بازدید 26207

روایت «نامادری» از جنس عشق و ایثار

مادر روستایی که زندگی‌اش را وقف خوشبختی ۱۱ فرزند همسرش کرد
کد خبر: ۷۸۰۶۲۵
تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۵:۱۷ 07 March 2018

می‌گویند بهشت زیر پای مادران است اما مادرانی هستند که بهشت در وجود آنها معنا پیدا می‌کند. مادرانی که هیچگاه خود را نمی‌بینند و همه وجود خویش را در وجود فرزندان پیدا می‌کنند. پیدا کردن چنین مادرانی سخت نیست و تنها کافی است با نگاه عاشقانه به اطراف نگاه کنیم. مادرانی که هر روز وجودشان مثل شمع آب می‌شود تا درخت وجود ما هر روز قد بکشد. اما داستان مادری که گذشته و آینده خود را وقف فرزندانی می‌کند که از وجود او نیستند کمی متفاوت است. مادری که با هیچ واژه و کلماتی از جنس ایثار و فداکاری هم نمی‌توان عظمت او را نشان داد. سوسن ناصری یکی از همین مادران است. بانویی که در 27 سالگی ازدواج کرد و از نخستین روز زندگی‌اش برای 11 فرزند مادری کرد.

اهالی روستای دیکانک از توابع کازرون بخوبی این مادر را می‌شناسند. مادر 48 ساله‌ای که با همه وجود به جنگ مشکلات رفت تا اجازه ندهد 11 فرزند همسرش طعم تلخ بی‌مادری را بچشند. او با مردی ازدواج کرد که همسرش را از دست داده بود و باید برای 11 دختر و پسر خود هم پدری می‌کرد هم مادری. خبر ازدواج سوسن با این مرد دهان به دهان چرخید و کمتر کسی می‌توانست این خبر را باور کند. فداکاری این مادر هنوز هم ادامه دارد و او با قالیبافی و جمع‌آوری بلوط همه دخترها را به خانه بخت فرستاد. این مادر فداکار وقتی از سوی بنیاد مادر به‌عنوان مادر نمونه استان فارس انتخاب شد درحالی که اشک می‌ریخت گفت من در این 21 سال اجازه ندادم این بچه‌ها کمبود مادر را احساس کنند اما می‌دانم که هیچ کسی نمی‌تواند جای مادر را بگیرد.


 مهر مادری

با لهجه شیرین شیرازی از روزگار جوانی‌اش گفت. روزگاری که بسرعت گذشت اما هنوز هم مشکلات و سختی‌ها پایانی ندارند. می‌گوید امروز با داشتن 13 فرزند و 26 نوه و 6 نتیجه خودم را خوشبخت‌ترین مادر روی زمین می‌دانم. سوسن درحالی این حرف‌ها را می‌زد که چهره تکیده‌اش نشان از سال‌ها درد و رنج داشت. می‌گوید مادر یعنی همه چیز فرزند و لبخند فرزند همه دنیای یک مادر است. او از روزی گفت که به عقد مردی درآمد که صاحب 11 فرزند بود. «فرزند دوم خانواده هستم و در روستای دیکانک از توابع شهرستان کازرون به دنیا آمدم. اهالی این روستا کشاورز و باغدار هستند و من هم مثل خیلی از دخترهای این روستا در کنار خانه‌داری به پدر در کشاورزی کمک می‌کردم. وقتی به سن ازدواج رسیدم منتظر مردی بودم که در کنار او احساس خوشبختی کنم. سال‌ها بسرعت سپری شد و گویا تقدیر برای من به گونه دیگری باید رقم می‌خورد. وارد 26 سالگی شده بودم که دخترخاله‌ام بر اثر بیماری چشم از دنیا بست. زن بسیار خوب و مهربانی بود و 11 فرزند داشت. همسرش کارگر ساده‌ای بود که درآمدش کفاف زندگی خانواده پرجمعیت‌شان را نمی‌داد و همیشه با سختی زندگی می‌کردند. بعد از مرگ دخترخاله‌ام همه نگران سرنوشت بچه‌های او بودند. سه دختر خانواده ازدواج کرده بودند و سرگرم زندگی خودشان بودند و 8 بچه دیگر که کوچکترین آنها 5 سال داشت به مراقبت نیاز داشتند. پدر خانواده تصمیم داشت ازدواج کند اما کمتر کسی پیدا می‌شد که قبول کند مادر این خانواده شود. هیچگاه روزی را که به خواستگاری‌ام آمدند فراموش نمی‌کنم. برادرانم مخالف بودند و تصمیم‌گیری برای من سخت بود.
 
اما وقتی متوجه شدم فرزندان همسرم مرا انتخاب کرده‌اند تصمیم گرفتم برای دل آنها با پدرشان ازدواج کنم. آنها شرط موافقت با ازدواج پدر را انتخاب من عنوان کرده بودند. 27 سال داشتم و هیچ تجربه‌ای از مادری نداشتم. وقتی پای سفره عقد جواب مثبت دادم نگاهم به چشمان دخترها و پسرهایی بود که باید برای آنها مادری می‌کردم. می‌دانستم که هیچگاه نمی‌توانم جای خالی مادرشان را برای آنها پر کنم اما من در 27 سالگی باید برای 2 پسر و 9 دختر مادری می‌کردم. از همان روز اول آستین را بالا زدم. همسرم کارگر بود و نمی‌توانست از عهده مخارج زندگی بربیاید. قالیبافی را از مادرم آموخته بودم و از همان روز اول دار قالی را برپا کردم و با دخترانی که من مادر آنها شده بودم شروع به قالیبافی کردیم. عباس کوچکترین عضو خانواده بود و فقط 6 سال داشت. او بیشتر از بقیه به محبت احتیاج داشت و من هم توجه خاصی به او داشتم. بچه‌ها به احترام مادرشان مرا خاله صدا می‌زدند و من هیچگاه گله‌ای نداشتم. 21 سال در کنار این بچه‌ها زندگی کردم و هیچگاه ناراحتی بین ما به وجود نیامد و هیچوقت تصور نکردم که آنها فرزندان من نیستند.

این مادر فداکار ادامه داد: همسرم اخلاق خیلی خوبی داشت اما نمی‌توانست زندگی را تأمین کند و من باید در کنار مادری به او کمک می‌کردم. در این سال‌ها خدا همیشه توان مضاعفی به من داد و هیچگاه خودم را تنها ندیدم. بچه‌ها مقابل چشمان من قد می‌کشیدند و بزرگ می‌شدند و با همین قالیبافی و پول‌هایی که از راه فروش قالی یا جمع کردن بلوط جمع می‌کردم برای دخترها جهیزیه تهیه کردیم و همه آنها را به خانه بخت فرستادیم. 19 سال قبل خدا میثم را به من داد و 14 سال قبل نیز حمید به دنیا آمد. در همه این سال‌ها هیچگاه فرقی بین آنها و دیگر بچه‌ها نگذاشتم و همه آنها در کنار هم بزرگ شدند. وقتی یکی از بچه‌ها مریض می‌شد شب تا صبح کنار بالین او بیدار می‌ماندم و پرستاری می‌کردم. زمان زایمان هر کدام از دخترها کنارشان بودم و تا مدت‌ها از او و نوه‌ام پرستاری می‌کردم. در این سال‌ها وقتی خسته می‌شدم با خدا خلوت می‌کردم و می‌گفتم من مادر هستم و می‌خواهم که قدرتی به من بدهی که بتوانم برای این بچه‌ها مادری کنم. 12 سال قبل همسرم از دنیا رفت. یک روز صبح وقتی صبحانه می‌خوردیم ایست قلبی کرد و آسمانی شد. بعد از رفتن او سعی کردم برای بچه‌ها در کنار مادری جای خالی پدر را نیز پر کنم. هربار یکی از بچه‌ها ازدواج می‌کرد با اشک و لبخند او را بدرقه می‌کردم و سجده شکر به جا می‌آوردم.
 

روز مادر برای سوسن با روزهای دیگر خیلی فرق می‌کند. روزی که خانه‌اش پر می‌شود از صدای هیاهوی بچه‌ها و نوه‌ها و نتیجه‌ها. می‌گوید با قالیبافی و کمک خود این بچه‌ها همه آنها را سر و سامان دادم و تنها میثم و حمید در خانه مانده‌اند. من شاید جزو معدود مادرانی باشم که قبل از 50 سالگی صاحب 45 فرزند و نوه و نتیجه است. وقتی از سوی بنیاد مادر به‌عنوان مادر نمونه معرفی شدم از خوشحالی اشک ریختم. البته به نظر من همه مادران نمونه هستند و فداکاری و ایثار با نام مادر گره خورده است. خوشبختانه همه بچه‌ها در همین روستا و کنار من زندگی می‌کنند و خوشحالم که خدا این فرصت را به من داد تا در جوانی طعم شیرین مادری را تجربه کنم. من هم مثل همه مادران آرزویی جز خوشبختی فرزندانم ندارم و امیدوارم تا روزی که زنده هستم بتوانم برای بچه‌هایم مادری کنم.»
ایوب ابناوی پسربزرگ خانواده است. وقتی مادر از دنیا رفت 20 سال داشت و تصور نمی‌کرد کسی بتواند جای خالی مادر را برای او پر کند. امروز سوسن همه وجود او شده است. مادری که دست‌هایش بوی مهربانی می‌دهند. ایوب از روزهایی گفت که سوسن به‌عنوان همسر جدید پدر وارد خانواده شد اما با عشق ورزی توانست جای خالی مادر را برای او و خواهرها و برادرش پر کند.
 
«وقتی مادر رفت من 20 سال داشتم و کوچکترین برادرم 5 سال داشت. وضعیت اقتصادی خانواده بسیار بد بود و پدر درآمدی نداشت. وقتی پدر تصمیم به ازدواج گرفت همه ما مخالف بودیم اما احساس کردیم سوسن به خاطر رابطه فامیلی و مهربانی‌اش می‌تواند جای خالی مادر را برای ما پر کند. اوبه تمام معنا زنی خانه دار و بسیار اهل سازش بود و از همان روز اول بدون توجه به اینکه این بچه‌ها متعلق به او نیستند برای ما مادری کرد. در کنار کارهای خانه همراه با خواهرانم قالیبافی می‌کرد و همه تلاش او این بود تا با پس‌انداز بتواند جهیزیه آنها را تأمین کند. من آن سال‌ها در آستانه ازدواج بودم و نمی‌توانستم کمک خرج خانواده باشم ولی سوسن اجازه نداد کسی از وضعیت بد مالی خانواده باخبر شود. در این سال‌ها هیچ گاه به خاطر ندارم که با من و دیگر بچه‌ها دعوا کرده باشد و همیشه مهربانی‌اش را نثار ما می‌کرد. بعد از مرگ پدر او تنها تکیه گاه همه ما در زندگی است و با وجود آنکه همه ما 11 فرزند ازدواج کرده‌ایم و در خانه‌های خودمان هستیم اما به هربهانه‌ای در خانه پدری جمع می‌شویم تا بازهم سوسن دست مادری به سر همه ما بکشد. روز مادر بهانه‌ای است که همه ما از مهربانی‌های او قدردانی کنیم و به او بگوییم که چقدر برای همه ما عزیز است.

گزارش از: یوسف حیدری
 
این گزارش نخستین بار در روزنامه ایران منتشر شده است.
تور تابستان ۱۴۰۳
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
برچسب منتخب
# حمله به کنسولگری ایران در سوریه # جهش تولید با مشارکت مردم # اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل
آخرین اخبار