با سلام.من 25 ساله دانشچوی کارشناسی ارشد مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف هستم و معتقدم بر خلاف نظر بسیاری از دوستان کشور ما چون در حال پیشرفت است به شدت به نیروی کار جوان و متخصص نیاز دارد ولی متاسفانه در کشور ما نیروی کار متخصص نداریم و چون همه قکر می کنند معضل بیکاری داریم خیلی راحت به جای کسب تخصص های لازم سعی می کنند از اوضاع کار گلایه کنند و خود را بدون هیچ زحمتی در جامعه توجیه کنند که البته نباید از سیستم آموزشی اشتباه غافل شد
پاسخ ها
ناشناس
||
۱۰:۵۷ - ۱۳۹۱/۰۴/۱۲
معلومه شما حزو برادران سهمیه ای هستی. من فوق مکانیک از علم و صنعت دارم دارم شرکت خصوصی رسما کارگری میکنم (تازه با اشنا استخدامم کرد) ماهی 400 که 3 ماه یه بار یه چک بهم میده هنو چک 3 ماه پیشش پاس نشده معلومم نیست فردا سر کار باشم یا نه.
omid
||
۱۳:۳۹ - ۱۳۹۱/۰۴/۱۲
من دانشجوی مهندسی مکانیک بودم... به دلیل بی پولی انصراف دادم... الان سی دی فروشم...
همه مثل شما پارتی و سهمیه ندارن...
با سلام و عرض عمراً اگر منتشر کنید خدمت تابناک عزیزم و مابقی خواننده ها!!!!
جوانی هستم 24 ساله خدمت مقدس سربازی رفته.......تک فرزند بودم.....پدر و مادرم رو از دست دادم .... بعد از خدمت سربازی وقتی وارد دنیایه اشتعال شدم همزمان دانشگاه هم قبول شدم البته آزاد....در همین حین و بین متوجه عارضه کلیوی خود شدم و به پزشک مراجعه کردم که کار از کار گذشته بود و دیگر دیالیز هم جواب نمیداد و باید میرفتم برای پیوند هزینه عمل من 14 میلیون شد که 4 میلیون رو مردم خیر و 10 میلیون رو خودم دادم بله خودم و خیرین چون وقتی متوجه بیماری خودم شدم که برای آزمایشات بیمه رفته بودم که بیمه مرا نپذیرفت و در نتیجه شرکتی که در اون مشغول بودم مرا اخراج کرد که مبادا از آنان درخواست کمک کنم...10 میلیونی که خودم دادم قسمتی از ارثه 15 میلیونی بود که بهم رسیده بود با 4 میلیون آن خانه ای در حد و اندازه یک نفر اجاره کردم با اجاره 350 در ماه و با یک میلیون مابقی داروهای ماه اول خودم را ...خدا رو شکر که به فکر ما هست و ما را از نیازمندی به دیگران حفظ می کند... می خواستم از دانشگاه انصراف بدم ولی دیدم که برای انصراف پول می خوان و جدایه از اون با مدرک دیپلم حتی یک کار ساده هم به من نمی دهند چه رسد به یک کار تامین کننده محارج منه بیمار کلیوی....درد من از جایی شروع شد که مجبورم برای این بیماری بطور مرتب دارویی به نام سیرولیموس یا راپامیون رو استفاده کنم که اوایل به علت اینکه بیمه نبودم ماهی 320000 برای مصرف یکماه میدادم اما الان که کمیاب شده و من هم بیمه نیستم باید در بازار آزاد 800000 تومان برای مصرف یکماه آن بپردازمبماند که داروهای دیگر من 450000 تومان میشود و هر ماه باید یک ویزیت 50000 تومانی هم بدهم یعنی 1300000 فقط برای درمانم در هر ماه باید بپردازم بعلاوه 350 هزار بابت اجاره بهای سرپناهم که فکر کنم ارزانترین باشد در تهران بعلاوه 200000تومان هزینه خورد و خوراکم که یعنی یک میلیون و هشتصدو پنچاه هزار تومان در ماه فقط برای زنده ماندنم باید هزینه کنم بعلاوه 200 هزار تومان در ماه هزینه دانشگاهم و 150 هزار هزینه حمل و نقلم در ماه که هزینه های زندگی مرا به دو میلیون دویست هزار تومان در ماه میرساند که البته خدا رو شکر که در آمد من 2210000 تومان در ماه است اما اشتباه نکنید مرا جایی استخدام نکرده اند .... من بازاریاب هستم و با هزار مکافات توانستم به یک کارخانه مواد اولیه بفروشم که درآمد من برای این فروش بوده است که با فرارسیدن ماه مهر امسال این در امد تمام میشود من تا به امروز فقط و فقط هر ماه موقث شدم هر ماه 5000 تومان پس انداز کنم نه به امید اینکه با آن وام بگیرم و یا تفریح کنم چون واقعاً با این مبلغ محال است (50000 تومان ) یعنی جمع 10 ماه 5000 تومان جمع کردن بلکه با این امید که بتونم بعد از اینکه در آمدم به صفر رسید یک روز بیشتر بتونم دارو مصرف کنم که در همه حایه دنیا تامین دارو و امکاناته بهداشتی شهروندان به عهده دولت و نهادهای درمانی هست نه فقط و فقط بیمار......منه جوانه 24 ساله فقط به این جرم که سرپرست ندارم یعنی فوت کردن و پسر هستم یعنی دختر هم نیستم که بتونم از امتیازاتی که به پدرم دادن استفاده کنم و مستمری بگیرم و این حرفا و اینکه قبل از اینکه بیمه بشم محرض بشه بهم که بیماره کلیوی هستم و بیمه از تحته پوشش قرار دادن من امتناء کنه به این محکوم میشم که رنج و مشقت بیشتری رو نسبت به همه متحمل بشم بماند که از هیچ حق اجتماعی دیگری هم بهره مند نیستم مثلاً حق تاهل ندارم و بع علت بیماریم حق اشتغاله شرکتی هم ندارم چه برسه به قرار دادی .... حالا از ایناشم که بگذریم همین کاری رو هم که تونستم انجام بدم خیلی هست یعنی بازاریابی چون این کار ربطی به بیماریم نداشت خدا رو شکر 2 سال با این مشقتها هنوز زنده ام و زندگی میکنم ولی به جرم جوان ایرانی بودن محکوم به تحمل مشقت شدم حالا من یک سوال از تو دارم تابناک عزیز از نظر شما من دارم از زندگیم لذت میبرم یا فقط دارم اونو تحمل میکنم؟
ایران که بودم بخدا روزگارمو سیاه کردن. درس می خوندم کار می کردم (شفت شب کارخونه بهنوش) تفریحمم خوابیدن بود و سیگار کشیدن. بعضی وقتام فیلم میدیدم با دوستام. تو این وضعیت ازدواجم کردم. درس بخون، مقاله بده، زبان بخون، کار بکن(برا ماهی 500تومن-چون سربازی نداشتم بیگاری ازما کشیدن بخدا)، اجاره بده، هزینه خونه رو بده، هزینه رفت آمد و بده. بخدا خانومم کلافه شده بود، پوسید تو خونه. هی میکفت مجرد بودم یه سینمایی با دوستام می رفتم. بیچاره راست می گفت بخدا. اونم دانشگاه دولتی تهران درس می خوند ارشد.
تفریح کجا بود. فشار خفم کرده بود.
5 مقاله ISI داشتم 2 تا اختراع، معدلم ارشدم 18 بود، اما چون معدل لبسانسم 14 بود نخبه نشدم. بخدا باورش سخته تو سازمان نخبگان دختره 30 سالش بود 10 بار کنکور داده بود تا بار آخر رتبش تو روانشناسی شده بود 93. این خانوم نخبه شد ما ی بخت برگشته پخمه هم نشدیم. حالا همچین آش دهن سوزیم نبود. فقد می خواستم برا سربازی یه کاری بکنم که حد اقل حقوقمون یکم بالا بره و بیممون کنن. این قدر التماس کردیم به این اون تا آخرش مرده با پرخاش ما رو انداخت بیرون. خیلی ناراحت شدم اون روز. واقعا تحقیر شدم.
این شد که اپلای کردن اینور. خدا پدر بابامو بیامرزه یه خونه داشت اینم سندشو گرو گذاشت برا ما که سربازی نرفتیم. ( البته ناگفته نماند 6 ماهم خدمت کردم که جواب اپلایم اومد. مای بیچاره رو انداخته بودن راهنمایی رانندگی/ خدا نسیب گرگ بیابون نکنه) حالا یه سالی هست دانشگاه UBC دکترا می خونم. پولمو میدن زندگیمو میکنم. دو روز در هفتم عشق می کنیم.
تازه فهمیدم زندگی یعنی چی. این که هیچی پولم جمع میکنم تا بشه سند خونه رو آزاد کنی.
خدا شاهده ما بیچاره رو با خانومم درو بار گرفتن. تو همین پارک ساعی و لاله تهرون. یه بارش که هرچی گفتم زنمه باور نکرد. ما رو بردن پاسگاه خانومم با شتاسنامه ها اومد آزادمون کرد.
من مثلا تحصیل کرده مملکت بودم/ تو ببین بقیه چی میکشن.
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد،یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.
حدود1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود. زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد. اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. زندانیان به مرگ طبیعی می مردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمی کردند. بسیاری از آنها شب می خوابیدند و صبح دیگر بیدار نمی شدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی می ریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
«در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد.نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمی شدند.
هرروز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.
هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند».
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.
با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین می رفت.
با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
واین هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگهای خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.
این روزها همه فقط خبرهای بد میشنوند شما چطور؟
این روزها هیچکس به فکر عزت نفس نیست شما چطور؟
این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند شما چطور؟
در ایران جوون بودن خودش بزرگترین جرمه هر جا میری باید بهت گیر بدن نمیدونم چرا نسل اولیا هر چی بهش نرسیدنو روی ما خالی میکنن یک لطیفه تلخم بگم یه روز داشتن یکی را خاک میکردن به گور کنه میگن عمیق تر بکنه میگه چرا میگن چون دهه شصتیه باید باخودش کلی ارزو به گور ببره
باورم نمیشه! اولین باره که می بینم یه رسانه ای داره نظر مردمی رو منعکس می کنه که مثل خودمن! نطر سنجی های مردمی صداو سیمارو که میبینم اونقدر توش مردم همه چی براشمون آرومه و اونقدر خوشبختن که من با خوم میگم ایناایران زندگی نمی کنن یا من!
من 28 سالمه همسرم 29 سالش. با کلی بد بختی مدرک ارشدمونو از بهترین دانشگاهای ایران گرفتیم. به امید اینکه بتونم ازش استفاده کنم 4 سال گدشته و دریغ...
با هزار امید و آرزو ازدواج کردیم چقدر سادش کردیم خواستیم به گناه نیفتیم الان داریم زیر فشار زندگی لهههه می شیم جفتمون داریم دیونه میشیم پول اجاره یه خونه پکیده رو به زور داریم... بدتر از همه اینکه یه کوچولوی هم داره بهمون اضافه میشه! خدا بهمون رحم کنه! اونقدر چشممون به آینده بود که نفهمیدیم جونیمون چطوری گذشت... به هر حال تابناک جان خیلی ممنون حتی اگه نظرمو منعکس نکنی. یکم سبک شدم و خوشحال که دیدم چقدر هم درد دارم. مرسی
جوانان زندگی خردمندانه می خواهند ، کهنسالان باید آگاهی بخش اندیشه های آنان باشند نه بازیگران زندگی آنان
خداوند به همه ما خیر و برکت عنایت کنه و مشکل این دوستمون را هم حل کنه انشا الله
همه مثل شما پارتی و سهمیه ندارن...