یکی از کاربران "تابناک" در مطلب ارسالی خود آورده است:
به امید آزادی خبرنگار منتظر الزیدی دست به قلم می برم:
بعد از یک روز کاری پر دردسر ،بالاخره رسیدیم خانه،پاهای خیس و گرمش را در آورد و من را در جا کفشی کوبید. تمام بدنم درد می کرد امروز حسابی زیر دست وپا له شده بودم همیشه آرزو داشتم کفش یک سیاستمدار با شخصیت یا یک سوپر استار سینما می شدم ولی حالا کفش یک خبرنگارم که از صبح تا شب به دنبال حادثه و اتفاق تمام کوچه و خیابان ها را باید گز کنم و حسابی زیر دست و پاهای مردم از ما پذیرایی کنند و در آخر بعد از اینکه حسابی کوبیده و خاکی شدیم در جا کفشی پرتمان می کنند.
صبح زود من را از جا کفشی بر داشت و محکم به زمین کوبید طوری که مغزم در دهانم آمد؛به زور من را پوشید و بندم را جوری کشید که عضلات صورتم کشیده و جمع شد و برس را چنان به صورتم کشید که پوستم کنده شد و به سرعت خودش را به نشست خبری جورج بوش و نوری المالکی رساند.
آنجا چهره های آشنا زیاد می دیدم و هر کدام به سرعت ازکنارم رد می شدند. بعد از اینکه همه سر جای خود قرار گرفتند بوش و نوری المالکی به جایگاه آمدند و به سوالات خبرنگاران پاسخ می دادند؛
زیدی هم یا من را محکم روی زمین فشار می داد که تنگی نفس می گرفتم یا اینقدر پاهایش را تکان می داد که حالت تهوع بهم دست می داد؛نمی دانم چرا اینقدر عصبی بود.
دیگر آخر جلسه بود که یکهو هنگ کرد، با دستش محکم گلویم را فشرد به طوری که مرگ را جلوی چشمانم دیم.وقتی به خود آمدم چشمان متعجب بوش را جلوی صورتم دیدم.
تا به حال یک سیاستمدار را اینقدر از نزدیک ندیده بودم ،داشتم می رفتم در بغلش که جورج بوش جا خالی داد و من محکم به زمین کوبیده شدم و چند لحظه بعد لنگه دیگرم به من پیوست همه جا را تار می دیدم حسابی سر وصدا شد ومن هم گاهی به این طرف و آن طرف پرت می شدم.
دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.بعد از اینکه بهوش آمدم ؛خودم را در تلویز یون دیدم همه جا حرف از من بود حسابی مشهور شده بودم .غرور تمام وجودم را گرفت من دیگر سمبل مقاومت بودم باور کردنی نبود آینده من و خانواده ام تامین شد.
نمی دانم چه بلایی سر زیدی آمد،هر چند دل خوشی ازش نداشتم ولی نمی دانم چرا دلم برایش تنگ شد یعنی می شود یک بار دیگر گرمی پاهایش را حس کنم؟!
نویسنده: مرضیه مظفری