کد خبر: ۶۹۸۹۹۳
تاریخ: ۰۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۲۴
خبرنگار روزنامه اعتماد، ١١ سال پس از آتشسوزي به سراغ دختران مدرسه «درودزن» رفت تا روزگار دشوار آنها را روايت كند:
زنگ ميزند. صداي دختران مدرسه «درود زن» توي گوشم زنگ ميزند. لبهاي پريسا تكان ميخورد. نرگس آرام سرش را پايين انداخته و به جاي خالي انگشتانش نگاه ميكند. دستان پريسا توي هوا ميچرخند، انگشتهايشان را توي آتش كلاس دوم دبستان جا گذاشتهاند. صدا زنگ ميزند. زنگ ميزند. تصاوير مغشوشند؛ آتش، بچهها، جيغ، نيمكتهاي شعلهور و... لبهاي سوخته پريسا تكان ميخورد. آرام قصه ميگويد. انگار صدايش از دور ميآيد. نرگس انگار آن روز صبح آنقدر فرياد زده كه ديگر از هرچه فرياد است بريده. پريسا انگار تمام اين سالها آنقدر توضيح داده و آن صبح لعنتي را مرور كرده كه خسته شده. نرگس دوست ندارد حرف بزند. كوتاه و بريده جواب ميدهد. شايد توي دلش ميگويد «خب كه چي؟ اينهمه نوشتن از ما، چيزي براي ما عوض نشده، من هنوز با اين وضعيت كنار نيومدم.» شايد توي دلشان خبرهاي ديگري است، اما نگاهشان پر از مهر و مهماننوازي است. صبورند. آرامند. قصهشان را براي هزارمين بار برايمان مرور ميكنند:
«٦٠ بار بيهوش شدم. چراغ نفتي گير كرد به لباس يكي از بچهها. ميخوام با هزينه خودم جراحي كنم. مدير مدرسه داشت با تلفن حرف ميزد. دارم براي كنكور ميخونم. ما از پنجره داد زديم، به بچهها گفتيم ما داريم ميسوزيم. وقتي ميرم بيرون ماسك ميزنم كه آدما كمتر نگاهم كنن. نفت ريخت روي نيمكت چوبي. حلال نميكنم. امسال همهمون ١٨ ساله ميشيم. اگر مدير زودتر مياومد الان من ده تا انگشتم رو از دست نداده بودم. خيلي خشم دارم. امتحان داشتيم. بعد از ١٨ سالگي درصد موفقيت جراحي پلاستيك مياد پايين. پنجرههاي كلاس حفاظ داشت نتونستيم بريم بيرون. امسال بهترين زمان براي جراحي پلاستيك ماست. من بيهوش شده بودم. دكتر به ما گفت بزرگ بشيد پوستتون خوب ميشه، اما نشديم. آموزش و پرورش مقصر بود. مدير مقصر بود. خبر آتيشسوزي مدرسه ما بعد از يك هفته به گوش مردم رسيد. حلال نميكنم... حلال نميكنم...»
قصهشان را هزار بار براي هزار نفر مرور كردهاند، اما اينبار روايت كردن قصهشان يك بخش متفاوت دارد، قصه حالا يك تفاوت بزرگ با گذشته دارد. آنها فقط همين چند ماه سال ٩٦ را فرصت دارند تا جراحي پلاستيك انجام دهند و نقاب چسبيده به صورتشان را براي هميشه بردارند. آنها فقط امسال را كه ١٨ سالهاند فرصت دارند كه از خاطره سال ٨٥ و آن صبح لعنتي شعلهور رها شوند. پريسا ميگويد: «امسال بهترين زمان براي جراحي ماست، عمل جراحي پلاستيك تو اين سن جواب ميده، اگر از اين سن بگذريم مشخص نيست چه اتفاقي ميافته.»
كوچههاي درودزن ١١ سال پس از حادثه
آذر بود كه روستا ملتهب شد. آذر بود كه همه اهالي دويدند به سمت مدرسهاي كه پشت آرامستان روستا در انتهاي خيابان قرار داشت. مادرها تا برسند، خدا ميداند چه كشيدند. خدا ميداند پدرها چطور خودشان را از سر زمين رساندن تا مدرسه. خدا ميداند بچهها آن روز چطور با كودكي و خنده و شادابي خداحافظي كردند. يك خداحافظي تلخ. خبر كوتاه بود: «بچههاي مدرسه سوختند» خبر ويرانگر بود. خبر هنوز در روستا ادامه دارد، هرچند آدمها كمتر در موردش صحبت ميكنند. اما خاطره آن روز به تلنگري براي اهالي زنده ميشود. از آن روز آذري سرد و يخزده يازده سال گذشته. از روزي كه درودزن تلخترين فريادها را شنيد. روزي كه آتش پنجه كشيد توي ميدان بازي بچهها. از روزي كه لهيب آتش، خنده بچهها را بلعيد، ١١ سال ميگذرد.
آن روز كوچههاي درودزن ملتهبترين لحظات را تجربه كردند. فرياد جگرخراش بچهها تا دنيا هست توي گوش روستا ميماند و چهره آسيبديده دختران و پسران مدرسه پيش چشم اهالي درودزن قاب ميشود. هنوز هم نام «مدرسهاي كه سوخت» براي اهالي آشناست. از هر كس سراغ بچههاي آسيب ديده در آن آتشسوزي را ميگيريم، يك نسبتي با يكي از بچهها دارد «خواهر من هم يكي از اون بچهها بود»، «پسرعموي من هم سوخت تو اون حادثه»، «يكي از اون بچهها همسايه ماست»
انگار آن آتش تنها تن بچههاي كلاس دوم مدرسه شهيد رحيمي را نسوزانده، آتش صبح آذر ماه ٨٥ دل تمام روستا را به آتش كشيده. آن روز درودزن چه حالي داشت: «صبح زود بود، اون روز امتحان رياضي داشتيم. رفتيم سر كلاس كه تمرين رياضي كنيم. معلممون گفته بود من هر وقت ميام سركلاس بايد تخته پاككن رو بشوريد، به همين خاطر دوستم كه نماينده كلاس بود رفت تا تخته پاككن را بشوره، وقتي ميخواست از كلاس بره بيرون پوليورش گير كرد به چراغ علاءالدين گوشه كلاس و چراغ افتاد، مخزن نفت چراغ در نداشت و يه تيكه نايلون مچاله شده به جاي در گذاشته بوديم روش، پلاستيك از جا دراومد و نفت ريخت كف كلاس، نيمكتها هم چوبي بود و كلاس خيلي كوچك بود. آتيش خيلي زود تو كلاس پخش شد. ما هر چي بقيه رو صدا ميزديم هيچ كس به دادمون نميرسيد. رفتيم دم پنجره و از پنجره به بچههاي داخل حياط گفتيم كه كلاس آتيش گرفته تا برن به آقاي عسگري (مدير مدرسه) بگن، مدير به حرف بچهها گوش نداده بود و از دفتر مدرسه بيرونشون كرده بود، چند نفر از بچهها دوباره رفتن تا به مدير بگن كه كلاس دوم آتيش گرفته، اما مدير چون با تلفن صحبت ميكرد به حرف بچهها گوش نكرده بود، تا اينكه يكي از بچهها رفت و سيم تلفن رو از پريز درآورد و آقاي عسگري براي اينكه تنبيهش كند دنبالش كرد و از دفتر اومد بيرون و وقتي به راهرو اومد متوجه شد كه از زير در كلاس ما دود بيرون ميآد. بعد تلفن زد تا كسي بياد براي كمك، وقتي آمدند براي بردن بچهها من افتاده بودم كف كلاس زير ميز. چون خيلي دود پيچيده بود توي كلاس متوجه من كه زير ميز بودم نشدن، داشتن ميرفتن كه من صداشون كردم، كه منم ببرن، وقتي ما رو بردن بيرون و تونستيم نفس بكشيم، دويديم رفتيم در جوي آب جلوي مدرسه كه يخ زده بود، و تنمون رو تو آب يخ شستيم. منتظر مونديم تا سرويس معلمها بياد. ما رو با سرويس معلمها بردند بهداري. سوختگي من بيشتر از بقيه بچهها بود، من ٦٠ درصد سوختگي داشتم.»
پريسا دقيق و با جزييات آن روز را به خاطر دارد. روزي كه ١١ سال از آن گذشته، اما هنوز دست از سر خوابهاي بچههاي مدرسه برنداشته. هنوز كه هنوز است، كابوسهايشان رنگ آتش دارد و شعلههاي نيمكتها سايه انداخته روي زندگي بچهها. هنوز پريسا از كودكياش ميگويد كه در اتاق عمل و بيمارستان گذشت. هنوز دل بچههاي كلاس دوم مدرسه شهيد رحيمي براي تمام روزهايي كه نتوانستند بدوند و بازي كنند و بخندند تنگ است. حالا قد كشيدهاند. جواب مادرها و پدرها براي سوال «اين سالها چطور گذشت؟» يك خنده تلخ است، مادر با هر جمله برميگردد به آن روزهاي سياه، روزهايي كه نميدانست جواب دخترش را چه بدهد، نميدانست به داد تن سوخته دخترش برسد يا دل سوخته خودش، صبور و ساكت هنوز هم كنار دختر نوجوانش نشسته. پدر كوه محكمي كه حامي دخترش بوده و هست، كم حرف، مثل همه پدرها كه بيشتر از آنكه چيزي بر زبانشان بيايد در دلشان غوغايي به پاست. چشمهاي پدرها دنيايي حرف دارد كه درد بچهها مجال بيانش را به آنها نداده. در تمام اين سالها آتش كلاس دوم براي خانوادههاي اين بچهها شعلهور بوده.
حالا بعد از ١١ سال دوباره شعلههايش قدافرازي ميكنند. حالا كه بچهها ١٨ سالهاند، دلشوره و دلهره خانه را پر كرده. وزارت بهداشت تنها هزينه درمان بچهها را در مراكز دولتي تقبل ميكند. اين در حالي است كه پزشكي كه در اين سالها در جريان پروسه درمان بچهها بوده و خانوادهها و بچهها به كارش اعتماد دارند، بازنشسته شده و در بخش خصوصي مشغول كار است. خانوادهها در اين سالها هر چه داشتهاند هزينه كردهاند براي بچهها و حالا هزينههاي هنگفت جراحي پلاستيك در بيمارستان خصوصي، آنقدري هست كه بخواهد خواب پدر را آشفته كند و آرامش مادر را بگيرد.
ققنوسهاي درودزن
سراغ «مدرسهاي كه چند سال پيش سوخت» را كه ميگيريم، مرد انتهاي خيابان را نشان ميدهد. يك سو آرامستان روستاست و سوي ديگر ديوارهاي مدرسه. يك ساختمان نوساز و يك ساختمان كوچك قديمي، پشت در كوچك آهني كه به حياط مدرسه باز ميشود، قرار دارد. از پنجرهها كه توي كلاسها سرك ميكشيم، نخستين چيزي كه جلبتوجه ميكند، رادياتورهاي ديواري سفيد رنگ و نسبتا نو كنار نيمكتهاست. اينجا از معدود مدارسي است كه در اين منطقه مجهز به شوفاژ شده، اما به چه قيمتي. به قيمت سوختن ققنوسوار بچههاي كلاس دوم در آن صبح ملتهب. آنها تمام كودكي و آيندهشان را به تن آتش دادند تا پس از سالها مسوولان عبرت بگيرند و دانشآموزان امروز مدرسه در كنار اين رادياتورها سرما را پس بزنند. اما در همين منطقه در روستاهاي همجوار هنوز كلاسهاي مدرسه با بخاريها و چراغهاي نفتي گرم ميشود. انگار قرار نيست قصه ققنوس در مدرسههاي روستايي ايران تمام شود.
در ساختمان بسته است. در حياط پشتي چند نوجوان فوتبال بازي ميكنند. آفتاب درودزن نمنم غروب ميكند و روستا هر لحظه كم ترددتر ميشود. از در مدرسه كه بيرون ميآييم، مردي با موتوسيكلتش كنار پايمان توقف ميكند: «شما دنبال مدرسهاي كه چند سال پيش سوخت، ميگشتين؟» مردي كه راه مدرسه را نشانمان داده بود، به سرايدار مدرسه كه از سر زمين كشاورزياش بر ميگشت خبر داده بود كه مدرسه مهمان دارد. مرد سرايدار با بزرگواري همراهمان ميشود با اين جمله كه: «دختر من هم يكي از همون بچهها بود» توضيح ميدهد كه آن روزها او در مدرسه ديگري سرايدار بوده، اما حالا در مدرسهاي خدمت ميكند كه دخترش در آن درس ميخوانده.
پريسا همان دختري كه بيشترين درصد سوختگي را در حادثه داشته، دختر مردي است كه در ساختمان را برايمان باز ميكند تا كلاسي كه آن روز صبح، جهنم بچهها شد را ببينيم. مدرسه نوسازي شده، دزدگير الكترونيك دارد و ديوارهايش سفيد و نو شدهاند. ساختمان كوچك مدرسه ٥ كلاس بيشتر ندارد، اتاق سمت راست اتاق مدير مدرسه است و دومين كلاس سمت چپ همان مسلخي است كه آن روز فريادهاي بچهها را بلعيد. حالا در چوبي كلاس دستگيره دارد. كلاس مرتب و تميز، با پردههاي حرير رنگي تزيين شده. نيمكتهاي نو، شوفاژ ديواري و جاي خالي چراغ نفتي اجزاي كلاساند. اين كلاس بعد از فريادهاي آن روز بچهها، خاطرات زيادي به ياد دارد، خاطراتي از خندهها و شاديها و قد كشيدنهاي بچهها. كلاسي كه نونوار شده، اما هنوز هم انگار از درزهايش بوي دود ميآيد و صداي جيغ، انگار پشت پردههاي حرير آبي پنجره، ٨ كودك دستهايشان را جلوي صورتشان گرفتهاند و فرياد ميزنند. انگار اين پنجرهها كه حالا دوجداره هم شدهاند، هنوز شرمنده دستهاي پر التماس بچههايند كه به آهن زمختشان چنگ ميزدند براي رهايي. تخته اما همان تخته است. همان تختهاي كه ديگر دست بچههاي كلاس دوم نتوانست رويش با گچ بنويسد. ١١ سال از آن روز گذشته. از روزي كه اين كلاس نقطه پاياني شد براي آرامش و شور كودكي بچههايي كه ميخواستند پشت نيمكتهايش قد بكشند. حالا مرد به نيمكت اول تكيه زده، همان جايي كه ١١ سال يك نيمكت چوبي كه زغال شد، قرار داشت و دخترش پشت آن مينشست، با دست كنار در ورودي را نشان ميدهد: «علاءالدين اينجا بوده، ميافته كف كلاس» برميگردد و به انتهاي كلاس كوچك اشاره ميكند: «بچهها همه شون جمع ميشن دم پنجره، اما نيمكتها چوبي بوده و خيلي زود كل كلاس آتيش ميگيره، پنجره هم حفاظ داشته بچهها نميتونن از پنجره فرار كنن» و بعد از بيخوابيهاي دخترش در سالهاي بعد از آن حادثه ميگويد: «خواب آروم نداشتن بچهها، ترس و اضطراب باهاشون بود تا سالها، هنوزم هست.» حالا مدرسه مقاومسازي شده، مجهز شده، امن شده. كلاس را رنگ كردهاند و برايش نيمكت نو خريدهاند. تمام تلاش مدير به كار رفته تا خاطره آن روز از چهره كلاس پاك شود. اما در ذهن بچههاي كلاس دوم آن سال، اين كلاس هنوز دود زده و سياه است.
قضاوتهاي واقعا آزاردهنده
پدر پريسا ميبردمان به انتهاي روستا، كوچهاي كه يك سويش خانه است و سوي ديگرش وسعتي سبز از گندمزاري كه انگار تا بينهايت ادامه دارد. تاريكي هر لحظه بيشتر ميشود، چراغي اما روشن است بر سردر خانه آقاي طاهري. پريسا و چند خانم ديگر روي زيرانداز نازكي نشستهاند و گپ ميزنند. در تاريك روشن ساعات پاياني روز قبل از هر چيز ميشود چشمان پريسا را ديد. توي دستهايش ميشود تمام آن روز را مرور كرد. پريسا هم مثل بقيه بچهها دستش را مقابل صورتش گرفته، اما نه دستي برايش مانده و نه صورتي. لبخندش و لحن صميمياش پاگيرمان ميكند تا رو به گندمزار و جلوي در خانه بنشينيم و كمي از ديروز و بيشتر از امروز و فردا بگوييم. امروزي كه تلخ است و فردايي كه ميتواند كمتر تلخ باشد. بعد همراه پريسا به سراغ نرگس ميرويم كه اين روزها براي كنكور آماده ميشود و روايت او را هم از ديروز و امروز و فردا ميشنويم. رگههايي از اميد را ميشود توي صداي پريسا پيدا كرد وقتي ميگويد: «محمد حسن رفته امريكا براي درمان، من هم ميخوام برم، منتظرم ببينم نتيجه جراحي اون چي ميشه.»
ماجراي صبح آذري مدرسه درودزن را دوباره مرور ميكند و از امروز خودش و ديگر همكلاسيهايش ميگويد: «وقتي سنم كمتر بود سعي ميكردم با اين اتفاق كنار بيام، اما اين اواخر ديگه نميتونم شرايطم رو بپذيرم، بازخوردهايي كه از آدمها ميگيرم اذيتم ميكنه. اوايل كه ميرفتم دانشگاه همكلاسيهام ماجرا رو نميدونستند، اما خودم كمكم براشون گفتم، زياد بيرون نميرم، چون بعضيا واقعا فرهنگشون خيلي پايينه، نگاههاي زننده شون اذيتم ميكنه. البته من تا حدي با اين وضعيت كنار اومدم، اما بعضي از بچهها با ماسك ميرن بيرون. قضاوتهاي مردم واقعا آزاردهنده است. چند وقت پيش يك نفر تو خيابون به من گفت خدا لعنت كنه پدر و مادرت رو كه تو رو به اين روز انداختن. من هم گفتم تا چيزي رو نميدونيد قضاوت نكنيد. شما چه ميدونيد پدر و مادر من چقدر سختي كشيدن. چرا اينطور در موردشون حرف ميزنيد. من تو مدرسه سوختهام. خيليها فكر ميكنند تقصير پدر و مادرمون بوده. يا فكر ميكنند اسيد روي صورتمون پاشيدن.»
نرگس هم ميگويد: «من نميتونم با اين موضوع كنار بيايم. نگاههاي آدمها اذيتم ميكنه. بيشتر فكر ميكنن تو خانواده اين اتفاق برامون افتاده. وضعيت ما خيلي براشون وحشتناكه. از اول دبيرستان تا الان ماسك ميزنم، حدود ٥ ساله كه وقتي ماسك ميزنم ديگه كسي نگاهم نميكنه. اگر كسي ازم در مورد دليل اين وضعيت رو بپرسه براش ميگم اما اگر كسي سوال نكنه منم چيزي نميگم. من كلا خيلي با آدمها گرم نميگيرم، اگر بقيه سمت من بيان باهاشون ارتباط برقرار ميكنم اگر نه، كاري با كسي ندارم. دوسال بود مرودشت درس ميخوندم اما امسال اواسط سال با بچهها كمي دوست شدم و راحت هستم.»
پريسا از زماني كه ميگذرد ميگويد و درصد موفقيت جراحي پلاستيك كه با گذر زمان پايين ميآيد: «امسال بهترين زمان براي عمل جراحي پلاستيك ما است، اگر از اين سن بگذريم مشخص نيست چه اتفاقي ميافته. شايد الان اين چهره من براي اطرافيانم عادي شده باشه، اما اگر قرار باشه وضعيتم با بالا رفتن سنم از اين بدتر بشه، شايد مجبور بشم به هر قيمتي شده هزينه جراحيام رو تامين كنم. زماني كه سنم كمتر بود، به پدر و مادرم ميگفتم من همين شرايط رو ميپذيرم و نميخوام ديگه جراحي كنم. اما الان واقعا نميتونم با اين موضوع كنار بيام. ما تازه داريم متوجه ميشيم چه بلايي سرمون اومده، فكر ميكرديم بتونيم با اين موضوع كنار بياييم، اما الان تو اين سن ميبينيم غيرممكنه. خيلي از دكترها به ما دروغ گفتند، ميگفتند ١٨ سالتون بشه اوضاع پوستتون خوب ميشه، پارسال رفتيم كميسيون پزشكي، همه با هم همراه مادرامون رفتيم، يكي يكي ميرفتيم پيش دكتر و برميگشتيم، اما هر كدوم نااميدتر از ديگري از اتاق بيرون مياومديم. دكتر به من گفت تو بيشتر از اين ديگه نيازي به عمل نداري، در حالي كه وقتي قرار بود به صورت خصوصي جراحي كنيم ميگفتن چه كارهايي ميشود كرد، چه نتايجي ميشه گرفت، اما حالا كه قرار بود دولتي عمل كنن ميگفتن هيچ كاري نميشه كرد.»
شينآباد، داغ دوباره، درد دوباره
پريسا توي حرفهايش ميگويد: «مردم بچههاي پيرانشهر (دانشآموزان حادثه ديده مدرسه شين آباد) رو بهتر از ما ميشناسن، حتي گاهي ما رو با اونها اشتباه ميگيرن. خيليها حتي اسم درودزن رو نشنيدن و نميدونن كه اتفاقي مشابه شين آباد توي درودزن قبل از آن افتاده. جالبتر اينكه بعضي مطالب در مورد بچههاي شينآباد منتشر ميشه اما با عكس بچههاي مدرسه ما، تو اينستاگرام خيلي اين مورد رو ميبينم. كامنت ميذارم و مينويسم كه اين عكس بچههاي مدرسه درودزن نه شينآباد.» پدر از حمايتهايي كه از بچههاي شينآباد شد ميگويد و فراموشي دانشآموزان درودزن.
يك آذر ديگر. يك مدرسه ديگر. آتش ديگر. شعلههايي كه باز به جان كودكان يك مدرسه افتاد. آذرماه ٩١ كه خبر آتشسوزي شين آباد منتشر شد، زخم دل بچههاي درودزن باز تازه شد. باز آن روز آذر ٨٥ برايشان مرور شد. پريسا از آن روز كه خبر شينآباد را شنيد ميگويد: «تا چند روز هيچكس نميتونست با من حرف بزنه، خبرنگارها به من زنگ ميزدند من صحبت نميكردم، يعني نميتونستم. چون واقعا با تمام وجودم اون بچهها رو درك ميكردم. ميديدم كه تمام زجرهايي كه ما كشيديم اونها از نو دارن تجربه ميكنن. اميدوارم روزي برسد به جايي برسيم كه براي بچهها تو مدرسه هيچ اتفاقي نيفته، چون اين بچهها گناهي نكردن كه بخوان مثل ما تاوان پس بدن.» تاوان چه چيزي را؟ تاوان تسامح را يا بيتفاوتي را؟ تاوان تمركزگراييهايي مديريتي را يا تاوان تقسيم ناعادلانه امكانات را؟ تاوان چه چيزي را ميدهند اين بچهها؟ بچههاي درودزن و شينآباد و به شكل فاجعهآميزتر بچههاي مدرسه سفيلان قرباني كدام سيستم مديريتي شدهاند؟
پريسا از لحظههاي همدرديشان ميگويد: «من با بچههاي شينآباد دوست هستم با هم در تماس هستيم. الان ما همه به بلوغ اجتماعي رسيديم و خيلي مسائل رو متوجه ميشيم. اما باز هم گاهي كه نياز به درد و دل داريم همين دوستامون هستن كه ميتونن حرف مون رو بفهمن. كار ما اين شده كه به هم زنگ ميزنيم و با هم درد دل ميكنيم چون هيچ كس مثل خود ما نميتونه شرايط مون رو درك كنه. اين اتفاق براي ما هيچوقت تموم نميشه، خيلي شبها به اون روز فكر ميكنم. خوابش رو ميبينم.» نرگس اما انگار با تمام وجود آن روز با ترس خداحافظي كرده: «ترسي ندارم ديگه، ديگه از آتيش نميترسم.»
يك شوك بزرگ، در يك لحظه تمام آينده بچهها پيش چشمشان دود شده، در چهل دقيقهاي كه كلاس در آتش ميسوخت، بچهها بدترين لحظاتي كه ميشود براي يك انسان متصور شد را از سر گذراندند. جسمشان آسيبهاي جدي ديد، اما روح و روانشان هم كم زخم برنداشت در اين حادثه، اما با تمام اينها كار رواندرماني جدي برايشان صورت نگرفته: «يه مدتي يه مشاور برامون ميآوردن، اما تنها كاري كه ميكرد اين بود كه برامون برنامه كودك و كارتون ميگذاشت تماشا كنيم.» انگار كه بخواهد روح كودكي سوخته بچهها را زنده كند، به شهادت مادر نرگس هم تنها كار رواندرماني كه روي بچهها انجام شده همين بوده. پريسا ميگويد: «زماني كه ميخواستيم بريم دانشگاه و كنكور داشتيم من تصميم گرفته بودم قيد دانشگاه رو بزنم. گفتم من نميتونم با اين شرايط كنار بيام من با بقيه فرق دارم نميخوام برم كناركساني كه با من فرق دارن. رفتم شيراز پيش رييس آموزش و پرورش و گفتم من الان نياز به مشاور دارم كه بتونم تصميم درست بگيرم. گفتن چشم اما درنهايت اين كار رو نكردن.»
بچهها آموزش و پرورش را مقصر اين حادثه ميدانند و بيشتر از آن مدير مدرسه را: «اگر مدير مدرسه زودتر مياومد ما رو نجات ميداد به اين وضعيت نميافتاديم. شايد اگر مدير كمي احساس مسووليت ميكرد ما اين وضعيت رو نداشتيم، ميسوختيم ولي نه تا اين حد كه من ده تا انگشتم رو از دست بدم. چند وقت پيش دوستام اومده بودن كنار رودخونه زنگ زدن گفتن تو هم بيا، رفتم اونجا ديدم مدير مدرسهمون اونجاست با خانوادهش و داره به بچههاش شنا ياد ميده. همسرش براي كسي كه كنارش بود داشت در مورد وضعيت من توضيح ميداد كه اين بچه مدرسه درود زنه و تو آتيشسوزي كلاس مدرسه آسيب ديده و... برگشتم گفتم داري دسته گل همسرتو با افتخار براي بقيه ميگي؟ به مديرمون گفتم اگر اين بلا سر بچه خودت اومده بود چيكار ميكردي؟ الان داري با خيال راحت داري بهشون شنا ياد ميدي، اصلا به اين فكر ميكني كه چقدر براي ما سخته كه با اين شرايط كنار بياييم؟»
زخم روح بچهها تا حدي متاثر از زخمهاي جسمشان است. درماني كه ١١ سال طول كشيده و هنوز نتيجه مطلوبي نداشته. پريسا ميگويد: «خشم و عصبانيتي كه ما داريم به خيلي چيزها بر ميگرده، ما تو بچگي مدام براي جراحي بيهوش ميشديم. ما به خاطر اينكه داروي بيهوشي زياد گرفتيم به مرور زمان اين دارو رومون تاثير گذاشته. نرگس ٦٠ بار بيهوشي گرفته، من حدود ٧٠ بار بيهوشي كامل داشتم. هر بيهوشي چهار- پنج ساعت طول ميكشيد. من يك سال پيش كه آخرين بار جراحي كردم به هوش نمياومدم. مادرم پرسيده بود كه چرا دخترم به هوش نمياد؟ دكتر گفته بود دخترت با اين سن كم ٧٠ بار بيهوشي گرفته اصلا الان بعيده زنده بمونه بعد از عمل. الانم بهم گفتن فقط ورزش كنم و يك ساله هيچ عملي انجام ندادم. ما تو بچگي هر ٦ ماه يك بار جراحي داشتيم، اوايل هفتهاي يك بار ميرفتيم اتاق عمل بعد شد سه ماه يك بار، بعد از چند سال فاصلهاش شد شش ماه يك بار. بعد از جراحي گرف ميزدن، يعني پوست رو از جاي ديگه بدنمون جدا ميكردن و به جايي كه آسيب ديده بود پيوند ميزدن، بعد هم پرستارا كه دلشون نميسوخت ما رو ميبردن اتاق شستشو و تمام گرفها رو جدا ميكردن، خيلي دردناك بود.»
اين بچهها با كدوم دست مشق بنويسن؟
شش سال پيش بود كه ياس خواننده رپ فارسي، ترانهاي را با نام «از چي بگم» براي بچههاي مدرسه درودزن تنظيم و اجرا كرد، ترانهاي تاثيرگذار كه افراد زيادي از طريق آن با داستان بچههاي درودزن آشنا شدند، وقتي از بچهها در مورد ترانه ياس ميپرسيم، پريسا به گوشياش اشاره ميكند و ميگويد: «توي گوشيم دارمش» و بعد اضافه ميكند: «بايد از آقاي ياس تشكر كنم به خاطر ترانهاي كه براي ما گفتن و اجرا كردن. من همكارانشون رو ديدم اما خودش رو تا به حال از نزديك نديدم. ترانهاش تو دورهاي تركوند، خيليها از طريق آهنگ ياس تونستن ما رو پيدا كنن. نخستين بار تو مدرسه بودم يكي از بچهها اومد گفت شنيدي براي شما آهنگ خوندن؟ گفتم نه، اون موقع خيلي هم تو دنياي مجازي نبودم، دوستم گفت فردا ميارم برات، از اون روز تا الان هنوز هم اين آهنگ توي گوشيم هست. خيلي زياد تونسته بود زبان حال ما باشه مخصوصا اون قسمتي كه ميگه: «اين بچهها با كدوم دست مشق بنويسن؟» نرگس كه در بخشي از اين ترانه نامش برده شده «ياس نميخواد ته قصه رو هرگز ببنده / چون باز دلش ميخواد كه نرگس بخنده...» در مورد ترانه ياس ميگويد: «خوب بود ترانهاش، خيلي تاثيرگذار بود، اما به نظرم نتونسته بود حس دروني ما رو اون طوري كه واقعا هست بگه. بعضيها فقط ظاهر آدم رو ميبينند و غم چهره آدم رو ميبينن اما از درون مون كه خبر ندارن.»
من صداتو به گوش همه ميرسونم
يك اتاق روشن و مرتب در طبقه دوم خانهاي نوساز. اينجا غار تنهاييهاي نرگس است. جايي كه با خودش تنها ميشود. شايد اتاق بقيه بچههاي همكلاسياش هم جايي شبيه اين غار تنهايي باشد. خلوت، با نشانههايي از خاطرههايي كه شايد شيريناند. روي كمد و بالاي تختش پر از عروسكهاي ريز و درشت و رنگي است. اتاق ١٨ سالگيهاي نرگس، صورتي و مرتب و آرام است، شاخههاي گل و شيشههاي لاك و عطر را بالاي تختش چيده، يك گوشه اتاق پر از كتابهاي كنكور است كه مرتب روي زمين چيده شدهاند. فلش كارتها و كتابهاي تست رديف شدهاند كنار هم. نرگس ميخواهد در دانشگاه شيراز حقوق بخواند و همين است كه در دبيرستان رشته علوم انساني را انتخاب كرده. اين روزها اگر تلگرام و اينستاگرام مجال دهد، با جديت براي كنكور آماده ميشود. ميخواهد وكيل شود. شايد قصد دارد حق تمام كودكيهاي خودش و همكلاسيهايش را در دادگاه روزگار بگيرد. با پريسا روي تخت نشستهاند. با چشمانشان به دوربين لبخند ميزنند و نرگس براي پريسا از تستهايش ميگويد و آمادگياش در كنكورهاي آزمايشي. همكلاسيهاي ١١ ساله كنار هم نشستهاند، يكي اين روزها دانشجوست و به دنبال كار پارهوقت ميگردد و ديگري پشت كنكوري و اميدوار به قبولي در رشته مورد علاقهاش. آنها بهتر از هر كسي ميدانند كه ١١ سال بعد از صبح ١٤ آذر ٨٥ يعني چه. آنها بهتر از هر كسي بلدند اين ١١ سال را مو به مو و خط به خط مرور كنند. اما روزهاي ١٨ سالگي براي آنها زمان عبور از سالهاي تلخي است كه از آن صبح شعلهور شروع شد، به سالهاي متفاوتي است كه در صورت تامين هزينههاي جراحي پلاستيك، ميتواند از ١٨ سالگي برايشان آغاز شود. بچههاي مدرسه درودزن سرنوشتسازترين روزهاي خود را ميگذرانند. ١٨ سالگي بچههاي مدرسه درودزن شبيه ١٨ سالگي هيچ كدام از ما نيست. شبيه روزهايي كه در سرمان روياهاي بزرگ ميپرورانديم. بچههاي مدرسه درودزن تنها روياي ١٨ سالگيشان رهايي از نقاب سمجي است كه سالهاست روي تنشان جا خوش كرده. نقابي كه راه نفس كودكيشان را بست. اتاق نرگس را ترك ميكنيم، با اين قول كه صدايش را به گوش همه برسانيم و به قول ياس: «كودكي مُرد، در راه كلاسي كه / سوخت و منتظر يه جراح پلاستيكه/ از چي بگم؟ صبح نشده غروب زد / تو قلب بچههاي مدرسه درودزن / غصه نخور، صدام بشنو از توي خونت / من صداتو به گوش همه ميرسونم.»