‌رسید. او گفت که پس از یک دیدار کوتاه، فولکانلی دوباره ناپدید شده بود. این‌ بار فولکانلی به گونه‌ای ناپدید شد که هیچ اثری از او بر جای نماند.

 

مردی با ماسک آهنین

یک زندانی ناشناس در زمان سلطنت لویی چهاردهم پادشاه فرانسه، در تمام مدتی که در زندان نگهداری می‌شد ،حتی تا زمان مرگ یک ماسک آهنین می‌پوشید. این فرد در زندان‌های گوناگونی، از جمله زندان معروف باستیل زندانی بود و در تمام این مدت هرگز ماسک آهنین خود را برنداست.

او سرانجام در نوامبر سال 1703 در حالی‌ که ماسک بر چهره داشت، در زندان درگذشت.
گزارش شده است که هیچ ‌کس چهره این مرد را ندید، زیرا او همیشه چهره خود را با ماسک می‌پوشاند. نقل کنندگان این داستان به ماسک این مرد ماسک آهنین می‌گفتند و او را مردی با مساک آهنین صدا می‌زند.

سوابق نشان دهنده آن است که این مرد از سال 1669 زمانی که وزیر لویی چهاردهم این زندانی را در اختیار رئیس زندان پیگنرول قرار داد، در زندان بود.

داستان دیگری که نقل شده، بیانگر آن است که نام اصلی این زندانی یوستاوداجر بود. بنا بر این داستان، به دستور رئیس زندان، برای او سلولی تهیه کردند که دارای دری با یک دریچه کوچک بود. این در به این منظور ساخته شده بود که کسی نتواند صدایی از داخل سلول این زندانی بشنود. تنها کسی که به دیدار زندانی می‌آمد، رئیس زندان بود. در واقع رئیس زندان هنگام فرا رسیدن وقت غذا، خودش برای این زندانی غذا می‌برد. این زندانی با هیچ‌کس صحبت نمی‌کرد، مگر در مواردی که نیاز به وسیله‌ای ضروری داشت.

هنگامی که این مرد از دنیا رفت، تمام اموال و وسایلی که به او تعلق داشت، نابود شد. تا به امروز هنوز هیچ ‌کس نمی‌داند این زندانی اسرارآمیز واقعاً چه کسی بود و به چه گناهی زندانی شده بود.


 

بانوی بابوشکا

در فیلمی که از صحنه ترور جان‌اف‌کندی در سال 1963 بر جای مانده است، یک زن مرموز دیده می‌شود که در صحنه ترور ایستاده است. این زن یک پالتوی قهوه‌ای پوشیده و با یک روسری هم موهای سرش را پوشانده بود. چهره این زن چندان مشخص نبود و به همین خاطر به دلیل نوع روسری‌اش که مدل بابوشکا بود، او لقب بانوی بابوشکا را گرفت.

این زن در سراسر فیلم از زمان ترور کندی به ضرب گلوله تا وقتی که بیشتر مردم صحنه را ترک کرده بودند در آنجا حضور داشت و در حال فیلمبرداری از صحنه بود. بعدها پلیس و اف‌بی‌آی درخواست کردند تا خودش را معرفی کند و فیلم خود را یک مدرک در اختیار آنان قرار دهد اما این زن هرگز به پلیس‌ یا اف‌بی‌آی مراجعه نکرد و تا به امروز هویت او ناشناخته باقی مانده است.
البته یک بار در سال 1970 زنی به اسم بورلی‌لی‌الیور ادعا کرد که او همان بانوی مرموز بابوشکاست، اما از آنجایی که او نمی‌توانست مدارک قانع‌کننده‌ای را برای اثبات این ادعایش بیاورد، این حرف او هیچ‌ گاه مورد توجه قرار نگرفت.

 

 

منبع: همشهری سرنخ
تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
خرید چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۶
انتشار یافته: ۴
تابناک برای چی وقت مخاطب را تلف میکنی!
میتونستید خیلی جالبتر از این تنظیمش کنید.
ترجمه و تدوینش فوق العاده بیمزه بود.
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # توماج صالحی # خیزش دانشجویان ضد صهیونیست # روز معلم