وقتی فرزندی از دنیا میرود، روایت دستاول، روایت مادر است. مادری که در غربت در بدترین شکل با خبر درگذشت پسرش مواجه میشود. اینجا مروری میکنیم بر روایت خدیجه ثقفی در درگذشت پسرش که به او میگفت: «داداش».
کد خبر: ۱۲۶۷۲۲۷
تاریخ: ۰۱ آبان ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۱
بانو قدس ایران عادت داشت پسر بزرگش، مصطفی را به نام «داداش» صدا کند، همانطور که دیگر بچههای خانه او را «داداش» میخواندند. مرگ داداش برای خدیجه خانم ثقفی اتفاق سختی بود و بیتابیها گاهی امانش را میبرید.
به گزارش سرویس فرهنگی تابناک بانو خودش ماجرای مرگ حاج آقا مصطفی را این طور تعریف میکند:
«صبح زود یکشنبه اول آبانماه، هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که آقا بالای سرمان آمد و احمد را صدا زد و گفت از خانه مصطفی تماس گرفتهاند و کمک خواستهاند، برو ببین چه کار دارند. شاید معصومه خانم نیاز به کمک داشته باشد. شب پیش، معصومه خانم، همسر آقا مصطفی دلدرد شدید داشت و امام این را میدانست. از این رو گمان کردند برای او مشکلی پیش آمده است. احمد بیدرنگ برخاست و به خانه داداش رفت. من از خواب برخاستم و خودم را به خانه مصطفی رساندم. دم در یک اتومبیل بود که بلافاصله حرکت کرد و من به دنبال آن دویدم و دیدم که اتومبیل وارد بیمارستان شد. ابتدا دربان مرا راه نداد و گفت شما کیستید؟ گفتم همراه بیمار هستم. دربان با خونسردی گفت او که مرده بود. با شنیدن این خبر بیطاقت شدم و روی زمین افتادم. دربان که وضع مرا دید گفت نسبت شما با او چیست؟ گفتم مادرش هستم. آن وقت به من اجازه داد که داخل شوم و فهمیدم که مصطفی پسر عزیزم را از دست دادهام. نمیدانم چگونه به خانه برگشتم. تا عصر گریه میکردم. نزدیک غروب آقا به خانه مصطفی آمد. چشمم که به آقا افتاد بیتاب شدم و فقط گفتم: دیدی به چه سرمان آمد؟!!
آقا به من گفت به خاطر خدا صبر کن. من میدانم که دشوار است اما این را به حساب خدا بگذار. اگر به حساب خدا بگذاری، تحملش آسان میشود، خدا خودش تحمل این مصیبت را آسان میکند.» (صفحه 298)
خدیجه خانم آن روز صبر کرد. سالهای بعدش هم صبر کرد. اما هیچ وقت یاد مصطفی از خاطرش نرفت. حتی بعدها که از او پرسیدند بین درگذشت مصطفی و احمد و شوهرتان کدام از همه سختتر بود، جواب داده بود: «مصطفی، مصطفی، مصطفی. در فوت داداش آنقدر خودم را زدم که بیتاب شدم.»
اما این بیتابی مادرانه، همه ماجرا نبود. بانو قدس ایران با یک مشکل دیگر هم مواجه بود. و آن ملاقاتهای متعددی بود که مردم با او داشتند و حرفهایی که گاهی نابجا بود و سختتر دلش را به درد میآورد. حرفهایی که به خاطر موقعیت همسرش و وضعیت سیاسی حاکم بر فضای آن روزها معمولا بیپاسخ میماند. چون حتی در میان همان کسانی که برای عرض تسلیت پیش او میآمدند مامورانی از ساواک ایران یا استخبارات عراق هم حضور داشتند که تمام هدفشان نوشتن گزارش از بیت امام و اطلاعرسانی به بزرگان خودشان بود. آنها میخواستند بدانند که از این به بعد، تصمیمهای آیتالله خمینی که هنوز در هجرت اجباری به سر میبرد، چه میشود. آیات حاج احمدآقا میتواند جایگزین خوبی برای آقا مصطفی باشد یا خیر. زنهایی هم که میآمدند، حرفهای عجیبی میزدند. حرفهایی که هنوز هم گاهی در چنین شرایطی بیان میشود. مثل این که: «حیونکی جوان رشیدی بود!... ای کاش بیشتر از او مواظبت میشد... اگر زنده میماند حتما جای پدر را میگرفت! اصلا چرا برای مخالفت با دولت بیشتر از اینها احتیاط نکردید؟... شما که مادر بودید نباید اجازه میدادید که کار به اینجاها برسد...» و بعد گاهی صحبتها برای رسیدن به این سوالات بود که اصلا چرا چنین اتفاقی افتاده. به همین خاطر با حالتی اعتراضی میپرسیدند: «آیا ایشون برای اطمینان از صحت مزاج به پزشک هم مراجعه میکردند؟ فشار خونش بالا نبود؟ اگر در بردن به بیمارستان کوتاهی نمیکردید حتما زنده میماند و...»
حتی یک بار خانمی، حالا یا مغرضانه یا بیهدف، گفته بود: «آقا مصطفی چون با طرفداران شریعتی و کمونیستها رابطه نداشت، خودشان حاج آقا را چیزخور کردند!» فرد دیگری هم گفته بود: «آقا گفته مرگ فرزند عمر را طولانی میکنه و فوت حاج آقا مصطفی را به همین خاطر از الطاف خفیه خدا دانستهاند. خب، پس انشاءالله بقای عمر شما باشد...»
خدیجه خانم ثقفی همه این حرفها را میشنید و سکوت میکرد و به خاطر شرایط فقط محترمانه با همه برخورد میکرد و چارهای جز بدرقهشان در بهترین حالت نداشت. اما دلش میسوخت...
آنقدر که وقتی جنازه حاج آقا مصطفی را بر دوش دوستدارانش دید و صدای لاله اله الا الله از مقابل خانهشان بلند شد، همان طور که بدن پسرش را همراهی میکرد و اشک میریخت، زیر لب شعر میخواند:
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم میرود
آن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود
احوالات زندگی خانواده خمینی از زبان مادر خانه، خدیجه خانم ثقفی خواندنی است که در کتاب «بانوی انقلاب، خدیجهای دیگر» ثبت شده است. بانو قدس ایران، ابعادی از خانوادهاش را بیان میکند، که کمتر جایی میتوان آن نکات را یافت. از تولد تک تک فرزندان تا سختیها و شیرینیهایی که در این زندگی چشیده است. این کتاب در موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی و با همت علی ثقفی نوشته و چاپ شده است و البته، این نقد را میتوان بر کتاب گرفت که متنها و حوادث نامنظم بیان شده و برای تنظیم محتوا میشد با ذهنی منسجمتر و خط سیر تاریخی بهتر موضوعات را مطرح کرد. اما با این حال، چون نقل قولها همگی روایت دست اول از خاطرات خانم ثقفی است، ارزش خوانده شدن و مطالعه دارد.