برای خیلیها، «پلاسکو» فقط یک اتفاق نبود، حتی فاجعه نامیدنش هم برایشان چندان توفیری نداشت، پلاسکو برای آنها، یک شروع بود...شروع یک زندگی زیر 8.... یک زندگی زیر صفر...!! برای خیلیها «تقویم»، «از قبل از پلاسکو» به «بعد از پلاسکو» تغییر کرد، زمان شان با «پلاسکو» تنظیم شد و زندگیشان در هر کجا که قرار داشت، دوباره به خط اول رسید. این خیلیها همان 600 نفر کاسبی بودند که در چند دقیقه، ورق زندگیشان برگشت...اما همه آنچه دیده شد، همه آن حرف هایی که شنیده شد، یک روی زندگی کسبه پلاسکو بود. پشت آن تصویر غم زده مبهوت پنجشنبه دی ماه، صدها خانوادهای کز کرده بودند که کمی دورتر، آوار «ورشکستگی» روی سرشان خراب شده بود. تصویر آنها اما از هیچ کجا پخش نشد، هیچ کس حتی حرفهایشان را نشنید و کسی حتی ثانیهای به غمی فکر نکرد که چگونه وجودشان را در هم پیچیده! حالا اما مردها از روی دیگر زندگیشان میگویند، آن رویی که تحملش سختتر از همه دردها بود!
امانی: «حال من شبیه کسی است که در بیابان بدون قطرهای آب رهایش کردهاند، آنقدر مشکل دارم، آنقدر در این یکسال بدبختی کشیدهام که نمیدانم از کدام شان بگویم.» خانه امانیها حالا هیچ چیزش شبیه سابق نیست. نه از آن برو بیاهای گذشته خبری هست و نه از آن رؤیاپردازیهای قدیمی. یک روز کف آرزوهایشان خریدن یک ویلای نسبتاً مجلل در گوشهای از متل قو بود و حالا سقف آرزوهایشان این است که خدا نکند یکیشان سرما بخورد: «باید مرد باشی تا بفهمی وقتی بچه ات، بهانه شهریه دانشگاه میگیرد یعنی چه، آن وقت همه وجودت، غصه میشود تا مبادا یک روزی ازجایی یک نفر، به رویت نیاورد که درمانده شدهای! برای ما همه این یکسال به درماندگی گذشت. هرلحظهاش برای من عجز و ناله بود. آنقدر ناتوان شدهام که از هرچیزی که بوی پول میدهد فراریام، ماشینم را به زورو زحمت نگه داشتهام، اما این حرفها، این گلایهها این چیزها برای دو بچهام، قابل درک نیست. پسر کوچکم افسردگی گرفته، روزهای امسالش با همه روزهای سالهای گذشته فرق کرده است. باورش نمیشود پدرش حتی از دادن پول تو جیبی هم عاجز شده....»
مددی: «روزی که پلاسکو ریخت، آوار درد هم روی سرما هوار شد. میگفتند خدا را شکر به جانتان نزده، ولی جان مگر چیست. پول که نداشته باشی، جانت هم ارزان میشود. یک زمانی محترم بودم، حالا آنقدر دستمان را جلوی فک و فامیل دراز کردهایم، کسی حتی جواب سلاممان را هم نمیدهد. دخترم یک خواستگار پروپا قرص داشت، رفت که رفت. ناراحت نیستم، اما دخترم چه گناهی کرده، پای بدبختی من سیاه بخت شد. هیچ کس نمیتواند دلش را جای من بگذارد. دل به دل دخترم که بدهی میفهمی فاجعه فقط همان نیست که جلوی چشمت آوار میشود. فاجعه ماهها و سالها بعد، خودش را مثل بختک میاندازد روی زندگیات! همسرم آنقدر در این ماهها، شکسته شده که به زحمت میتوانم جلوی رویش درددل کنم. حرف نزده، اشکهایش سرازیر میشود. دست و دلش پی هیچ کاری نیست.
زشت است که بگویم اما میگویم، چند باری خانه غریبهها، جلوی میهمان هایشان خم و راست شده! چکهای برگشتی شهرستانها هم که دم خانهمان میآید. قلبش از زور حرف و حدیث، مچاله میشود. چند بار برای اکو رفتهایم، اما هر وقت حرف پول وسط میآید، پشت در بیمارستان، از همان راهی که آمده ایم، بر میگردیم. شوخی نیست، یک و نیم میلیاردت به باد برود. 300 میلیون جنس امانی روی دستم مانده بود، کاسب جماعت که این حرفها حالیاش نمیشود، چند ماه اول همه سلام و علیک داشتند و پا به پایمان اشک میریختند، زمان که گذشت همان رفقای گرمابه و گلستان، پشت شان را کردند و رفتند. آنها هم که ماندند طلب داشتند. قرض روی دستم مانده بود، 180-170میلیونش را با بدبختی جور کردیم و خلاص شدیم. حالا مانده 150 یا 160میلیون دیگر که هیچ راهی برای جبرانش نمانده. نه آبرویی برای قرض گرفتن دارم و نه رویی برای رو انداختنهای دوباره!»
محمدی: «می گویند درد را از هرطرف که بنویسی درد است، اما برای من درد از هر طرفش یک درد جدید است. از روزی که مغازهام با یک میلیاردتومان جنس، در ثانیهای رفت روی هوا، از هرچه فکرش را کنید، برایم بدبختی درست شده. همسرم چند ماه صبوری کرد، اما وقتی دید به نان شب هم محتاج شدهایم و هر روز یک نفر با یک چک برگشتی، جلوی در خانه داد و بیداد راه انداخته، چمدانش را بست و رفت! نه اینکه بیمعرفت باشد نه! طاقت نیاورد. آن زندگی کجا و این زندگی کجا! هر روزش برایش به غصه میگذشت. طاقت کنایههای خانوادهاش، تاب ماندن نگذاشته بود. دست و دلش به زندگی نبود. میفهمیدم شرمش میشود، جای خانه اش عوض شده. با هزار زور و زحمت راضیاش کردم خانهمان را بفروشیم، در عرض چند ماه از عرش به فرش آمدیم. آنقدر زخم زبان شنید که «رفتن» را به «ماندن» ترجیح داد. بچه هایم در به در شدهاند. یک زمانی دستم به دهنم میرسید، هفتگی، 60-50 هزار تومان میگذاشتم توی جیب شان، حالا حرف هزار تومن که میشود، دست و دلم میلرزد. پسرم 5 هزار تومنی که میگیرد یک جا میگذارد تا به این زودیها خرجش نکند. خودم هم به زور دکتر، قرص میخورم، آنقدر وضعیت قلبم خراب شده که میترسم بمیرم و بچه هایم بمانند با این همه بدهکاری و بدبختی. سنی ندارند که؛ یک پسر 13 ساله از طلبکار و چک برگشتی چه میفهمد.
تازه سرش به حساب و کتاب باز شده، هنوز نمیداند فراری بودن از دست طلبکارها، چه داستانی دارد! بعضی وقت ها ادای مردها را در میآورد، اما من میفهمم جلوی همکلاسی هایش، کم میآورد. میدانم خجالت میکشد، جلوی من حرفی بزند. ولی خیلی شبها از ترس، هزینههای مدرسهاش را روی کاغذ مینویسد و به خیال خودش میگذارد یک جایی که من بردارم. ولی هربار به بهانهای، خودم را به آن راه میزنم.»
نوروزی: «سرقفلی مال خودم بود. ساعت 8 که از خانه راه افتادم تا 9 که رسیدم، دیدم یک آتش مانده و یک ساختمان درحال زبانه کشیدن. باورم نمیشد که، دقیقهها همینطور خیره مانده بودم، هاج و واج! نه قدرت حرکت داشتم و نه حتی جرأت فریاد زدن! یکجا خشک شده همینطور به سوختن زندگیام نگاه میکردم. به سندها و طلاهایی که داخل گاو صندوق گذاشتهام. بیچاره زنم فکر میکرد طلاهایش را داخل مغازه بگذارد امنتر است! آتش هم که تمام شد، نه گاو صندوقی پیدا کردم و نه حتی یک تکه پارچهای که دلم خوش باشد، یک گوشهای از مال ام، به من وفا کرده است! حول و حوش 20 هزار پیراهن و 16-15 هزار تی شرت امانیام، یکجا دود شد و رفت هوا! چند بار کار را به شکایت کشیدم تا لااقل روزی، گاوصندوق ذوب شدهام پیدا شود. نشد که نشد. همسرم آنقدرغرغرمی کند که فکر شنیدن حرفهایش هم دیوانهام میکند. اعصابم به قدری ضعیف شده که با کوچکترین حرفی، از کوره در میروم. نمیدانم در این مدت چند بار به جان زن و بچهام افتادهام. زنم صبور نیست. یعنی نمیفهمد مردی که از صبح توی بازار چانه میزند برای راضی کردن طلبکارهایش و شبها، توی تاکسی تلفنی کار میکند، دیگر جانی برای شنیدن درددلهای اضافه ندارد. حال و روز بقیه هم مثل من است. صبحها که توی بازار دورهم جمع میشویم، میفهمم یکی از زنش شاکی است و آن یکی از بچه اش. نمیدانم شاید شکل زندگی ورشکستهها شبیه هم باشد. اول از اشک و ناله شروع میشود و بعد میرسد به داد و بیداد. آنقدر اسم طلاق ورد زبان زنم شده که اگر ترس مهریهاش را نداشتم، راحتش میکردم.»
حاجی زاده: «دراین مدت فقط حرف شنیده ایم، حرف! حتی یک نفر، یک قدم برنداشته تا دلمان خوش باشد. می گویند، پول سرقفلیتان را حساب کنید، بعد که کار ساخت را شروع کردیم، ما به التفاوتش را بپردازید، یعنی اگر مغازه من یک میلیارد میارزید سه سال بعد که ساختند و تمام شد، باید هرچه درآمده را به همین یک میلیارد، اضافه کنم. منی که امروز حتی نمیتوانم یک پیراهن برای دخترم بخرم، چند سال بعد چطور چند میلیارد بگذارم روی مغازه ام! به خدا راضیام همین پول را به من بدهند و بروم پی کارم، هیچ چیز اضافه تری هم نمیخواهم! کسی که مینشیند برای خودش نقشه میکشد که فلان و فلان، یک شب بیاید خانه ما که ببیند پدری که از خرج جهیزیه دخترش، شب ها تا صبح بیدار است، چه حالی دارد. گفتن ندارد ولی آنقدر کاسبی خراب شده که مجبورم روی ماشینم کار کنم. طلبکار این چیزها را نمیفهمد که! هرروز با یک چک، دنبال زن و بچهام میافتد. دخترم از ترس اینکه خانواده شوهرش بو نبرند، التماس میکند که زودتر چکها را پاس کنم. اما یک قران و دو قران نیست، 150 میلیون تومان چک آن هم با این اوضاع و احوال، کار هر کسی نیست. یک زمانی با اسمم توی بازار کار میکردم، ولی حالا همان چند جنس امانی هم که به زور گرفته ام، توی همین کسادی «نور» روی دستم مانده.
آنقدر اینجا از صنف ما پرت و دور است که امیدی به سرپا ماندن نیست. میگفتند بیایید اینجا، اوضاع و احوالتان بهتر میشود، بهتر که نشد، بدتر هم شده. به جای این قول و قرارها، یک فکری به حال بدبختی ما بکنند. کجاست آن وامها، چه شد آن همه وعده! فقط همان روزهای اول، دلداری میدادند، ماجرا که سرد شد، حرف هایشان هم یادشان رفت. هفته پیش، زن یکی از همکارها سکته کرد و فوت شد. چرا؟ از بس که غصه خورد. شوهرش میگفت شبی نبود که اشک نریزد. روزی نبود که ناله و نفرین نکند. بالاخره مادر است دیگر، میبیند شوهرش شکسته شده، بچههایش زیر بار فشار خرد شدهاند، دلش طاقت نمیآورد، همه اینها یک روز، جمع میشود و فرد از پا در میآید. همین بنده خدا، همه زندگیاش از ماشین و خانه و زمین و هرچه داشت را پول کرد و جای بدهیهایش داد و رفت.
هیچ چیزی برایش نمانده بود. باورتان میشود کارش دستفروشی بود. یک جای دور ازهمه، یک بساط پهن میکرد و جوراب میفروخت. شما بگو این زندگی ارزش دیدن دارد؟! خودم هم الان مستأجرم. از ترس کرایه خانه به ناچار چند شیفت روی ماشین کار میکنم. کمرم شکسته شده. راه دیگری ندارم که. زن و بچههایمان به پای ما سوختهاند. کسی اینها را نمیبیند که!»
اسامی مستعار است