برعکس همه آنهایی که از روز نخست مدرسه تنها از گریهها ی خود میگویند. من میخواهم از خوشحالی روز اول مدرسه بگویم: یکی از روزهای دههٔ اول آبان ماه سال ۱۳۴۳ شمسی بود و در یک بعد از ظهر آفتابی، مادرم (که خدا رحمتش کناد) با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا ـ که در کنار خانهٔ ما واقع شده بود ـ نشسته و مشغول جمع وجور کردن گندمهای شیرزده بود. آنها معمولا این گندمها را برای غذای زمستان آماده میکردند و من هم که دو، سه روز بود به جهت تمام شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده و سر کار روی دار قالین بافی کشیده شود و من به کارخانه بازگردم، در آن بعد ظهر آفتابی با یک بچهٔ دیگر در کنار مادرم مشغول بازیگوشی و دوندگی پیرامون گنبد مسجد بودیم که ناگهان صدای بوق یک ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد.
با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر از آن پیاده شدند و پس از سلام و علیک با یک نفر از مردم روستا به سمت خانههای ده روانه شدند تا دوری بزنند و در کوچههای روستا قدم زنان از وضعیت ده باخبر شوند و آقای بهنیا به راهنما و سپاه دانش تازه از شهر رسیده روستا را معرفی کند.
من به پشت بام مسجد برگشتم و دیدم، یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی در روستای مجاور درس میخواند، برای مادرم تعریف میکرد و میگفت چند روز پیش، به شهر رفته بودم. در شهر میگفتند: میخواهند برای همه روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچهها را با سواد کنند.
او میگفت: آقای بهنیا کارمند ادارهٔ ثبت اسناد بیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش) و یک راهنما از شهر آمدهاند تا ده را به معلم نشان بدهند. خیلی خوب است. کاش چند سال قبل این معلمها را میفرستادند تا ما هم بچههایمان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمیفرستادیم. من که از شنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم و در پوست نمیگنجیدم، چون از دست استاد قالیباف که هر روز مرا کتک میزد، دلم خون بود و حالا میتوانستم به بهانه رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سر باز زنم و از دست استاد راحت شوم و نفس تازهای بکشم.
دقایقی طول کشید تا سپاه دانش و راهنمای تعلیماتی و آقای بهنیا در کوچههای روستا چرخی زدند و به میدان ده بازگشتند و با یک مرد از اهالی روستا کمی صحبت کردند و بعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند و به برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کند و راهنمای سپاه دانش و آقای بهنیا ـ خداوند هر دو را غریق رحمت خود گرداند ـ به شهر با همان ماشین بازگشتند.
من هم شناسنامهام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم و آن شب از شادی خوابم نمیبرد.
خلاصه، فردا صبح شد و ما در کنار جوی آبی که از کنار میدان روستا و از میان خانههای ده میگذشت، آب بازی میکردیم و مادرم داشت لباس میشست و دو، سه مرد هم در میدان ده ـکه سربارریز ـ نام داشت منتظر بودند که سپاه دانش با لباسهای مرتب و اطوزده حدود ساعت۰۷:۳۰ بامداد به میدان ده آمد و بعد از سلام و علیک و احوال پرسی با دو مردی که آنجا آماده بودند، حرفهایی زد و معلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامههای فرزندان مدرسهای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفتر ثبت کند و به شهر برود و برای آنها کتاب و قلم و دفتر و ... تهیه کند و به روستا برگردد.
یک نفر با صدای بلند جار زد و فریاد زد: آهای مردم ده! شناسنامههای بچههای خود را بیاورید تا اسم آنها را برای مدرسه بنویسند و یک نفر برداشت و گفت: کو بچهای که به مدرسه برود. همه پشت کار قالیبافی هستند و کسی بچه نمیدهد که به مدرسه برود و مرد دیگری که حاجی محمد نام داشت و شوهر عمهام بود، گفت: این بچه و اشاره به من کرد و من هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم و دوازده سال و هفت ماه هم سن من بود، پریدم توی خانهٔ خود و شناسنامهام را فورا آوردم و به دست شوهر عمهام دادم تا او به دست سپاه دانش داد.
سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت و یادداشت نمود، اسم من بود و کم کم مردم شناسنامهها را آوردند و نام نزدیک سیزده نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد و سپس از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست تا روانهٔ شهر شود. روستا از خود ماشین نداشت و اتوبوسی هم که از روستای شش کیلومتر پایینتر یعنی نوفرست به شهر میرفت و غروب بر میگشت، رفته بود.
باز هم همان حاجی غلامرضا رفت و الاغ خود را آماده کرد و یک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود ۱۴ کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جادهٔ بیرجند -زاهدان برسد و از آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان میآیند به شهر بیرجند برود.
من هم به سفارش صاحب الاغ مأمور شدم همراه آقا معلم تا لب جاده بروم و الاغ را در آخر کار به روستا برگردانم و آقا معلم رفت و در خانهٔ موقتی دیشب آماده شد و ما هم با حاجی غلامرضا، الاغ را به کنار قبرستان ده و کنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد، بتواند سوار الاغ شود.
وقتی معلم آمد که راهی شهر شود، پرسید چگونه باید سوار الاغ شوم و صاحب الاغ، الاغ را به کنار بلندی برد و با معذرت خواهی فراوان پرید بالای الاغ و گفت: این جوری سوار شوید.
بعد پایین آمد و الاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوار الاغ شد و راه افتادیم به سوی جاده. پس از دو ساعت به کنار جاده رسیدیم و نیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد و با خواهش و التماس آقامعلم ـ و روزهای بعد، من ـ سوار کامیون شد و به شهر رفت و من هم با خوشحالی الاغ را سوار شدم و به ده بازگشتم و لحظه شماری میکردم که چه وقت سپاه دانش از شهر به روستا برگردد.
سه روز طول کشید تا معلم از شهر به روستای ما کوچ نهارجان یا همان کوچ خراشاد برگشت و مقداری نقشه و وسایل دیگر با خود از شهر آورده بود و من هم در تمام این سه شبانه روز نمیخوابیدم و منتظر بودم معلم بیاید و من زودتر به مدرسه بروم؛ شبی که سپاه دانش به روستا بازگشت.
صبح روز بعد که پانزدهم آبان ماه سال ۱۳۴۳ بود، پس از خوردن صبحانه آمادهٔ رفتن به کلاس سپاه دانش شدیم و قبل از رسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آنجا مستقر بود و قرار بود در همان جا به ما درس بدهد، میخواندیم: خورشید خانم آفتاب کن یک مشت برنج تو آب کن ما بچههای کردیم از سرمایی بمردیم. سرانجام سپاه دانش از خانه بیرون آمد و ما را صدا زد که به پشت بام برویم و در آفتاب در مقابل اتاق او مرتب بنشینیم و ما هم این کار را کردیم.
معلم به نزد ما آمد و سلام کرد و اسم تمامی بچهها را یک به یک پرسید. من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچهها قرار گرفته بودم. بعد گفت: بچهها! اسم من، محمد رضا شاهقلی است و شما مرا به اسم آقا معلم صدا کنید. آن گاه چند نقشه آورد و روی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بود و روی دیگری چهار آهو بود و روی دیگری چهار کاهو و یا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوریها دسته نداشت و یکی از آهوها دم نداشت و به همین طریق.
از همه بچهها خواست که: صدای آهو کاهو را با صدای بلند فریاد کنند و بگویند: آخر آهو و کاهو ٌصدای او دارد و بعد گفت، در نوشتن هم آخر آهو صدای (او) دارد و گفت آخر قوری و سینی هم صدای ای دارد و درباره نقشههای بعدی هم همین طور توضیح داد و وقتی از همهٔ بچهها خواست که در قوریها چه فرقی میبینند، همه افراد اشتباه پاسخ دادند و وقتی از من پرسید: شما بگو. گفتم: یکی از قوریها دسته ندارد و یکی از آهوها دم ندارد. پرسید اسم شما چیست؟
با خجالت گفتم: محمد حسن. آقا معلم خطاب به همهٔ بچهها گفتّ برای آقا محمد حسن دست بزنید و همه دست زدند و بالاخره نزدیک ظهر گفت: بروید به خانههایتان و بعدازظهر ساعت ۲، دوباره به کلاس بیایید و ما هم عصر به کلاس آمدیم و پس از توضیحات معلم ساعت ۴ به خانه بازگشتیم، در حالی که هیچ بچهای هم گریه نکرده بود و همگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم و در پوست خود از شادی نمیگنجیدیم و به این ترتیب روز اول و دو هفتهٔ اول ما در مدرسه صرف آموزش از روی نقشهها شد و تا در سفر بعدی آقامعلم از شهر برای ما کتاب و دفتر و قلم آورد و اولین کلمهای که به ما یاد داد: آب و بابا بود و من هم در سن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادم و توانستم در یک سال مدرسه سه کلاس اول و دوم و سوم را بخوانم و سال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورینی خراشاد شوم و اکنون که این خاطرات را برای شما خوبان بیان میکنم، ۴۸ سال از آن تاریخ گذشته و من نیز بعد از سی سال خدمت دبیری در آموزش و پرورش، هفت سال است که بازنشسته شدهام و اکنون بیش از چهل وبلاگ و بیش از نود فتوبلاگ و آلبوم عکس در سایتهای ایرانی و جهانی درست کردهام و به نوشتن مشغولم.
مؤید باشید؛ یاد آن روز اول مدرسه بخیر.
فرستنده: محمد حسن آسایش
مخاطبان محترم می توانند مطالب دلخواه خود را در موضوعات مختلف، به آدرس negaheshoma@tabnak.ir ارسال نمایند.
مخاطبان محترم برای ارسال مطالب خود باید چند نکته را در نظر داشته باشند:
1. این قالب جدید برای ارائه و معرفی «نگاه بییندگان به تمام موضوعات» می باشد.
2.مطالب اختصاصی یا گردآوری شده می تواند در قالب: ایده ، فیلم، عکس، گزارش تحلیلی، گزارش خبری، کاریکاتور و... باشد.
3. مطالب ارسال شده حتی الامکان با ذکر نام و نام خانوادگی فرستنده باشد.
4. موارد ارسالی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین جاری نداشته باشد.
5. مطالب ارسالی به زبان و فونت فارسی باشد.
6.مطالب ارسال شده حتی الامکان حاوی اطلاعات دقیق باشد.
مشخصات فنی
1. از ارسال تصاویر در متن فایلهای word خودداری شود.
2. حجم فایل تصویری ارسالی( به صورت gif یا jpg ) بیشتر از 5 مگابایت نباشد.
3. حداکثر حجم فایل صوتی یا ویدیو پنجاه مگابایت باشد. (نوع فایل: wmv, flv, wav, mp3, wma)