سلام.
منم 2سال پیش بعد از انجام عمل برای راه رفتن به سمت سالن رفتم با کمک مادرم که ناگهان سرم سیاهی میرود و تمام علایم حیاتیم از دست میرود و روی زمین می افتم .
واقعا حس خیلی شیرینی بود اصلا ناراحت نبودم چیزی که با چشمام میدیدم و باور نمیکردم یه دنیا بیکران پر از زیباییا و چیزایی که من تا به حال با چشمانم ندیده بودم و شخصی که مرا همراهی میکرد به ان سوی زیبا ...که صدای گریه و زاری مادرم نظرم را جلب کرد از ان شخص اجازه خاستم تا منتظر بماند ببینم چه چیزی مادرم را گریان کرده رفتم سمت ملدرم مادرم التماسم میکرد که نرو تورا به هر چه دوست داری نرو تورا به خدا نرو و من بعد هر التماس مادرم میگفتم چرا ؟مگر کجا مرا میبرد ایا تو انجا را دیده ای؟خیلی زیباست بگزار بروم ان شخص منتظرم است و مادرم خواست فقط دست هایش را بگیرم و چیزی انگار مانع میشد و بلاخره دست مادرم را لمس کردم و بعد چشمانم باز شد برای چند ثانیه چشمانم تار بود و بعد ارام ارام تمام افراد را دیدم که روی سرم ایستاده بودند و دکترایی که علایم حیاتیم را چک میکنند و مادرم که فقط گریه میکرد و میگفت الله و اکبر خدایا شکرت ...
و بعد ها تمام چیزهارا به یاد اوردم.
کاملا این متنو باور دارم من هم مثل اقای کشاورز این زیبایی را دیده ام و به یقین رسیده ام الان زندگی برایم زیبا تر است و ترس وجودم کمتر شده.
احساس میکنم اعتقادتم سفت تر شده .