بازدید 33152
به مناسبت سالگرد شهادت مردی که خدا عاشقش بود + تصاویر

امام گفت‌ دلم برای چمران تنگ شده، دکتر! ما هم دلمان برایت تنگ شده

به منزل مرحوم حاج‌حسن چمران وارد شده‌ایم حوضی که در وسط خانه جا خوش کرده و درختان بلند کنار حوض و گل‌های اطراف خانه، روایتگر ذوق سرشار حاج حسن است که جوراب‌باف بود/بوی چمران، سرمست‌مان کرده است که.../و گچ پای مصطفی، ما را به مجروحیتش در ماه‌های نخست جنگ تحمیلی در سوسنگرد می‌برد/«مصطفی» یعنی برگزیده و مصطفی هم «برگزیده» بود و هم «برگزید.»/مصطفی مال خودش نبود. مال خدا بود؛ مال همه بود؛ از یتیمان لبنان و محرومان کردستان گرفته تا جنگ زده‌های خوزستان.
کد خبر: ۱۰۵۳۹۰
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۳۴ 20 June 2010
سرویس دفاع مقدس "تابناک"ـ امام گفت:‌ دلم برای چمران تنگ شده است.

چهارشنبه 26 خرداد 89، ساعت شش بعدازظهر

از هیاهوی بازار که می‌گذریم، به گذر سرپولک می‌رسیم. از کسی نشانی را می‌پرسیم. برقی در چشمانش می‌جهد و راه را به ما نشان می‌دهد؛ کوچه‌های قدیمی و صمیمی گذر، زیباتر از آن هستند که تصور می‌کردم. وارد کوچه که می‌شویم، ناگهان تابلویی که در آن «مصطفی» در میان رزمندگان، نشسته و لبخند می‌زند، نظرمان را به خود جلب می‌کند؛ تصویری بزرگ بر دیواری کاهگلی.

مسافر آسمان هفتم

منزلی با پلاک 7 و در قدیمی، خودنمایی می‌کند. پلاک هفت شاید یعنی اینجا می‌توان مردی را یافت که به آسمان هفتم پرواز کرد یا این‌که هر روز فرشتگان هفت بار دور این خانه گلی طواف می‌کنند. نمی‌دانم.

خانه قدیمی‌تر و معنوی تر از آنچه که بود، می‌پنداشتیم. به منزل مرحوم حاج‌حسن چمران وارد شده‌ایم. او که از سال 1330 با خانواده‌‌اش از ساوه به تهران مهاجرت کرد و در این خانه با همسر و فرزندان خود مستقر شد. حوضی که در وسط خانه جا خوش کرده و درختان بلند کنار حوض و گل‌های اطراف خانه، روایتگر ذوق سرشار حاج حسن است که جوراب‌باف بود و فرزندانش در این راه به او کمک می‌کردند.

نان نخریدم و کتک خوردم

بوی چمران، سرمست‌مان کرده است که خود را در اتاق شمال شرقی خانه می‌بینیم؛ اتاقی با عنوان دوران کودکی و تحصیلی مصطفی.

چند صندوقچه قدیمی در گوشه‌هایی از اتاقی که دستگاه جوراب‌بافی در وسط آن است، خودنمایی می‌کنند؛ اما قاب عکس‌ها چیز دیگری می‌گویند. گویا مصطفی چمران ساوه‌ای متولد 1311، نام پدر: حسن، نام مادر: صدیقه‌بیگم با شماره شناسنامه 4261 صادره از تهران برای ما از کودکی‌اش می‌گوید: «ماه رمضان بود. روزی یک تومان به من می‌دادند تا نان برای افطار بخرم. بعدازظهر، در مسجد، فقیری به من مراجعه کرد. از فقر خود گفت و من تنها سکه‌ام را به او دادم و موقع افطار بدون نان به خانه برگشتم. کتک مفصلی خوردم و نگفتم که پول را به فقیر داده‌ام. نمی‌خواستم حتی در غیاب او منتی بر سرش بگذارم».

کارنامه‌های تحصیلی مصطفی به ما لبخند می‌زنند:
از کلاس اول در سال تحصیلی 1319_ 1325 در دبستان دولتی انتصاریه در پامنار تا دبیرستان‌های «دارالفنون» و «البرز» و دانشکده فنی دانشگاه تهران و پس از آن اعزام به آمریکا در سال 1337 یعنی در 26 سالگی با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به دلیل گرفتن مدال درجه اول فرهنگ از وزارت فرهنگ و گرفتن مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تگزاس و مدرک دکترای دکتر وینگ و فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی کالیفرنیا.



مصطفی بزرگ شد و بزرگتر و دغدغه‌هایش هم. می‌خواهم از اتاق بیرون بروم که مصطفی صدایم می‌زند و می‌گوید: «در نوجوانی و در شبی تاریک و برف‌آلود، هنگام بازگشت به خانه، در میان برف فقیری را دیدم که در سرما می‌لرزید.

نمی‌توانستم برای او جای گرمی تهیه کنم. تصمیم گرفتم که تمام شب را مثل آن فقیر در سرما بلرزم و از رختخواب محروم باشم. این‌چنین کردم و تا صبح از سرما لرزیدم و به سختی مریض شدم. چه مریضی لذت‌بخشی بود!

به اتاق دیگری که می‌رسیم، مصطفی بزرگتر شده است و پیشاپیش دانشجویان انقلابی در آمریکا چهره مصمم اوست که می‌درخشد.

در کنار کودکان یتیم لبنانی در جبل‌عامل مانند پدری مهربان و در میان دلاورمردان مقاومت مانند کوهی باشکوه ایستاده است. گویا چمران است که می‌گوید: «من در آمریکا زندگی خوشی داشتم و از همه نوع امکانات برخوردار بودم، ولی از همه آنها گذشتم و به جنوب لبنان رفتم تا در میان محرومان زندگی کنم. می‌خواستم که اگر نمی‌توانم به این مظلومان کمکی بکنم، لااقل در میانشان باشم؛ مثل آنان زندگی کنم و درد و غم آنان را در قلب خود بپذیرم».

در غائله کردستان، همسنگر جوانان انقلابی ایران از انقلاب اسلامی دفاع می‌کند. در وسط اتاق هم یادگارهایی از مصطفی به نمایش درآمده‌اند:

ـ جانماز و مهر و تسبیحی که با آنها با محبوبش خلوت می‌کرد.
ـ عینکی که در پشت آن، اشک‌هایش را پنهان می‌ساخت.
ـ ساعتی که هر لحظه به آن نگاه می‌کرد که: کی آن لحظه زیبا فرا می‌رسد؟ لحظه شهادت.
ـ و گچ پای مصطفی، ما را به مجروحیتش در ماه‌های نخست جنگ تحمیلی در سوسنگرد می‌برد.

دوست دارم گمنام باشم

«مصطفی» یعنی برگزیده و مصطفی هم «برگزیده» بود و هم «برگزید». او درد و رنج‌ها را برای خود برگزید که می‌گفت: «خدایا! تو را شکر می‌کنم که من را با درد آشنا کردی تا درد دردمندان را لمس کنم. به ارزش کیمیای درد پی ببرم و ناخالصی‌های وجودم را در آتش درد بسوزانم». و برگزیده خدا بود و بیش از آن‌که او عاشق خدا باشد، خدا عاشق او بود که زمزمه می‌کرد: «خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکش‌های پوچ، مدفون نشوم».

مصطفی مال خودش نبود. مال خدا بود؛ مال همه بود؛ از یتیمان لبنان و محرومان کردستان گرفته تا جنگ زده‌های خوزستان. او خود را وقف مردم کرده بود. به یاد دارم همسرش، خانم غاده چمران، تعریف می‌کرد: نخستین عید بعد از ازدواجمان ـ‌که لبنانی‌ها رسم دارند دور هم جمع می‌شوند، مصطفی در مؤسسه ماند و نیامد به خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟»
 مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان. اینها که رفته‌اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفر یتیمی که در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند». گفتم: «چرا از غذایی که مادر برایمان فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید». گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید». اشکش جاری شد، گفت: «خدا که می‌بیند».

مثل شمع می‌سوخت

تابلوی انفجار نور از آثار هنری مصطفی که در آن شمعی می‌سوزد و به دیگران روشنایی می‌دهد، مرا به یاد این سخن او می‌اندازد: «شمعی بود از دنیای خود جدا شد و به پهنه هستی عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسیر شد، سوخت و گرفتار شد؛ اما از خواب بیدار شد و هر کس به سوی کار خویش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعی دورافتاده».
به راستی آن شمع چه کسی بود جز مصطفی؟ مصطفای؛ ‌ای تنهای تنها!
مصطفی افتخار ایران است.
پیش از رسیدن به اتاق شمال غربی، یکی از بازدیدکنندگان که فردی مسن است، می‌گوید: «من از سال 54 در این بازار، مغازه دارم. هر روز صبح، مرحوم حاج‌حسن چمران را می‌دیدم که ساده و صمیمی از مقابل مغازه‌ام رد می‌شد. با تواضع سلام می‌کرد و من هم با اشتیاق، با او احوالپرسی می‌کردم. حاج‌حسن خیلی مؤمن مخلص و فروتن و مردمی بود. هیچ کس از او بدی ندید. باید هم یکی از فرزندانش مصطفی باشد که موجب افتخار و سربلندی همه ایرانیان است.

اتاق، به نام خوزستان ثبت شده است، با تصاویری از حضور مصطفی در جبهه جنوب، از آغاز تجاوز دشمن بعثی تا شهادتش در 31 خرداد 1360.

در این اتاق، یکی از بازدیدکنندگان می‌گوید: «من نوجوان بودم که با پدرم به زیارت حضرت سبزقبا(ع) در شهر مقاوم دزفول رفتیم. در آنجا بود که گروهی از رزمندگان را دیدم. در میان آنها کسی بود که همه به او احترام می‌گذاشتند؛ اما او با همه با فروتنی و تواضع برخورد می‌کرد. از پدرم پرسیدم: این آقا کیست؟ پاسخ داد: آقای مصطفی چمران است. او فرمانده رزمندگانی است که برای مقابله با ارتش صدام به جنوب آمده‌اند. بغض در گلویش می‌نشیند و ادامه می‌دهد: نمی‌دانستم روزی چمران، مرا به خانه‌اش دعوت می‌کند تا برای ساعتی در جایی تنفس کنم که عطر او را دارد؛ عطر صداقت و اخلاص و بندگی.»
مصطفی باز هم با لباس رزم در وسط نیروهای رزمنده به ما لبخند می‌زند. او کانون محبت و مهر بود و حلقه پیوند همه عاشقانی که برای دفاع از میهن و انقلاب سر از پای نمی‌شناختند. این ارادت و پیوند حاصل یکرنگی و اخلاصی بود که با بچه‌ها داشت؛ مانند این خاطره:

گفتم: «دکتر جان، جلسه را می‌گذاریم در همین اتاق. فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی‌ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگر یکیش را بذاریم این اتاق ... » گفت: «ببین اگه می‌شه برای همه سنگرها کولر بذارید، بسم‌ا... آخریش هم اتاق من».

در گوشه‌ای از این اتاق،‌ کتابخانه کوچکی است که کتاب‌های شخصی مصطفی در آن می‌درخشند؛ کتاب‌هایی علمی ـ مذهبی و عرفانی که او تا پاسی از شب، با آنها همراه بود و سطر سطر آنها رازهای ناگفته‌ای از او دارند.

آشپزخانه منزل با وسایل قدیمی و معماری ویژه عهد قاجار و همچنین سرداب و آب‌انبار و بخشی دیگر از خانه دیدنی و قدیمی مرحوم حاج حسن چمران. در گوشه‌ای دیگر هم محلی برای کانون‌های فیلم و عکس، شعر و ادبیات و تحقیق و پژوهش در نظر گرفته شده است که در هفته نشست برگزار می کنند.

چمران را با مناجاتش شناختم

زوجی جوان در حال بازدید هستند. مرد، در پاسخ پرسش ما که شهید چمران را چگونه شناخته‌اید، می‌گوید: «من شهید چمران را از رسانه‌ها می‌شناختم، ولی یک روز که برای خرید به بازار آمدم، تابلوی خانه موزه شهید چمران نظرم را جلب کرد و وارد شدم و محو این سادگی و معنویت شدم. حالا هم بدون آنکه از قبل همسرم را خبردار کنم، او را به دیدن این خانه ارزشمند آوردم تا برای ساعتی در جایی که چمران بزرگ زندگی کرده است، تنفس کنیم و توشه‌ای برای تداوم زندگی‌مان باشد.»
همسر او می‌گوید: «من با مطالعه کتاب مناجات شهید چمران به او علاقه‌مند شدم و حالا که به محل زندگی او آمده‌ام، می‌بینم که آن عارف بزرگ و مجاهد فداکار در چه منزل ساده و بی‌آلایشی بزرگ شده است، شهید چمران را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم، چون برای کشورش از بهترین موقعیت شغلی و مادی گذشت و در لبنان و سپس در ایران و در کنار فرزندان متدینش به شهادت رسید. امیدوارم که ما بتوانیم فرزندانی همچون چمران تحویل میهن خود بدهیم.»

او واقعا یک مرد بود

آنان را با «مصطفی» تنها می‌گذارم و در کنار تندیس زیبایی که در ایوان نصب است، می‌ایستم که چند دانش‌آموز نوجوان سر می‌رسند.

می‌گویند از ورامین به اینجا آمده‌اند تا خانه چمران را ببینند و با او بیشتر آشنا شوند. با هم به سراغ اتاق او می‌رویم. آنها مبهوت کارنامه‌های درسی مصطفی می‌شوند. یکی از آنها می‌گوید: «اگر شهید چمران را ببینم به او می‌گویم برای تمام فداکاری و ایثاری که برای ایران کردی، از تو متشکرم. تو دوست‌داشتنی هستی، چون واقعا یک مرد بودی.
نمی‌توانم از این خانه دل بکنم

از دانش‌آموزان که جدا می‌شوم، اکبر عزیزی، یکی از کارکنان خانه موزه شهید چمران، به سویم می‌آید و با اشتیاق می‌گوید: «من عاشق منش و زندگی شهید چمران بودم و از زمانی که در این خانه موزه مشغول شدم خیلی دوست داشتم او را در خواب ببینم. شبی به آرزویم رسیدم و دکتر را در حالی که لباس رزم بر تن داشت در کنار تعدادی از رزمندگان در مسجد دیدم و بسیار خوشحال شدم. به همین خاطر است که وقتی ساعت کاری‌ام تمام می‌شود، به سختی از این خانه دل می‌کنم؛ گویی می‌خواهم از خانه خودم جدا شوم.»

دکتر! ما هم ...

به دفتر خانه موزه می‌رویم تا از آنها برای تلاش و کوششی که برای این مجموعه معنوی و خاطره‌انگیز کرده‌اند، تشکر کنیم. کتابچه‌ای از خاطرات مصطفی به ما می‌دهند. آن را ورق می‌زنم و به این خاطره می‌رسم: «دکتر چمران با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است، برنگردد تهران. نه مجلس می‌رفت، نه شورای عالی دفاع.

یک روز از تهران زنگ زدند. حاج‌احمدآقا بود گفت: «به دکتر بگو بیاد تهران». گفتم: «عهد کرده با خودش نمی‌آد». گفت: «نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده». بهش گفتم. گفت: «چشم همین فردا می‌ریم».
از منزل که خارج می‌شود، رو برمی‌گردانم به سمت خانه.

ـ دکتر، ما هم دلمان برایت تنگ شده است.

سید حبیب حبیب پور
عکس ها از: محمد کاظم پور


تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
چیلر
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی